بیچاره کودکم
اما امان از روزی که این کودک هم دیگه صداش در نیاد.بیچاره یه جا کز میکنه و چمباتمه میزنه و میشینه.انقدر آروم میشه که دلم می خواد بقلش کنم و لپاش رو گاز بگیرم.دلم می خواد بوسش کنم و بگم: الهی من قربونت برم،چرا اینطوری شدی؟پاشو با هم بریم بازی کنیم…” اما اون همچنان منو با یه نگاه معصوم نگاه میکنه و لب ورمیچینه و سرشو برمیگردونه و جوابمو نمیده.انگار اصلا” نمیشنوه من چی میگم.به خدا خیلی دلم براش میسوزه وقتی اینطوری میشه.خودم بیشتر از کودکم عذاب میکشم.بیچاره بدجوری گیر افتاده تو من.نه میتونه بره بیرون،نه میتونه اینطوری بمونه تو من و یه گوشه کز کنه.
خیلی بده که یه بچه به این سن و سال اینطوری یه گوشه بشینه و کز کنه و نتونه بره بازی کنه.وقتی هم سن و سالاشو میبینم که همه میرن بازی میکنن و برای خودشون کلی همبازی دارن و تو پارک از تاب و سرسره آویزون میشن و کلی جیغ میزنن و میدون و ورجه وورجه میکنن،خیلی دلم برای کودکم که اینطوری مظلومه میسوزه.بیچاره کودکم.
یک پاسخ به “بیچاره کودکم”
ژانویه 27th, 2008 at 8:48 ب.ظ
یکشنبه 7 بهمن1386 ساعت: 20:48
دلم واسه کودک درونت سوخت! چقدر تو بیرحمی. باب ورش دار ببر بیرون سرسره بازی کنه، آدم برفی درست کنه. ثواب داره بخدا تو این روزای برفی….
ا چرا نشستی؟؟؟ پاشو دیگه…