امام زاده صالح و شمع و حافظ
دیشب حدودای ۱ بود که رفتیم امام زاده صالح. تو این چند وقت که شبا به سرمون میزنه تا بریم مغازه احمد (همون عابدزاده شماها دیگه) هیچ وقت نشده که بریم امام زاده صالح. بقول مامانم “دختر من! نطلبیده بود که بخواییم بریم”. اما دیشب طلبید و رفتیم.
یه خانم و آقا اونجا بودن که یکیشون شمع میفروخت و یکیشون هم فال حافظ. اولین فال رو برای خواهرم گرفتم و از حافظ خواستم که ببینم جواب عمل پدیده چی میشه؟ به حافظ بیش از اندازه اعتقاد دارم و هر موقع می خوام یه چیز مهمی رو ازش بپرسم واقعا دستام میلرزه. نفسم واقعا به شمارش می افته تا جوابم رو بگیرم. دیشبم این غزلش اومد:
تا سایه مبارکت افتاد بر سرم دولت غلام من شد و اقبال چاکرم
شد سالها که از سر من رفته بود بخت از دولت وصال تو باز آمد از درم
بیدار در زمانه ندیدی کسی مرا در خواب اگر خیال تو گشتی مصورم
من عمرم در غم تو بپایان برم ولی باور مکن که بیتو زمانی بسر برم
ز آن شب که باز در دل تنگم در آمدی چون شمع در گرفت دماغ مکدرم
درد مرا طبیب نداند دوا که من بی دوست خسته خاطر و با دوست خوشترم
گفتی بیار رخت اقامت به کوی ما من خود بجان تو که از این کوی تگذرم
هر کس غلام شاهی و مملوک صاحبی است من حافظ کمینه سلطان کشورم
معنیشم این بود:
ای عزیز خود واقفی که زمان درازی است در کار و زندگیت مشکلی بوجود آمده که در نیت و حاجتی که داشتی تاثیر گذار بوده و گره در کارت انداخته است. اما نگران و غمگین مباش که به شکرانه الطاف الهی گره از کارت گشاده گردد و اقبال تو گسترده شود. مدت مدید از چشم ملوک به دور بوده در عم و تنهایی به سر میبردی ولی همیشه در فکر و اندیشه ی نیت و حاجت خود بوده ای که حال خوادن نظری بر تو افکنده و منتظر باش که خبر خوش به تو خواهد رسید. (از اینجا به بعدش رو واقعا نتونستم بخونم و گریم گرفت. واقعا تمام بدنم میلرزید.)
غم و اندوه تو را هیچ یک از اطرافیانت درک نمیکنند و همیشه به تو پیشنهاد میدهند که دست از نیت و کار خود بکشی اما خود میدانی که این نیت عجین روح و جسم تو گردیده است. برای حل مشکلت دست به سوی همگان دراز کرده ای ولی آگاه باش که مشگل گشای تو خاست و بس.
از دیشب که رفتیم امام زاده صالح و از حافظ پرسیدم واقعا آورم شدم و ته دلم امید پیدا شده. حتی خود پدیده هم آروم تر شده. دیشب به جای اینکه من اونو آروم کنم اون منو آروم میکرد و میگفت گریه نکن، درست میشه همه چیز. دستمو گذاشته بودم رو شیکمشو همش به خدا و به بچه میگفتم “خدایا این بچه سالم بدنیا بیاد و سالم باشه. هم خودش هم مامانش و باباش”
خدا جونم شکرت که همیشه به فکر بنده هات هستی. اگر یه موقع باهات دعوا میکنم و یه چیزی میگم به دل نگیر.
4 پاسخ به “امام زاده صالح و شمع و حافظ”
مارس 19th, 2009 at 8:07 ب.ظ
پنجشنبه 29 اسفند1387 ساعت: 20:7
خصوصی
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
خوندم. ممنونم ازت که دلداریم دادی
منم خدارو شکر میکنم برات و خوشحالم. امیدوارم همیشه سلامت باشن
مارس 19th, 2009 at 9:52 ب.ظ
پنجشنبه 29 اسفند1387 ساعت: 21:52
پریا جان نگران نباش…به خدا همه چیز حل میشه…همون طوری که خدا خودش معجزه کرد و به خواهرت بچه داد خودش هم می دونه چطوری نگهش داره….مطمئن باش
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
ممنونم ازت. مرسی برای دلداری.
از دیشب خیلی آروم شدم. میدونم خدا کمک میکنه. اصلا مگه میشه خدا بنده هاش رو از یاد ببره؟
مارس 19th, 2009 at 10:26 ب.ظ
پنجشنبه 29 اسفند1387 ساعت: 22:26
مراقب خواهرت باش…..روحیش رو نبازه…..اوه ببین خودش حالش بدتره!!…..غصه نخور بابااااااااااا…..
مارس 20th, 2009 at 9:20 ق.ظ
جمعه 30 اسفند1387 ساعت: 9:20
اوضاع درست میشه خواهر جان نگران هیچی نباش منم به حافظ اعتقاد دارم اساسی یکی دوبار نافرم فال هاش درست از آب دراومده
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
هر چی بگه امکان نداره نشه.