مخترع حموم و امتحان های من


یه چیزایی تو فکرم دارم اما حوصله نوشتنش رو ندارم. یعنی حوصلشو دارم اما هنوز نتونستم به یه نتیجه منسجم برسم. راستشو بگم هنوز نتونستم با خودم کنار بیام و خودم رو قانع کنم.
از ۲۵ خرداد امتحانام شروع میشن. نمیدونم قبلا اینو نوشتم یا نه، اما از این ترم نیمه دوم اصلا خوشم نمیاد. هنوز خستگی امتحانای ترم پیش از تنت بیرون نرفته و تو حال و هوای عیدی و هنوز خودتو پیدا نکردی، تا میایی از هوای بهار و روزای بهاری و عصرای بهاری لذت ببری، امتحانای لعنتی شروع میشه. بعدشم که همش گرما و گرما.
همیشه میگم واقعا نور به قبر اون آدمی بباره که حموم رو اختراع کرد و یه همچین چیزی به ذهنش رسید. اگر این کارو نمیکرد اولین کسی که حتما بعد از یه روز میمرد من بودم. تابستونا اگه دوبار در روز حموم نرم میمیرم. موقع های دیگه هم که هر روز.
از هفته دیگه باید یه برنامه درست و درمون، مثه ترمای پیشم، بریزم و بشینم بکوب بخونم. میدونم این ترمم همه نمره هام عالی میشن. البته مثل همیشه با کمک خدا.
بعدا نوشتم: همیشه از امتحان متنفرم. حتی زمانی که تو آموزشگاه شاگردام امتحان داشتن، من بجای اونا استرس میگرفتم.
عصری داشتم میرفتم متروی حقانی. دروازه دولت که سوار شدم، همین که وایسادمو دستمو گرفتم به این دستگیره های بالا سرم که نیافتم، یهو دیدم یکی از مسافرایی که نشسته میگه “پریااااا! سلام!”……تعجب کردم کیه؟ یکی از همکارای آموزشگاهم بود که ۴ساله ندیدمش و گه گاهی تلفنی با هم ارتباط داریم.
چه عصر دل انگیز، دل آویز، خلاصه هر صفتی که سیلاب اولش “دل” داره، امروز داشتیم در پارک طالقانی… هوای خوب و خنک، صدای گنجیشکا و کلاغا، باد ملایم و هوای بهاری. همه چیز اونطوری بود که باید میبود و میشد تو اون لحظه ازش لذت برد.
امروز از صبح ساعت ۱۰ تا ۳ و نیم بعداز ظهر تو مغازه کپی سرکوچمون علاف بودم برای پرینت گرفتن ۲۰۰ و خورده ای صفحه ناقابل. گزارش کارآموزیم رو تموم کردم و حالا فقط مونده صحافی ببرم و تحویل استاد بدم.
تو خونه همه فونتها و اندازه ها درست بودا، اما وقتی میبردم اونجا همه چی قاطی ور قاطی میشد. حتی فونتهام رو هم کپی کردم تو کامپیترشون اما نشد که نشد. PDF هم که میکردیم کلا همه چی بهم میریخت.
آخر سر مجبور شدم لپ تاپم رو ببرم و از اونجا پرینت بگیرم. اما تازه اول مشکل بود. چون Windows لپ تاپم رو به XP تغییر دادم Wi-Fi Driver روش نصب نمیشه و فقط برای Vista داره…بالاخره با کلی حرص خوردن هر طوری بود پرینت گرفتیم. اما دستگاه خراب شد و یه دو ساعتیم گیر اون بودیم.
تصمیم گرفتم اسمم رو بجای “پریا” بذارم “شمسی” بس که امروز برای این کپیا رو شانس بودم. .وقتی اومدم خونه از شدت حرص خوردن موهام سیخ شده بود.
آدم عقده ایه بی جنبه به من میگنا! دیشب یه بنده خدایی ازم سوال کرد “چه مقطعی می خونی؟” یه ذره مکس کردم و گفتم کارشناسی…… برگشت گفت “اما فکر کردم خواهرت گفته بود کاردانی می خونی و از ترم دیگه کارشناسیت شروع میشه!”
آقا انقزه ه ه ،انقزه ه ه ضایع شدم که نگو. اما از رو نرفتم که! گفتم آره ه ه! از ترم دیگه شروع میشه کارشناسیم. اما چون الان آخرای کاردانیمه دیگه توضیح واضحات نمیدم و خودمو خلاص میکنم و میگم کارشناسی. فک کن! یه بارم اومدم یه ذره دروغ بگم دقیقا ضایع شدم!
