تا کی …

تا کی بشینم منتظر تا خبری از تو بیاد

دل دیگه طاقت نداره این انتظارو نمی خواد

تا کی بگم بمون بمون تو این خیال نا تموم

تا کی باید بهش بگم عمرشو پات کنه حروم

.

تا کی باید گل بچینم بعد اونارو پرپر کنم

تا کی تو این بهت غریب این انتظارو سر کنم

تا کی باید عاشق باشم عاشق اون نور ازل

تا کی باید خواب ببینم اما به رویام نرسم

.

بسه دیگه بسه دیگه به من بگو که وعده گاهمون کجاست

به من بگو کدوم غزل رمز صدای بی صداست

به من بگو به من بگو که وعده گاهمون کجاست

به من بگو کدوم غزل رمز صدای بی صداست

.

به من بگو کدوم شبِ که میرسه به چشم تو

ستاره ی قشنگ من به من بگو به من بگو

تا کی شبامو پس بدم تا تورو پیدا بکنم

بیا بمون که من شبو پیش تو فردا بکنم پیش تو فردا بکنم

.

بسه دیگه بسه دیگه به من بگو که وعده گاهمون کجاست

به من بگو کدوم غزل رمز صدای بی صداست

به من بگو به من بگو که وعده گاهمون کجاست

به من بگو کدوم غزل رمز صدای بی صداست

.

به من بگو کدوم شبِ که میرسه به چشم تو

ستاره ی قشنگ من به من بگو به من بگو

تا کی شبامو پس بدم تا تورو پیدا بکنم

بیا بمون که من شبو پیش تو فردا بکنم پیش تو فردا بکنم

.

بسه دیگه بسه دیگه به من بگو که وعده گاهمون کجاست

به من بگو کدوم غزل رمز صدای بی صداست

به من بگو به من بگو که وعده گاهمون کجاست

به من بگو کدوم غزل رمز صدای بی صداست

جهان، انتظار، آلبوم لحظه های عاشقی – دانلود

نوشته شده توسط در 13 نوامبر 2010 مربوط به موضوع روز نوشت هام, شعر و آهنگ, نوشته هاي پپري 9 نظر

سفر به شرق آسیا – 8

سفر به شرق آسیا – 7 (+)

یک شنبه ۱4 شهریور ۱۳۸۹

امروز صبح زود بیدار شدیم و وسایلمون رو جمع کردیم و صبحانه خوردیم و اتاق هارو تحویل دادیم و اتوبوس آمد دنبالمون که حرکت کنیم. باید سنگاپور رو ترک می کردیم و به مالزی بر می گشتیم.

هوا نه گرم بود و نه خیلی خنک. اما بین راه یه بارون خیلی خوشگل، ازونایی که مثه دوش حموم هست و تنها برای چند دقیقه شروع به باریدن می کنه گرفت.

خدارو شکر نه علافی زیادی داشتیم برای خروج از مرز سنگاپور و نه اذیت شدیم برای ورود به مرز مالزی. تنها قسمت مشکل ماجرا این بود که باید اتوبوس رو کاملا خالی می کردیم و همه وسایلمون رو با خودمون بین دو مرز می بردیم. غیر از این یه مورد -که لیدرمون هم کمکمون کرد خیلی- مشکل دیگه ای نداشتیم. فقط به دلیل عدم هماهنگی لازم توسط آژانس برای چند مسافر اضافه، حدودا 1 ساعت معطل شدیم تا تصمیم لازمه گرفته بشه که باید چی کار کنیم. اما بعدش همه چی به خیری و خوشی حل شد و راه افتادیم.

بین راه، تو خاک مالزی که بودیم، یه جایی توقف کردیم که هم اگر کسی خواست تا با خودش خلوت!! کنه یا اگر کسی چیزی برای خوردن می خواست بخره. به جرات اینو می گم که دستشویی های بین راهیشون هم تمیز بود و از دو فرسخیشون که رد میشدی هیچ بویی اذیتت نمی کرد. برای یه آدمی مثه من که به بو خیلی حساس هست، این یه مورد واقعا جای شگفتی داشت. انقدر خوشم اومده بود از این مورد، با اینکه نمی خواستم با خودم خلوت کنم!! اما رفته بودم الکی تو دستشویی وایساده بودم و با همسفرهامون حرف می زدم. شاید باورش خنده دار باشه، اما می خواستم دقیقا اون مکان و زمان رو تو ذهنم حک کنم.

