در راه صعود تا گواهینامه (۱۴)
اون مربی که ازمون امتحان گرفته بود و این ۲ جلسه رو گذاشت تو دامنمون، دم آسانسور ماها رو دید و پرسید “کلاس دارین مگه؟” دوستم گفت “شما گفتین برین، ما هم اومدیم!” وقتی رفت به دوستم گفتم دیوونه چرا اینطوری باهاش حرف زدی؟ حالا میره زیرابمونو میزنه ها! گفت “می خواستم یه ذره بندازمش تو عذاب وجدان و حالشو ببریم.”
پایین که اومدیم وقتی دوستم می خواست راه بیافته مربیه با ماشینش اومد کنار دوستم و گفت “از من ناراحت نباشین تورو خدا. من قصد اذیتتون رو نداشتم!”…اونموقع داشتیم از خنده میترکیدیم که پولتیک دوستم گرفته اما حیف که مربیمون تو ماشین بود و نشد بخندیم.
ظهر هم که اومدیم آموزشگاه از مربیمون و اون یکی مربیه، تا مدیر آموزشگاه و کارمندا رو گذاشته بودیم سر کار و میخندیدیم. اینطوری بگم که روز آخری تا حدی پسر خاله-دختر خاله شدیم که همشون برگشتن گفتن “کاش همه هنرجو ها مثل شماها بودن!”…من یکی به عقل همشون شک کردم که از ما آدمای اسکل اینطور خوششون اومده!
فردا آئین نامه و شهر با هم دارم (عین عقد و عروسی). البته اگه زود برم که بتونم تو گروه اول آئین نامه بدم، به شهر هم میرسم. بقول مامانم “به امید خدا!”
12 پاسخ به “در راه صعود تا گواهینامه (۱۴)”
سپتامبر 7th, 2009 at 10:17 ب.ظ
دوشنبه 16 شهریور1388 ساعت: 22:17
اولللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللل
سپتامبر 7th, 2009 at 10:17 ب.ظ
دوشنبه 16 شهریور1388 ساعت: 22:17
هورااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
دست دست
شیرجه
برادر پرهام سلام
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
پس حرکات موزون و قرش چی؟
سپتامبر 7th, 2009 at 10:22 ب.ظ
دوشنبه 16 شهریور1388 ساعت: 22:22
پایکوبی جا موند
سپتامبر 7th, 2009 at 10:53 ب.ظ
دوشنبه 16 شهریور1388 ساعت: 22:53
من هنوز پستو نخوندم چشمام نمیبینه
سپتامبر 7th, 2009 at 10:54 ب.ظ
دوشنبه 16 شهریور1388 ساعت: 22:54
سپتامبر 7th, 2009 at 10:58 ب.ظ
دوشنبه 16 شهریور1388 ساعت: 22:58
تقلب کردید. قبول نیست
خواهر مسی علیک سلام.
بعد از سالیان سال اول شدی شیرینی نمیدی؟
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
ایشالا با همون کلوچه ها هم کار من راه میافته هم خواهر مسی
سپتامبر 7th, 2009 at 10:59 ب.ظ
دوشنبه 16 شهریور1388 ساعت: 22:59
اول.
خب پست رو خوندم
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
گبول نیست…شما دیدین(با لهجه بخونین)
سپتامبر 7th, 2009 at 11:00 ب.ظ
دوشنبه 16 شهریور1388 ساعت: 23:0
حالا شونصد بار شما رو نندازن که برین آموزشگاه بخندونینشون(چقدر سخت بود!)
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
مگه میشه شاگرد ول رو بندازن؟ یه چی میگیا
سپتامبر 7th, 2009 at 11:21 ب.ظ
دوشنبه 16 شهریور1388 ساعت: 23:21
خودم اولم.
خواهر مسی اومد گفت اولو رفت. مثل اینا که میگن به وب منم سر بزن
ولی من خوندم
آیین نامه و شهر رو که دادید از همون راه شیرینی بخرید بیارید.
دیگه دوباره تو زحمت نیفتید
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
برادر شما که قراره از شمال کلوچه بیاری، چه فرقی میکنه حالا؟ شیرینی شیرینیه دیگه
سپتامبر 8th, 2009 at 2:36 ق.ظ
سه شنبه 17 شهریور1388 ساعت: 2:36
سلام وبلاگ بسیار خوبی دارید به ما هم سر بزنید.
سپتامبر 8th, 2009 at 9:59 ب.ظ
سه شنبه 17 شهریور1388 ساعت: 21:59
این گمنام الآن این وبو خونده یعنی؟؟؟؟
من که فکر نکنم!
وگرنه نمی گفت وب بسیار خوبی دارید
شوخــــــــــی کردم
35957
سپتامبر 8th, 2009 at 10:01 ب.ظ
سه شنبه 17 شهریور1388 ساعت: 22:1
خوشبختانه نرفتم که سوغاتی بیارم.
"همه رفتند، کسی دور و برم نیست…
چنین تنها شدن در باورم نیست"؟ هست!
حالا شیرینی منو بدید.
شیرینی اول شدن خواهر مسی بعد از سال ها.
شیرینی آیین نامه و شهر
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
پست بعدیم رو بخون،…