شب و روز یلدا
دیروز وسط بوفه دانشگاه چشمام داشت از تعجب در میمود بجای اینکه چنتا بشه! “ف” که از خنده داشت منفجر میشد، حالا خوبه سوتی نداد.
اصلا فکرشم نمیکردم طرف اینطور حرص بخوره و باورش بشه که من دارم همچین کاری میکنم. همش داشت تلاش میکرد یه جوری مجابم کنه که عجله نکنم و بیشتر فکر کنم و حول نیافتم! هی میرفت، هی می اومد و از من سوال میکرد که جوابم چی بوده و می خوام چیکار کنم حالا!
حالا که بقول خودش خیال میکنه من رفتنی شدم، داره تلاش میکنه که خرابه ها رو از نو بسازه دوباره! اما حیف که دیگه وقتی برای اینکار نیست و Game over شده!
استادمون دیروز میان ترم نگرفت. مژده داد که دوشنبه هفته دیگه کلاسش تشکیل نمیشه و ماها دیگه تو پوست خودمون جا نمیشدیم (آیکون رقص و پایکوبی و از این حرفا). اما بجاش جمعه 11 دی باید بریم دانشگاه (آیکون شیون و گریه و زاری و آره و اینا). شدیم حسنی که جمعه ها میرفت مکتب!
فک کن! جمعه 8 تا 10 صبح باید فوق العاده مدیریت مالی بریم، عصرشم 4 تا 8 شب فوق العاده میانه! خوبه والا! آقایون تشریف نمیارن، ما باید جورش رو بکشیم.
دیشبم not only کلاس رو 6:45 تعطیل نکرد، but also حدودای 7:15 بود. بهش میگم استاد همچین درس دادین و نگهمون داشتین که برسیم خونه یه راست میریم تو رختخواب و دیگه نایی برامون نمیمونه که بشینیم پیش خونواده هامون.
دیشب خونه خواهرم اینا تلپ بودیم. بقول شاعر “وای ی ی که چه حالیه….!” خیلی هم خوش گذشت و کلی خندیدیم از دست پانیا.
کیبوردرو که بهش دادیم، همونطور که حدس زده بودم خیلی خوشش اومد و روش میزد و کلی سرگرم شده بود. اما اگر حدودا 10 دقیقه مداوم صداش رو در بیاره، خودش با کیبوردشو باید بذاریم تو راهرو!
یه نیم ساعتی که بازی کرد و سرمون رو برد کیبوردشو گرفتم و گذاشتم زیر صندلی، یهو زد زیر گریه و گوله گوله اشکاش در میومد! کیبورد رو بهش دادم، اشکاش بند اومد. دوباره ازش گرفتم، اشکاش در اومد. بساطی داشتیم خلاصه با خانوم. تا 4 صبح که ما اونجا بودیم ایشون هم پا به پای ماها بیدار بودن و جناب حافظ رو گذاشته بودن رو میبره!
خیلی جالب بود! پارسال که به حافظ تفال زدم، غزل “بر نیماد از تمنای لبت کامم هنوز” اومد… دیشبم خودم دیوان رو برداشتم و یه نیت شخصی کردم. بازم همین غزل اومد! وقتی همه دور هم بودیم و هر کی نیت کرد و تفال زدیم، بازم همین غزل باز شد! نمیدونم تا حالا کسی براش این اتفاق افتاده یا نه؟ اما یه حس خاصی دست میده به آدم. بیخود نیست اینطور ارادت خاصی به جناب حافظ دارم.
راستی! دیشب هم بستنی خوردیم. با این استدلال بنده که “هر کسی شب یلدا بستنی بخوره دیگه تا آخر زمستون مریض نمیشه.” این استدلال رو پارسال شب یلدا از خودم در آوردم و بستنی خوردم. مامان اینا کلی مسخرم کردن و بهم خندیدن. دقیقا هم تا آخر زمستون یه عطسه هم نکردم، بزنم به تخته! امسال به همشون بستنی دادم تا تاثیر استدلالم رو ببینن!
13 پاسخ به “شب و روز یلدا”
دسامبر 22nd, 2009 at 1:52 ب.ظ
سه شنبه 1 دی1388 ساعت: 13:52
عجب استدلالی
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
دسامبر 22nd, 2009 at 1:56 ب.ظ
سه شنبه 1 دی1388 ساعت: 13:56
داللللی
دسامبر 22nd, 2009 at 3:08 ب.ظ
سه شنبه 1 دی1388 ساعت: 15:8
اين اسباب بازي ها اين دردسرها هم داره ديگه . عجب استدلالي !!