غرفه های فروش خوراکی، تو کیسه پلاستیکی یه سری از میوه هاشون رو خورد کرده بودن و می تونستیم بخریم. با راهنمایی لیدرمون از میوه ها خریدیم. یکیشون که متاسفانه اسمش رو هم نمی دونم چیه، بی نهایت خوشمزه بود و مزه داد بهم. یه چیز شبیه بِه بود اما سبز رنگ که باید با چوب های نازک و بلندی که کاربرد چنگال داشتن، خورده می شدن. یه پودر مخصوص -که به قول لیدرمون گرد و خاک- باید روش می ریختیم و می خوردیم… دهنم آب افتاد بازم! 😉

حدود ساعت 4 عصر بود که به هتل هامون رسیدیم. طبق تماسی که بین راه با همسر استادم داشتم، قرار شد که ساعت 6 عصر ببینیمشون. استادم هم از ایران دو روز پیشش اومده بودن و می تونستیم ببینیمشون… کارهامون رو کردیم و ساعت شیش به مرکز خرید Times Square رفتیم و بعد از چند دقیقه استادم همراه همسرشون و پسرشون رو پیدا کردیم و با هم بودیم. این استادم رو واقعا دوستشون دارم و احترام خاصی براشون قائلم.

از محبتی که در حق ما کردن هیچی نمی تونم بگم. اما فقط همین قدر بگم که از ساعت 6 عصر تا حدود 1-2 شب با ما بودن و ما در حال خرید کردن بودیم و هیچ خمی به ابرو نیاوردن. تازه راهنماییمون هم می کردن که کدوم فروشگاه بهتره و کدوم یکی نه. واقعا شرمندمون کردن. خاطره خوب اونشب رو هیچ موقع فراموش نمی کنم.

شب هم برای شام به پیشنهاد استادم به یه رستوران عربی رفتیم. من کباب عراقی سفارش دادم. خیــــــــلی خوشمزه بود واقعا… موقع سفارش دادن غذا چون نمی دونستیم دقیقا غذاهایی که تو منو نوشتن چی هست و چی نیست، حسابی خندیدیم. طوری که خود اون پسری هم که سفارش می گرفت ازمون، اونم مثه ماها شده بود. غذاها رو هم که آوردن هیچ کدوممون یادمون نبود که چی سفارش دادیم و چی می خواییم، جز من. چون تنها غذای من بود که بدون برنج سفارش داده بودیم و اون تابلو بود. اما بالاخره هر چی مال هر کی بود، خوردیم و حسابی خوش گذشت بهمون. عکس هاش رو که نگاه می کنم صداهای اون شب و خاطره خوش اون شب میاد تو ذهنم. (عکس ها چون خانوادگی هستن، نه تو اینجا می تونم بذارم و نه تو Face بوک)

دو شنبه ۱5 شهریور ۱۳۸۹

امروز ساعت 5 صبح بیدار شدیم و با سرعتی بیشتر از سرعت نور یه چیزی خوردیم که بعدا فهمیدم صبحانه بوده 😉  و به سمت فرودگاه حرکت کردیم. این بار دیگه دقیقا تشخیص می دادم که کدوم یکی از پسرها (+) اومده دنبالمون! 😀

مسیر هتل تا فرودگاه رو خواب بودم و شاید به اندازه پنج دقیقه!! خوابیده بودم که مامانم صدام کرد که رسیدیم! (هتل تا فرودگاه تقریبا یک ساعت مسیر بود!)

با اینکه صف خیلی طولانی بود برای مسافرهای ایران ایر، اما با دقت و نظم و ترتیب و سرعت خاص خودشون، کار همه رو راه انداختن!بدون درد و خونریزی!

خواهرم اینا می خواستن تو فروشگاه های فرودگاه بچرخن و من می خواستم یه جا بشینم و یه چیزی بخورم و از اینترنت استفاده کنم. در نتیجه با دو خانواده از همسفرهامون سوار قطار شدم و به اونطرف رفتم و نشستم تو StarBucks و برای خودم یه کاپوچینو و دونات سفارش دادم و از اینترنت استفاده کردم. قبل از اینکه برم، به مامانم اینا هم سفارش کردم که تورو خدا همدیگه رو گم نکنید و هر جا نمی تونستین متوجه بشین فروشنده چی داره میگه بهم زنگ بزنین تا باهاش حرف بزنم. پروازمون ساعت 11 صبح به وقت کوالالامپور بود و من حدودا 3 ساعت زمان داشتم برای اینکه زمانم برای خودم باشه و یه ذره تنها باشم… یکساعت آخر رو مامان اینا هم اومدن و یه چیزی سفارش دادن و بعد از اینکه خوردیم به سمت هواپیما رفتیم. قبلش هم با دوستم که تو ایران بود تماس گرفتم که داشت تازه می رفت سر کار. تو ایران ساعت حدود 7 صبح بود.