صبحا عادت دارم یه Mug گنده شیر- نسکافه تلخ عین زهرمار بخورم. امروز که می خواستم برم برای پرینت وقت نشد بخورم. عصریه همچین سردردی گرفته بودم که خودمم مونده چرا! تا اینکه یهو یادم افتادم چرا. بدجوری معتادش شدم. باید دست و پام رو ببندم به تخت.
امروز خان جون صاحب پرده اتاق و شیشه- پستونک و از این حرفا شد…البته هنوز من ندیدم و باید برم خونشون تا رویت کنم.
یه چند وقتی دقیقا تو حلق تلویزیون میشستم وقتی می خواستم یه چیزی ببینم. بگی نگی چشمم تار میدید دور رو. زیر نویس ها رو نمی تونستم خوب ببینم. دوباره دارم با فاصله زیاد از تلویزیون میشینم، چشمم بهتر شده. فکر کنم انقزه خوب بشه که بتونم از خونمون تا میدون تجریش رو رصد کنم بدون مشکل.
دیوونه شدم بس که روی میزم و همه جای خونه خاکه. هرچیم تمیز میکنی بازم خاکه. تو کوچمون ۳تا ساختمون دارن میسازن. سر کوچمونم تو خیابون دارن یه پل مسخره میزنن که بقول خودشون “پل آزمایشیه”.
حالا بغیر از خاک، سرو صدا دیوونمون کرده. فک کن از ساعت ۱۱ شب به بعد این ماشیناشون میان و کلی صدا. از اینورم صدای داد و بیداد خودشون. ته کوچه ایه ساکت میشه، سر کوچه ایه شروع میکنه. از وسطای کار سر کوچه ایه نوبت وسط کوچه ایه هستش. همه اینا که ساکت میشن سر خیابونیه شروع میکنه به ترتر. با این ماشیناشون که ترتر صدا میده و زمین رو دندون دندون میکنه انقزه کف خیابون رو گود کردن که همش میترسم یهو کل خیابون بریزه و بشه مثه خیابون شریعتی که پارسال یهو ریخت.
پل رو هم که بزنن دیگه بدتر میشه کلا. اسم کوچمون رو گذاشتم “کوچه امین آباد” نه میشه شب راحت خوابید نه میشه روز با خیال راحت بری تو خیابون. بیخود نیست صبحا که می خوام بیدار بشم با زور مشت و لگد خودم و داد و بیداد ساعت گوشیم بیدار میشم.
تجربه ثابت کرده وقتی می خوام غذایی درست کنم، بی برنامه که باشه نتیجه خیلی خوب از آب درمیاد تا اینکه روی اصول و قواعد پیش برم. اصول و قواعد تو آشپزی دیوونم میکنه. امروز مامان اینا ناهار رفتن سمت لشکرگ (لشگرک؟!) و چون درس داشتم و یه ذره هم همچین حالم خوب نبود موندم تو خونه. به سرم زد یه سوپ برای خودم درست کنم و زیر باد خنک کولر همینطور که دارم میلرزم و عطسه میکنم، سوپرو بخورم. اصولا وقتی مامانم خونه نباشه غذا درست میکنم که هی نیاد غر بزنه و بگه چی بریز، چی نریز.
۳تا پیاز گنده و با ۲ تا سیب زمنی گنده تر رو انداختم تو میکسر و انقزه خوردشون کردم که آش شد. ریختم تو قابلمه. می خواستم گوشت قرمز بریزم اما دیدم خوب نیست و به تیکه های جوجه کباب -که مامانم خوابونده بود تو زعفرون و پیاز و یه سری چیزای دیگه- رضایت دادم. اونارو هم ریختم تو میکسر و خوردشون کردم. بعد دیدم پیازش کمه و دوباره یه دونه پیاز گنده دیگه هم ور داشتم با همون روش قبل آشش کردم و ریختم تو قابلمه.
اینبار نوبت فریزر بود که خودی نشون بده. خیلی دلم می خواست ساقه های پیازچه یا تره فرنگی میریختم تو سوپم اما هر چی گشتم پیدا نکردم. شایدم نداریم. یه بسته سبزی خورد شده که هیچی روش نوشته نشده رو ورداشتم. هر چی بو کردم چیزی حالیم نشد. چون هم بینیم تعطیله هم اینکه سبزی یخ زده که بو نداره! بالاخره اونم ریختم تو قابلمه. یه دونه از این قرصای طعم گوشت مرع هم انداختم.
