|
تا حالا این پیرمردها رو دیدی که میشینن تو پارک و از گذشته هاشون برای هم میگن…از اینکه یه روزی کل دخترای محل دنبالشون بودن و اینا محل نمیذاشتن…یا اینکه وقتی جوون بودن به شکار خرس میرفتن و از این چرت و پرتا که برای هم میبافن…اما جالب تر از همه اینا عکس العمل طرف مقابله که با ژستی که دستش زیر چونشه میگه : ” عجب ب ب ب!!!…عجب ب ب !!! “
این عجب گفتن بدتر از صدتا فحشه که یعنی من خرم که تو داری اینارو میگی؟
حالا هم،حال و روز منم شده همین عجب ب ب ب …خداجونم راه رو خودت نشونم بده.
حافظ هم اینو بهم میگه:
|
+ نوشته شده در ;دوشنبه بیستم اسفند 1386ساعت;0:3 قبل از ظهر; توسط;papary; |;
این پست
در دوشنبه, 10 مارس 2008 ساعت 12:03 ق.ظ ارسال شده است و مربوط به موضوع روز نوشت هام, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا.
می باشد . شما می توانید با RSS 2.0 نظرات این پست را دنبال کنید.
Both comments and pings are currently closed.
|
مارس 10th, 2008 at 8:03 ق.ظ
دوشنبه 20 اسفند1386 ساعت: 8:3
سلام پپری عزیز
-موضوعی که نوشتی می تونست جالب تر هم مطرح بشه!
– اگر خدا عمری بدهد که امیدوارم به شما بدهد نوبت ما ها هم خواهد شد و این داستان هایی که از پیرمردها نوشتی برای ما هم اتفاق خواهد افتاد !
-در مورد کاوه جان نگران بودی(از کامنت شما تو وبلاگ وحید جان متوجه شدم) دعا کنید که مشکلی که برایش پیش امده به خیر بگذرد /البته تا حدی که من مطلع شده ام مربوط به عمل جراحی یکی از نزدیکان ایشان است/ به قول بعضی ها دعا بفرمایی
موفق باشید
مارس 10th, 2008 at 9:05 ب.ظ
دوشنبه 20 اسفند1386 ساعت: 21:5
سلام عزیز…. ایمیل منو خوندی……..؟ یه خبر بده……
مارس 10th, 2008 at 11:32 ب.ظ
دوشنبه 20 اسفند1386 ساعت: 23:32
سلام
بسیار ممنون که پیگیر اوضاع و احوال من بودید. مشکلاتی داشتم که با توکل به خدا داره انشالا به خوبی و خوشی تموم میشه. فعلا خیلی از دنیا عقب موندم. سر فرصت تموم پستهای جدیدتونو میخونم.
همیشه شاد باشی