۲۹ آذر امسال
فردا هم قراره میان ترم میانه بدم که ماشالا! هیچی نخوندم. امروزم که متوجه شدم هیچکس هیچی نخونده. خدا بخیر کنه فردارو… تورو خدا دعا کنید استاده بیخیال بشه و ماجرا ختم بخیر. استادمون خیلی عقده ای تشریف دارن! کلاسمون باید ۶:۴۵ تموم بشه اما ۲ هفتس لج میکنه و تا ۷:۳۰ نگهمون میداره سر کلاس به زور. خدا کنه فردا شب بیخیال بشه و زود ولمون کنه بریم خونه.
تو این ۹ سالی که دارم تدریس میکنم، با اینکه خیلی تو کارم جدی هستم و موقع درس اصلا شوخی موخی و خنده حالیم نمیشه، اما هیچموقع یادم نمیاد که یه تعطیلی رو به شاگردام کوفت کرده باشم یا بخوام عقده ای بازی براشون در بیارم. این استاده رو میبینم لجم میگیره. اما فعلا نمی تونم حرفی بزنم!
چراش رو نمیدونم! قبلا هم گفتم که مغزم اکثر اتفاقهایی رو که می افته بطور ناخودآگاهی تو خودش ثبت میکنه و هر سال تو همون روز، سالشمار یا سالگرد براشون میگیره.
یکسال پیش در چنین روزی –29 آذر– بنده سر جلسه کنکور ناپیوسته بودم و کلی تو دلم میخندیدم که چقدر دل به نشاطم و چه اعتماد بنفسی دارم که اومدم کنکور بدم! اما خبر نداشتم که سال بعدش سر کلاسا میشینم و حالشو میبرم!
پارسال شب یلدا پانیا هم پیشمون بود و هم نبود. خواهرم قورتش داده بود و اصلا هنوز نمیدونستیم که قراره پانیا بشه یا پسر. امسال اولین شب یلدایی هست که پانیا پیشمونه. دیشب به مامانم پیشنهاد کردم که بریم برای پانیا یه چیزی بخریم که فردا شب بهش کادو بدیم و یادگاری بمونه براش.
یه قطار خریدیم که حروف انگلیسی رو باید بندازه تو قطاره از سوراخ های مخصوصی که داره. البته بیشتر به درد یکسالگی به بعدش می خوره. این کمک میکنه برای اینکه بتونم حروف رو به آسونی بهش یاد بدم و مشکلی نداشته باشم. قراره یا انگلیسی یا ایتالیایی بهش یاد بدم.
یه کیبورد کوچیک که کلی کلیدهای مختلف روش داره هم براش خریدیم. هر کلید سر یه حیوون هست و هر کدوم رو که بزنه صدای همون حیوونه در میاد. وقتی میاد خونمون، میارمش تو اتاقم و میشونمش رو پام، پشت میزم. یادش دادم که بزنه رو میز یا رو کیبورد. تقریبا اینکارو دوست داره. از خنده هاش متوجه میشم. این اسباب بازیه میتونه حسابی سرگرمش کنه.
15 پاسخ به “۲۹ آذر امسال”
دسامبر 21st, 2009 at 1:27 ق.ظ
دوشنبه 30 آذر1388 ساعت: 1:27
در جواب کامنتتون »
احسان عیوضی مینویسد : کوکا کولای نیم لیتری رو یادتون رفت …. نسکافشم بدک نیست ها ؟؟؟
دسامبر 21st, 2009 at 1:29 ق.ظ
دوشنبه 30 آذر1388 ساعت: 1:29
من به یه دونه پفک راضیم ؟؟؟ مگه فردا شب فقط شب یلدای پانیا هست آخه ؟؟؟؟
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
خاله که نیستی متوجه بشی من چی میگم.
اما اگر موضوع پفکه، چون خودم هم خیلی دوست دارم، باشه
دسامبر 21st, 2009 at 1:31 ق.ظ
دوشنبه 30 آذر1388 ساعت: 1:31
در جواب کامنتتون »
احسان عیوضی مینویسد : از دست این عکاسه … خودش پشت دوربین نشسته این همه آتیش به پا کرده !!!!
دسامبر 21st, 2009 at 1:45 ق.ظ
دوشنبه 30 آذر1388 ساعت: 1:45
در جواب کامنتتون »
احسان عیوضی مینویسد : خاله سیبیل دار هم نیستیم ( دایی منظورمه )
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
حالا وقتی انشالا تعالا شدید، متوجه میشین من چی میگم.
