رفتم

چند وقته یه تصمیمی گرفتم. پیش از اینا می خواستم عملیش کنم اما نشد. بی نهایت برام سخته عملی کردنش اما بالاخره باید انجامش بدم و برم. یکی بهم گفت “انجامش اشتباه هست”. نمی دونم، شاید اون داره درست میگه، شاید هم من، شاید هم هیچکدوممون و یا شاید هم جفتمون. به هر حال که عملی کردن این تصمیم برام خیــلی سخته اما چاره ای ندارم واقعا. به اندازه مُردن برام سخته. اینو نمی گم که کسی دلش برام بسوزه و بگه آخِــــی ی ی، اما الان که دارم می نویسم اینارو، کیبوردمم نمی تونم ببینم درست. بی اختیار شدم از خودم و چشمام. به هر حال فقط اینو می دونم که باید انجامش بدم و برم!

کمرنگ میشم دیگه. خیلی کمرنگ. نمی خوام با بودنم…!

فقط خودم و خدا می دونیم که الان چه حالی دارم!

امروز خیلی باریدم! جایی بودم امروز، که همش داشتم به خدا التماس می کردم برای…! تو دلم داره سنگینی می کنه. از خودم ناراحتم که هیچ کاری نمی تونم براش انجام بدم. لعنت به من. همش دارم خدا رو قسمش میدم. التماسش می کنم که …!

قفط یک کلمه، خدایا خواهش می کنم، التماست می کنم که …!

پ.ن 1: دیگه نمی نویسم. تا کی و چه موقع نمی دونم. شاید برای همیشه. برام خیلی سخته چون تنها جایی هست که می نوشتم و واقعا خودم بودم و فِکرام، بدون اینکه نگران باشم کسی از من و افکارم و نوشته هام بدش بیاد یا خوشش بیاد. چیزی هم ندارم که بنویسم دیگه آخه. از چی بنویسم اصلا؟ از این بنویسم که…؟!!! نگهشون میدارم برای خودم و دلم. فقط برای خودم و خودم می نویسم دیگه.

پ.ن 2: ساعت شروع نوشتن پست 23:22 – ساعت اتمام نوشتن پست 00:30

نوشته شده توسط در 3 ژانویه 2011 مربوط به موضوع روز نوشت هام, نوشته هاي پپري 124 نظر

حال این روزام

دیشب دوباره بیمارستان بودم. پزشک های کشیک اورژانس بیمارستان “آ” دیگه منو خیلی خوب می شناسن و هر موقع میرم کلی باهام خوش و بش می کنن! همین شنبه هفته پیش (20 آذر) بود که اونجا بودم و یه آمپول نوش جون کردم و با یه سری قرص روونم کردن خونه. از دوم راهنمایی به اینور در برابر زدن آمپول همیشه مقاومت می کردم اما اون شب انقدر حالم بد بود بدون چون و چرا آمپوله رو زدم!

یه چند روزی میشه که سیستم بدنم به کل ریخته بهم و خوب نیستم. بدن درد، حالت تهوع زیاد همراه با {گلاب به روتون}، سرگیجه و سر دردای بدی دارم. دیروز اصلا حس و حال رفتن به دانشگاه رو نداشتم و تا جایی که امکان داشت موندم خونه و آخر سر مامانم به زور بیرونم کرد از خونه! تا شبم که سر کلاس بودم به تمام معنا جون کَندم و مُردم و زنده شدم. کلاس وسطیم رو هم نرفتم و احتمالا حذفش می کنم و ترم دیگه دوباره می گیرم. از طرفای ساعت 3 به اینور حس کردم دارم به زور نفس می کشم و هوا خیلی کمه، اما اهمیتی ندادم و بی خیال شدم. کم کم قلبمم شروع کرد به درد گرفتن و درد دست چپمم باهاش هماهنگ شد و دیگه همه چی کامل بود! شب که داشتم بر می گشتم خونه، تو تاکسی واقعا حس می کردم نفس هام به شماره داره می افتن. زنگ زدم به مامانم که من حالم بده، لباساتو بپوش که من رسیدم فقط کیفم رو بذارم و بریم بیمارستان.