برعکس پرواز رفتمون که حالم خیلی بد بود، اما تو این پرواز خیلی خوب و سر حال بودم. فقط چون هیچ کاری نمی تونستم انجام بدم، بیشترش رو چرت می زدم. هر بار که چشمام رو باز می کردم، جلوم یه سینی می دیدیم که پر از خوراکی های خوشمزه توش بود. در عرض 8 ساعت پروازمون حدود 6 بار به ما خوردنی دادن که بخوریم! در صورتی که تو پرواز رفتمون فقط یک شام، یه وعده کوچیک و یه صبحانه خیلی افتضاح دادن بخوریم!! حالا حساب کینید چه حس خوبی بهتون دست میده وقتی هر بار که چشمتون رو باز کنید و جلوتون خوراکی ببینید! 😀 … از طرفی هم دیگه کم کم داشتم شک می کردم که همه اینایی که می دن بهمون بخوریم یه نقشه هست برای اینکه ماها رو فربه کنن، تا آخر سر غول یک چشم ماهارو یه لقمه چپمون کنه! که خدارو شکر هواپیما زود رسید و نقششون عملی نشد! 😉 … شایدم فهمیده بودن که دستشون پیش من رو شده!!!!

تو فرودگاه ایران موقع خروج، به چمدون های ما گیر دادن و مجبور شدیم چمدون هامون رو باز کنیم و دل و رودش رو بریزن بیرون. زیر دستگاه تشخیص داده بودن که ما تو یکی از چمدون هامون یه سری وسیله فلزی خیلی خطرناک و با یه سری چیزای دیگه که معلوم نبود چیَن، داریم و باید بازرسی بشیم!!… دست آخر معلوم شد که اون وسیله های فلزی خیلی خطرناک، ظرفهایی بودن که از Tumasek خریده بودیم -در صورتی که همه همسفرهامون تو چمدون هاشون از همین ظرف ها داشتن- و اون یه سری چیزای خطرناک دیگه ای که معلوم نبودن چیَن، شکلات هایی بود که از Beryl’s خریده بودیم!!!  خود برادری که داشتن چمدون رو زیرو رو می کرد، تعجب کرده بودن که برای چی فقط مارو نگه داشتن!!

بعد از فرودگاه هم به خونه هامون اومدیم و در همینجا سفرنامه ما تموم شد دیگه، به خدا!! 😀

نوشته شده توسط در 11 نوامبر 2010 مربوط به موضوع روز نوشت هام, سفرنامه هام, نوشته هاي پپري 6 نظر

می خوام تورو

می خوام تورو که باشی

جون بدی تا نمیرم

عزیز هم ترانه

تو واژه ها اسیرم

می خوام تورو که باشی

تو دم دم نفس هام

تو لحظه های دردم

محکم بگیری دستام

می خوام تورو که باشی

حتی اگه نباشم

حتی اگه تو رویات

خیال رفته باشم

می خوام تورو که باشی

گم بشی تو وجودم

حتی وقتی نبودی

من عاشق تو بودم

.

از من بخواه که باشم

کم نیارم تو دستات

پرپر بشم تو حس

ناز لطیف چشمات

از من بخواه که باشم

بودنی رنگ موندن

حست کنم تو رگ هام

عین ترانه خوندن

از تو می خوام که باشی

باشی و باشه باور

تو لحظه هام بمونی

تا دم دم های آخر

از تو می خوام که باشی

تا که ترانه باشی

اگه یه روز بمیرم

اگه یه روز بمیرم

اگه یه روز بمیرم

رو شونه ی تو باشه

رضا صادقی، می خوام تورو، آلبوم یکی بود، یکی نبود – دانلود

پ.ن: پانویس خیـــــــــلی خاص دارد! خیلی خاص ها!

😉


نوشته شده توسط در 9 نوامبر 2010 مربوط به موضوع روز نوشت هام, شعر و آهنگ, نوشته هاي پپري 9 نظر

امید دلم

ای امید دل من کجایی

همچو بختم کنارم نیایی

آشناسوز و دیر آشنایی

یا بلای دل مبتلایی

بی وفا بی وفا بی وفایی

تو غارتگر عقل و هوشی

به آزار جانم چه کوشی

چو نی دارم در جان خروشی

چه خواهم از تو جز نگاهی

چه خواهی از جانم چه خواهی

ندارم جز عشقت گناهی

بر سیه بختی من گواهی

چون دو چشم مستت دل سیاهی

کو به غیر از آغوشت پناهی

آتشی سرکشی فتنه جویی

آفتی خانه سوزی گناهی

عشق من جان ِ من را چه کاهی

ماه مجلس آرا تویی تو

روشنی بخش دل ها تویی تو

راحت جان شیدا تویی تو

سرگران از چه با ما تویی تو

امید دل

شعر: نواب صفا

آهنگ: پرویز یاحقی

خواننده: سالار عقیلی – آلبوم مایه ی ناز

دانلود تصنیف (+)

کلیپ تصویری (+)

پ.ن: این تصنیف رو یه طور خاصی دوست دارم.