رفتم سر کابینت و یه بسته سوپ جو آماده مهنام (یا یه همچین اسمی بود) رو ورداشتم و خالی کردم تو قابلمه. یه نصفه قالب کره هم انداختم. ۱۵تا حبه سیر هم با دست ریز کردم و ریختم توش. نعنا و آویشن پودر شده هم اضافه کردم. بعدشم به قول مامانم “شیلنگ رو بستم تو قابلمه” و زیرش رو روشن کردم.
مممممم…! عجب چیزی از آب دراومد. بوی پیاز و سیرش آدم رو دیوونه میکنه. همچین بوش تو خونه پیچیده که نگو. اون سبزی هم که نفهمیدم چی بود فکر میکنم سبزی دلمه بود چون سوپه یه ذره همچینی بگی نگی مزه دلمه گرفته. اما Who cares ؟
وقتی هم که خواستم بخورم آب لیمو ترش تازه (از این لیمو گنده ها) با کلی فلفل قرمز و یه ذره نمک (طوری که از بقل کاسه سوپ یکی گفته باشه نمک) ریختم و خوردم.
مزه غذا هر چی تندتر باشه بیشتر دوست دارم. انقزه غذای تند خوردم که دیگه واقعا دهنم بی حس شده نسبت به تندی. رستوران هندی که میریم بیچارشون میکنم بس که موقع سفارش تاکید میکنم که غذای من رو خیلی تند کنن. اگه خودم تنها باشم و بخوام غذا درست کنم هیچ کس بغیر از خودم نمی تونه بخوره. البته پرهام هم میتونه بخوره، اما بخاطر پدیده مجبوریم تند نکنیم غذارو. مامانمم که کلا معتدله.
خان جون که بدنیا بیاد از همون روز اول عادتش میدم به غذای تند که دردسر نداشته باشیم باهاش.


اما پایان ترم تربیت بدنی رو گند زدم حسابی. خیلی خونده بودم اما چون چیزی نبود که تا حالا داشته باشیم، یا کلاسی براش نداشتیم حسابی گند زدم. قبلا یه ذره ذکر خیر کتابرو گفتم. دستگاه قلب و گردش خون، دستگاه تنفسی، انواع عضلات و ماهیچه ها در بدن، مواد غذایی و کارایی هر کردوم از این عضلات و یه سری چرت و پرتای دیگه رو باید می خوندیم برای امتحان. خدا رحم کرد تربیت بدنی بود نه آزمون ورودی شهید بهشتی.
به استاده میگم اگر میشه یه راهنمایی کوچیک بکنین لااقل نمرمون بد نشه! با یه حالت بدی میگه “اینا که دیگه خیلی پیش پا افتادن. آسونتریناشو انتخاب کردیم براتون” در جوابش فقط لبخند زدم اما تو دلم، در گوش خودم گفتم همه معلم ورزشها همیشه عقده ای بودن و هستن چون کسی درسشون رو به دکمه پیرهنشم حساب نمیکنه. حالا که منم معاف شدم دیگه بدتر.
به قول مژده(دوستمه) میگه “پریا فک کن همه نمره هات ۱۹ و ۲۰، اما تو کارنامت یهو یه دونه ۱۲ بیاد. اونم مال چه درسی! به هر کی بگی کلی بهت میخنده”…خب بیچاره راست میگه دیگه. حالا باید صبر کنم تا نمرمو اعلام کنن.
امروز انقزه حرص خوردم و عصبانی شدم قلبم کلی درد گرفت. تازگی یه ذره که عصبانی (یا به قول خودم اسبی) میشم قلبم یهو تیر میکشه و درد میگیره. به قول برادر مبین. م “اینطوری ادامه بدم به ۳۰ نمیرسم.”
رو برد گروهمون زده بود کسایی که ترم آخرشونه برن گروه. رفتم ببینم ماجرا چیه و چی می خوان؟ میبینم خانمه میگه “مدارک فارغ التحصیلیتون (یه پوشه قرمز، عکس، کپی شناسنامه و یه فیش) رو بیارین تحویل بدین (در صورتی که من بهمن ماه بردم تحویل دادم). تاییدیه تحصیلی هم ندارین. برین از بایگانی سوال کنین چرا؟”
بعد از کلی نشونی دادن من، تو کشوش رو دیده که مدارکم هست. تازه به منم اعتراض میکنه چرا تو این کشو هست؟ حالا انگار که من مسئول گروهم.