از كجا معلوم استادت اهل نت نباشه ؟
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
تازه کجاشو دیدی! می خوام استدلالمو به ثبت برسونم
اهل این کارا و خلافا هم باشه. بالاخره یه جایی آدم باید حرف دلشو بزنه دیگه! اونم بالاخره از یه جایی باید بفهمه دانشجوهاش چی فکر میکنن در موردش دیگه.
دسامبر 22nd, 2009 at 10:07 ب.ظ
سه شنبه 1 دی1388 ساعت: 22:7
ای جاااااااااااانم
ما هم بستنی خوردیم
میگم یه فرصت دیگه به اون گیم اور بیچاره بده حالا
صواب داره
ضمنا شما رو به خدا بیخیال کلاس ملاس شو
اینجور که معلومه سود در غیبت از کلاسه (تمساح و خرس و سوغاتی)
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
بجون خودم نمی تونم نرم. رفع اشکال گذاشته منم چنتا اشکال اساسی دارم. 4 واحدیه درسش.
تورو خدا اگه میتونین تا 4 بمونین.
دسامبر 23rd, 2009 at 12:15 ق.ظ
چهارشنبه 2 دی1388 ساعت: 0:15
پس بستنی مهمان شما هوراااااااااااااااااا
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
بقول شاعر "مشترک مورد نظر در باغ نمیباشد"
دسامبر 23rd, 2009 at 12:15 ق.ظ
چهارشنبه 2 دی1388 ساعت: 0:15
در جواب کامنتتون »
احسان عیوضی مینویسد : ساز مردم اصولا همیشه مخالف میزنه :))
دسامبر 23rd, 2009 at 12:15 ق.ظ
چهارشنبه 2 دی1388 ساعت: 0:15
در جواب کامنتتون »
احسان عیوضی مینویسد : ای ژنرال جنگ … ای ناپلئون … ای خاکریز ترک نوکن :))
دسامبر 23rd, 2009 at 12:17 ق.ظ
چهارشنبه 2 دی1388 ساعت: 0:17
در جواب کامنتتون »
احسان عیوضی مینویسد : نظر مردادیها همینه بچه یعنی دردسر … بعدشم اصولا من هنوز مامانشون رو پیدا نکردم که !!!
دسامبر 23rd, 2009 at 12:33 ق.ظ
چهارشنبه 2 دی1388 ساعت: 0:33
در جواب کامنتتون »
احسان عیوضی مینویسد : التماس نکن … التماس نکن … مگه ما دانشجو نبودیم ؟؟؟ مگه ما استاد نبودیم ؟؟؟ ما که وقتی لازم بود عمو و عمه میکشتیم تا سر کلاس نریم … خود من یه دونه عمه دارم تا حالا 56 بار فوتش رو اعلام کردم ( خیلی دوستش دارم بدون شوخی ) ولی خب در رفتن ایجاب میکنه گاها عمه ها و عموها که هیچ داییها و خاله و ها و اهل محل رو هم از دم تیغ بگذرانیم !!!! بعدشم چشم ما هستیم !!! یعنی میمونیم تا بیایید ولی تا 16:00 ترو خدا !!! ببین 16:00 نه 26:00 !!!
دسامبر 23rd, 2009 at 12:59 ق.ظ
چهارشنبه 2 دی1388 ساعت: 0:59
الان این کامنت بالا خصوصیه؟منم دارم میبینمش انگار
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
آخه میدونی خواهر! از بس که ماها آدمای یک رویی هستیم، این مواردم پیش میاد دیگه
دسامبر 23rd, 2009 at 11:30 ق.ظ
چهارشنبه 2 دی1388 ساعت: 11:30
منم بستنی میخوام من نخوردم اون شب نمیدونستم چرا زودتر نگفتی
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
آخه این استدلال رو خودم از خودم درآوردم
دسامبر 23rd, 2009 at 12:06 ب.ظ
چهارشنبه 2 دی1388 ساعت: 12:6
سلام…
تو فصل زمستان دو تا چیز خیلی میچسبه: 1. بستنی 2. نوشابه گازدار
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
بستنی آره اما نوشابه گاز دار نه. 4ساله نمی خورم
دسامبر 24th, 2009 at 12:58 ق.ظ
پنجشنبه 3 دی1388 ساعت: 0:58
در جواب کامنتتون »
احسان عیوضی مینویسد : من نگهشون میدارم … حتی به زور !!! … شما بیاید !!!