|
امروز از اون روزایی بود که از صبح مثه سگم کرده بودن و پاچه میگرفتم…با مامانم و خواهرم پاشدیم بریم سر خاک پدربزرگم (بابای مامانم)…بر عکس همیشه که یه ته آرایشی دارم، امروز اصلا حوصله نداشتم و مثه جنازه رفتم…تو ایستگاه مترو دم خونمون، من جلوتر از مامانم و خواهرم داشتم راه میرفتم که یه پیر مرد(…) متلک چندش آوری گفت…کثافت عوضی…کلی با اون دعوا کردم و به زور مامانم و خواهرم بیخیال شدم…اگر اونا نبودن واقعا میکشوندمش به حراست مترو.
ظهر که می اومدیم، دم یکی از مغازه های محل دو تا پسر ایسته کرده بودن…شاگردای اونجا نبودن اما هی میرفتم تو و می اومدن بیرون…فک کن با مامانم بودم و یهو یکیشون یه متلک گفت…فوری رفتم تو مغازه و هشتر پشترش کردم یارو رو…بس که عصبی شده بودم اصلا به مامانم اجازه ندادم که اون لااقل یه حرفی بزنه و کار به جایی رسید که مامانم دیگه منو میکشید که بیام بیرون…اصولا وقتی از یه چیزی عصبانی میشم زودتر از همه خودم دست به کار میشم و حقم رو میگیرم.
خونه که اومدیم به مامانم گفتم روزایی که مثه آدم میرم بیرون، سگم نیگام نمیکنه، چه برسه به اینکه یکی بهم متلک بگه. برعکس حالا امروز که مثه جنازه رفتم بیرون اینطوری میشه…خاک تو سرشون
خلاصه که الان آمادگیه پاچه گیری در اسرع وقت رو دارم من
|
+ نوشته شده در ;پنجشنبه چهارم مهر 1387ساعت;11:34 بعد از ظهر; توسط;papary; |;
این پست
در پنجشنبه, 25 سپتامبر 2008 ساعت 11:34 ب.ظ ارسال شده است و مربوط به موضوع روز نوشت هام, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا.
می باشد . شما می توانید با RSS 2.0 نظرات این پست را دنبال کنید.
Both comments and pings are currently closed.
|
سپتامبر 26th, 2008 at 3:32 ق.ظ
جمعه 5 مهر1387 ساعت: 3:32
نکن با خودت دختر…..!
سپتامبر 27th, 2008 at 1:53 ق.ظ
شنبه 6 مهر1387 ساعت: 1:53
خودمونیما پریا
خیلی خوبه مدل وبلاگت….
هیچ دردی تو دلت نمیمونه…