بایگانی هم که قربونش برم. اول که به دکمه پیرهنشونم منو حساب نکردن و برای اینکه لز سرشون وا کنن منو گفتن برو ۲ هفته دیگه بیا. منم سمج وایسادم. یه جعبه آورده که کلی تاییدیه تحصیلی توش بود. میگه “اگه اسمت تو این نبود وایسا تا دو سه ماه دیگه” میگم یه ماه پیش من از خانم خلج سوال کردم گفتن پروندم ناقصی نداره. چون من بعد از امتحانا یه ماه فرصت دارم که با این دانشگاه تسویه کنم و برای ثبت نام تهران جنوب برم. حالا چرا الان میگین ناقصی داره پروندم؟ یه ماهه ناقص شد؟
اولش آروم بودم اما وقتی دیدم اونا خیلی خونسرد هستن و اصلا براشون مهم نیست که چی دارم میگم، کم کم جوش آوردم. یکی از خانومایی که اونجا بود یهو به من گفت “آب می خوری برات بیارم؟ می خوایی از این پرتقال من بخوری؟” منم مونده بودم چرا اینا یهو انقزه با من صمیمی و مهربون شدن؟
بالاخره بعد از ۴۵ دقیقه (به جون خودم دقیقا همین مدت بود که تو بایگانی بودم و عصبانی شده بودم) که اونجا وایسادمو عصبانی شدم، خانمه گفت “بذار اصلا پروندت رو بیارم ببینم چه خبره؟” رفته آورده میبینه تاییدیه کوفتیه من اسفند ۸۵ اومده و پروندم کامله…جدا می خواستم گل و گیس خودمو بکنم بس که عصبانیم کرده بودن اینا از این بازی که با من کردن. بعدشم بدهکار شدم بهشون که چرا اومدم دنبال چیزی که کامله و وقتشون رو گرفتم. فک کن!
همون خانمه که با من صمیمی شده بود گفت “اونموقع که بهت گفتم آب می خوری یهو دیدم از شدت عصبانیت قیافت شده عین آلبالو قرمز و همینطوری داری عرق میریزی. ترسیدم الان اینجا بیافتی و یه طوریت بشه”..از ظهر تا حالا قلبم خیلی درد گرفته، اما خداروشکر مدارکم کامله.
هفته پیش که استاد اندیشمون نیومد و امتحان نگرفت و یه جورایی جلوی دوربین مخفی بودیم، امروز اومد و امتحان گرفت…هفته پیش چنتا سوالی رو که فکر میکردم شاید بیاد نوشتم رو صندلیم. استادمون هم که نیومد خیلی دلم سوخت برای زحمتی که کشیده بودم. امروز قبل از اینکه استاد بیاد، تو کلاس خودمون و کلاس بقلی (چون معمولا میان از کلاس ما صندلی میبرن) رو گشتم تا شاید صندلی جونم رو پیدا کنم، و پیدا هم کردم. واقعا به این میگن شانس.
استاد اومد و امتحان گرفت و دقیقا همون دو تا سوال هم تو سوالای من بود (گروه بندی کرده بود سوالارو). اما بقیه رو بلد بودم و همه رو نوشتم. فک میکنین نتیجه چی شد؟ خدا قبول کنه، ایشالا نصیب شما هم بشه و همه با هم بریم زیارت، ۱۰ از ۱۰.
امروز شنیدم خط مترو تجریش چند روزه چنتا از ایستگاهاش راه افتاده. اگه اینطور باشه ترم دیگه برای رفتن به دانشگاه از در خونمون که سوار بشم صاف جلوی در دانشگاه پیاده میشم. اینطوری هم رفت و آمدم راحته و کم هزینه تر، هم اینکه بازم میتونم تو مترو کتاب بخونم.
البته اگرم سراسری قبول بشم بازم با مترو میتونم برم بیام، اما جاش خیلی خفنه. خانی آباده New (نو) هست. یه جایی بدتر از همین حسن قلعه ای که الان میرم.
نمیدونم چرا این استادا آخر ترم که میشه همشون با هم پروژه و تحقیق خونشون میافته پایین؟ اصلا اگه از همون اول ترم نگن چه پروژه ای با چه موضوعی می خوان قرآن خدا از آخر به اول میشه! دیروز کلی تو اینترنت رو گشتم یه تحقیق توپ پیدا کنم برای اندیشه.(!!!)
این ترم که خوب بود و کار زیادی نداشتم، ترمای پیش که واقعا دنبال یه تعمیرگاه میگشتم برای دهنم! مخصوصا ترم پیش که پروژه هم داشتم، باید چنتا تحقیق هم تحویل میدادم.
دانشگاه ۷۸ هزار تومان بابت همون 20% تخفیف به حسابم واریز کرده. دیگه لازم نیست با مامور برم…خب با این ۷۸ تومن چی کار میتونم بکنم؟؟؟