دکتر بعد از اینکه معاینه کرد گفت “تپش قلبت خیلی زیاده و باید نوار بگیرم.” نوار قلبمم بد نبود اما گفت “نباید استرس داشته باشم و باید بیشتر به فکر خودم باشم که مشکل بیشتری پیدا نکنم”. یه سره هم می گفت “مگه چند سالته که این مشکلارو داری؟ تو سن تو این مشکلا زوده!” و یه سری ازین حرفا که هفته پیشم ازون یکی دکتره شنیده بودم و تکراری بود برام! در نهایت یه سری قرص آرامبخش داد، که من عمرا ازین چیزا بخورم.

امروزم زیاد میزون نیستم و کماکان مثل دیشبم. کلاس های امروزمم نرفتم و موندم خونه. حال این روزام رو اصلا دوست ندارم، همش یا مریضم یا یه طوریم هست!

پ.ن 1: سه شنبه این هفته شد 3 هفته که دستم تو گچه. باید میرفتم پیش دکترم اما چون شب یلدا بود نشد. تو هفته دیگه باید یه روز وقت کنم و برم.

پ.ن 2: ساعت شروع نوشتن پست 13:59 – ساعت اتمام نوشتن پست 14:15

نوشته شده توسط در 23 دسامبر 2010 مربوط به موضوع روز نوشت هام, نوشته هاي پپري 27 نظر

شب یلدای من

.

.

به حافظ تفال زدم. غزل “ای صبا نکهتی از خاک ره یار بیار / ببر اندوه دل و مژده دلدار بیار” اومد!

انار دون شده با گلپر خوردم.

بستنی با تیکه های موز و دونه های اسپرسو خوردم. از یلدای 87 استدلالم اینه که هر کی شب یلدا بستنی بخوره تا آخر زمستون مریض نمیشه.

شلغم پخته با آبلیموی تازه و نمک خوردم.

شب یلدای امسال تنهام!! (+)

پ.ن: ساعت شروع نوشتن پست 21:56 – ساعت اتمام نوشتن پست 22:05

نوشته شده توسط در 21 دسامبر 2010 مربوط به موضوع روز نوشت هام, نوشته هاي پپري 11 نظر

هر روز صبح

این ماگ رو چند سال پیش -بهمن سال 79- خودم برای خودم، از یه مغازه تو پاساژ قائم کادو خریدم. مناسبتش رو هم کاملا یادمه!

.

.
.

.

بعد من هر روز صبح تو یه همچین لیوانی صبحانم رو می خورم و با یه همچین موضوع و مباحث کاملا خانوادگی!!! روزم رو شروع می کنم!

پ.ن 1: این روزا زیاد میزون نیستم. نه روحی، نه جسمی.

پ.ن 2: همچنان دنیارو با یه دست می گردم و به دیگران، مخصوصا مامانم وابسته هستم تو انجام کارام. 🙁 … خدا نصیب هیچ بنده ایش نکنه وابسته بودن رو.

پ.ن 3: ساعت شروع نوشتن پست 13:11 – ساعت اتمام نوشتن پست 13:23

نوشته شده توسط در 13 دسامبر 2010 مربوط به موضوع روز نوشت هام, نوشته هاي پپري 15 نظر

بوی پیراهن تو

بوی پیراهن فقط مال یوسف نبود. مال تو هم هست.

شاهدش امروز، وفتی که داشتم وارد کلاس میشدم. با شک اطرافم رو نگاه می کردم که اونجایی یا نه؟

نوشته شده توسط در 9 دسامبر 2010 مربوط به موضوع روز نوشت هام, روز نوشت های دانشگاهیم, نوشته هاي پپري 16 نظر