|
امروز همش حس میکردم که باید یه خبرایی باشه ها…دوسه باری هم خواستم بپرسم اما بعدش منصرف شدم و جلوی خودم رو گرفتم. اما از اونجایی که وقتی یه چیزی میره رو نروم و آزارم میده هی ، بالاخره دل و زدم به دریا و پرسیدم.(جاتم خالی چه آبی بود. یه دستی هم به آب رسوندیم.) بله ه ه ه ه…یه چیزی بود.
اما خداروشکر آخرش ختم بخیر شد…حالا دیگه احساس سبکی میکنم.میدونی چیه؟ اصولا” از کار مخفیانه خوشم نمیاد. منظورم این نیست که هر کاری رو بکنم تو بوق ها، نه، اما وقتی چیزی رو که گناه هم نیستش چرا باید مخفی کرد؟ اونم یه چیز به این مهمی رو.
|
+ نوشته شده در ;شنبه سوم آذر 1386ساعت;1:16 قبل از ظهر; توسط;papary; |;
این پست
در شنبه, 24 نوامبر 2007 ساعت 1:16 ق.ظ ارسال شده است و مربوط به موضوع روز نوشت هام, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا.
می باشد . شما می توانید با RSS 2.0 نظرات این پست را دنبال کنید.
Both comments and pings are currently closed.
|
نوامبر 24th, 2007 at 1:45 ق.ظ
شنبه 3 آذر1386 ساعت: 1:45
سلام عزیزم……. حتما ازش عکس میگیرم …….. البته اگه قابل دیدن باشه…….
نوامبر 24th, 2007 at 5:40 ب.ظ
شنبه 3 آذر1386 ساعت: 17:40
سلام….. پستی که نوشتم در مورد بوریس نبود…………. اون اینقدر نامرد نیست………. بوریسو اگه تیکه تیکشم کنم باز می گه دوست دارم………. داغونم پریا……….
نوامبر 27th, 2007 at 9:31 ب.ظ
سه شنبه 6 آذر1386 ساعت: 21:31
سلام
دل به دریا زدی، شنا هم بلدی؟ غرق نشی یه وقت
شاد باشی