اوهام….. ایمان یا اعتقاد ….نه؟!!
امروز اولین امتحانم رو دادم.با اینکه خیلی دلهره داشتم اما خدارو شکر خوب دادمش.البته این حس احمقاهنه دلهره همیشه زمان امتحانا با من هستش.حتی اون زمانی که من تو آموزشگاه بودم و شاگردام امتحان داشتن من بیشتر از اونها دلهره داشتم.نمیدونم والا..منم این مدلیم دیگه
سرم رو که انداختم رو برگه ساعت ۳ بودش و وقتی ساعتم اعلام کردش که ساعت ۶ هستش من هم آخرین نقطه رو گذاشتم رو برگه و تموم کردم. از بچه های دیگه که سوال میکردم هیچ کسی نتونسته بودش که کامل جواب بده و اکثرا” تا تراز اصلاح شده توی کاربرگ پیش رفته بودن.(باید هم رشته من باشی تا بتونی بفهمی چی میگم…رشتم حسابداریه). بعد از امتحان رفتیم پیش استادمون تا بچه ها یه صحبتی کنن تا شاید ازشون دوباره امتحان بگیره و منم از استادمون تشکر کنم چون واقعا” دوستشون دارم . کلی صحبت کردیم و از این ور و اون ور گفتیم و من یهو از پروژم سوال کردم که بدونم چی شده و چی نشده . استادمون گفتش که پروژه تو از همه این پروژه هایی که بچه ها دادن عالیترین بوده و بیشترین نمره رو گرفته . اولش فکر کردم که شوخی میکنه اما بعدش دیدم نه داره جدی میگه. کلی ذوق کردم از خوشی.
این روزا دارم یه کتابی میخونم بنام ” اوهام ” نوشته ریچارد باخ. برای دومین باره که این کتاب رو میخونم چون دفعه اولش زیاد متوجه نشدم و یه کتاب دیگه از همین نویسنده که به اصطلاح سبکتر بودش خوندم تا بتونم این یکی رو بهتر متوجه بشم. تا اینجای کتاب چیزای خیلی خوبی یاد گرفتم ازش. یکی از اونا اینه که وقتی به چیزی که میخوایی برسی ایمان داشته باشی و فقط به اون فکر کنی و تصویرش رو توی ذهنت به خوبی مجسم کنی حتما” بهش میرسی. من قبلا” هم این کارو کردم و نتیجه اش رو دیدم.البته قبل از این کتاب توی کتاب “حکایت دولت و فرزانگی” این رو خونده بودم اما تا امروز با اینکه قبلا” امتحانش کرده بودم اینطوری بهش ایمان نداشتم.
امروز که سر امتحان بودم تا ساعت ۴:۳۰ من تازه داشتم ثبت های روزنامم رو میزدم و یواش یواش هم وارد دفتر کل میکردمشون. اون موقعه وقتی به ساعتم نگاه کردم اولش با خودم فکر کردم که نمیتونم تمومشون کنم اما انگار یهو یه نفر – که شاید ضمیر ناخود آگاهم بوده- بهم گفتش که میتونی و برو جلو. یهو تصویر اون زمانی که من برگم رو دادم و همه سوالهارو کامل و تا آخر نوشتم اومدش توی ذهنم . شاید فکر کنی دارم شعار میدم اما واقعا” همینطور بودش برام.هرچی ساعت میگذشتش این تصویر قوی تر میشدش برام، بیشتر میتونستم ببینمش. تا اینکه زمان امتحان تموم شدش و من هم دقیقا” آخرین نقطه رو همون زمانی که ساعتم اعلام کردش که دیگ دیگ یعنی ساعت ۶ هستش و مراقب برگه ها رو کشیدش گذاشتم رو برگم.
یا حتی اون زمانی که داشتم پروژم رو مینوشتم این فکر رو میکردم اما راستش چون خیلی زیاد ذهنم رو به غیر از کاری که میکردم مشغولش نکرده بودم نمیتونستم اون یکی رو به خوبی این امروزیه ببینمش و حسش کنم.
نمیدونم تو این کاری رو که گفتم رو تا حالا امتحانش کردی یا نه؟آیا به این حس ایمان یا اعتقاد داری یا نه؟؟ اگر این کارو قبلا” کردی و نتیجش رو دیدی پس میتونی بفهمی که من چی میگم. بعدش یه حس خیلی خوبی به آدم دست میده.نظر تو چیه؟؟؟
+ نوشته شده در ;پنجشنبه سی و یکم خرداد 1386ساعت;3:2 قبل از ظهر; توسط;papary; |;
دسامبر 24th, 2011 at 6:30 ب.ظ
داشتم دنبال نظرات مختلف در مورد ریچارد باخ و کتاب اوهام میگشتم و نظر شما خیلی برام جالب بود.
بعد از خوندن اون کتاب احساس فوق العاده ای داشتم و فهمیدم باید بهتر ببینم و بهتر فکر کنم.
“آرزویی در سر نمی شکفد ٬ جز آنکه توان ِ برآوردنش نیز به تو ارزانی شده باشد . آرزومند را اما ٬ کوشش ها باید”
————————–
با اینکه کارهای باخ عالی هستن همگی اما اوهام بی نظیر هست جدا.
این جمله همیشه تو گوش من هست و صدا می کنه تو گوشم. واقعا ایمان قلبی دارم بهش