دسامبر 21st, 2009 at 1:46 ق.ظ
دوشنبه 30 آذر1388 ساعت: 1:46
در جواب کامنتتون »
احسان عیوضی مینویسد : در هر زمان و هر مکان پتانسیل داریم که آتیش بپا کنیم … حتی همین الان که بوق سگ میباشد ( 01:43 ) صبح !!!
دسامبر 21st, 2009 at 1:48 ق.ظ
دوشنبه 30 آذر1388 ساعت: 1:48
در جواب کامنتتون »
احسان عیوضی مینویسد : انشالا تعالا نمیخوام بشم … دائی چرا !!!
دسامبر 21st, 2009 at 1:49 ق.ظ
دوشنبه 30 آذر1388 ساعت: 1:49
من میرم بخوابم
فردا باید کارهایی رو انجام بدم …. دوست ندارم عوض بلیط تهران یهویی بلیط اصفهان رزرو کنم !!!!
شب به خیر
دسامبر 21st, 2009 at 10:06 ق.ظ
دوشنبه 30 آذر1388 ساعت: 10:6
همچنان یه ماچ گنده طلبت!
به به آقای عیوضی از آفریکا یه راست تشریف آوردن وب شما !!!
سلـاااااااااااااااام احساااااااااااااااااااااااان!
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
خواهر همش داری وعده وعید میدی که! دیدمت حسابت خیلی سنگین شده ها
دسامبر 21st, 2009 at 10:58 ق.ظ
دوشنبه 30 آذر1388 ساعت: 10:58
خدا یه دونه از این خاله هام به ما بده
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
فعلا که ظرفیتمان تکمیله. از سال دیگه که بودجه بدن یه فکری هم برای شما میکنم
دسامبر 21st, 2009 at 2:31 ب.ظ
دوشنبه 30 آذر1388 ساعت: 14:31
سلام…وااااااااااااااااااای شمام حسابداری میخونی؟!!
هرچند دیرشده ولی الان که اومدم اینجاوفهمیدم ، لازم دونستم تبریک بگم!!(مربوط میشه به یکی دو تا پست قبلی من )
همیشه میانه درسی بودکه بچه ها ازش فراری بودن! سرکلاسش فقط غرمیزدن!سرامتحانشم فقط تقلب میکردن…
ولی من دوسش داشتم
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
ما که سر کلاسش دیوونه میشیم از دست این استادمون.
حالا باید منتظر امتحان موند
دسامبر 21st, 2009 at 6:29 ب.ظ
دوشنبه 30 آذر1388 ساعت: 18:29
میبینی چه حالی میده یاد روزی کنی که سر جلسه کنکور بودی در حالی که به قول خودت حالشو میبری؟
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
آره والا
دسامبر 22nd, 2009 at 2:19 ق.ظ
سه شنبه 1 دی1388 ساعت: 2:19
به به پانیا خانم مبارکه یسالگیش نزدیکه دیگه ماهم دعوتیم دیگه به به چه شود
در ضمن مشکوک میزنی میخوای تو اغوش یار بری اون دیار به به
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
خرداد یکسالش میشه
خب اینم یه روش بود دیگه! یه روش نوین.
دسامبر 22nd, 2009 at 1:05 ب.ظ
سه شنبه 1 دی1388 ساعت: 13:5
اینکه ایشالا (یعنی شاید) به زودی ….. خیلی خوشحالم کرده
بالاخره سعادت ما خیلی خیلی زیاده
دعا کن بشه بیام
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
هان؟؟؟؟؟؟؟؟
دسامبر 22nd, 2009 at 1:14 ب.ظ
سه شنبه 1 دی1388 ساعت: 13:14
اوا؟ خواهر؟
سوغاتی و 5شنبه و انا رو میگم دیگه!!!!
مگه نیستی؟
دارن برامون تمساح میارن! بیا دیگه!!!
دسامبر 22nd, 2009 at 1:22 ب.ظ
سه شنبه 1 دی1388 ساعت: 13:22
دانشجوي عزيز پشت سر استاد غيبت نكن ، يه موقع ديدي استاد هم اهل خوندن وبلاگ بود و به بلاگ شما هم سر زد و اون موقع واي چي ميشه
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
نه بابا! استاد ما اهل این هسم خلافا نیست.