نوشته شده توسط در 4 اکتبر 2010 مربوط به موضوع روز نوشت هام, شعر و آهنگ, نوشته هاي پپري 57 نظر

مجنون زدگی!

– تو خونه تنهام و دارم درس می خونم. هوس هات چاکلت می کنم. میرم از بسته ای که بالای یخچال هست یه دونه در میارم و پودرش رو میریزم تو لیوان و لیوان به دست میرم تو دستشویی! آب گرم رو باز می کنم و منتظر میشم تا آب خوب که جوش شد و بخار داغی ازش بلند شد، لیوان رو می گیرم زیرش تا پر بشه!… از دستشویی که میام بیرون تازه به خودم میام که چی کار کردم!

– زنگ می زنم به یکی از استادهای کاردانیم و می گم در جواب ایمیلی که بهتون زده بودم پس پریشبا، ایمیل زدین که باهاتون تماس بگیرم. هی میگه “مگه من ایمیل شمارو دارم یا شما ایمیل من رو دارید؟” منم هی اسناد و مدارک رو می کنم، نشونی میدم که شمارتون رو برام گذاشتین، اما اونم هی حرف خودش رو می زنه… یه ده دقیقه ای که باهم کلنجار میریم کاشف بعمل میاد که باید به یه استاد دیگه زنگ میزدم!

– میز اتو رو میارم تو اتاقم بازش می کنم. اتو رو هم پر آب می کنم و می زنم به برق. زل می زنم به میز اتو و بعد میز و اتو رو جمع می کنم میذارم سر جاشون!… بعد از نیم ساعت چشمم می افته به لباس هایی که ریختم رو تخت تا اتوشون کنم!

– دکمه پاور روی کِیس رو میزنم و منتظر می شم تا Log In کنم ویندوز رو. خیلی شیک! و خوشگل! Turn Off می کنم و منتظرم تا ویندوز بالا بیاد! بعد وقتی می بینم چراغ روی کیس خاموشه، به زور خودم رو می چپونم پشت میز و کابلش رو چک می کنم که ببینم تو پریز برق هست یا نه؟!

– کتاب رو باز کردم گذاشتم جلوم، پاراگراف پاراگراف می خونم و خلاصه می کنم، تو کاغذی که جلوم گذاشتم هم یادداشت می نویسم برای کنفرانسی که دارم. حدودا نصف صفحه A4 رو پر کردم. یهو چشمم رو باز می کنم میبینم همه ی نصف صفحه رو فقط یه جمله پشت سر هم نوشتم و حالیم نشده اصلا!

– تلفن رو بر میدارم و شماره موبایل دوستم رو میگیرم. هی می گیرم اما یه سره اشغال می زنه!… 5-6 بار که می گیرم، شماره رو که نگاه می کنم می بینم شماره خونه خودمون رو می گرفتم!

– یکی رو می خوام صدا کنم یا دارم باهاش حرف می زنم، بجاش اسم یکی دیگه رو می گم که اصلا اون وسط ربطی نداشته و حرفی ازش نبوده!

– صبح بیدار شدم شیر رو گذاشتم تو مایکروویو تا گرم بشه و بخورم. نسکافه می ریزم تو لیوان و هَمِش می زنم. در یخچال رو باز می کنم و ساندویچ برگر رو میارم بیرون و با شیر نسکافم می خورم!! از مزه زهرماری که میده تو دهنم، حالیم میشه که باید پنیر و مربا رو درمی آوردم از تو یخچال!

– تو گودر مهتاب روی یکی از share item ها یه نتی نوشته. بعد من میرم زیرش اضافه می کنم که در تایید نت خاطره!… مهتاب کامنت میذاره که “کدوم نتش؟” می نویسم یعنی جدی می خوایی بگی نت به اون گنده ای رو نمی بینی؟!… انقدر اون می نویسه و من می نویسم تا بالاخره دوزاریم می افته اسم رو می دیدم نوشته مهتاب، اما خاطره می خوندم!!!

– یه حرف رو به خیال اینکه نگفتمش، چند بار پشت سر هم تکرار می کنم! هر بارم تاییدیه می گیرم که مگه من این حرف رو گفته بودم؟

پ.ن 1: لیلی و مجنون! نشدما، فقط انگار یه ذره! قاطی کردم!

پ.ن 2: روزهای بدی رو می گذرونم!

نوشته شده توسط در 3 اکتبر 2010 مربوط به موضوع روز نوشت هام, نوشته هاي پپري 18 نظر