نمیخوام، نمیام
– نمیدونم چند درصد ماه گرفتگیه امشب…مامانم میگه بیا بریم بالا ببینیم…به شوخی میگم پس این چند ساعتی که نیستم رو مواظب خودت باش . بعدش بهونه میارم که چون باید مانتو بپوشم و بیام حسش نیست و یه غری میزنه و بالاخره خودش میره…پیش خودم میگم مگه من وقتی دلم گرفتست دوست دارم که کسی بیاد وایسه و یطوری نگاهم کنه که انگار داره یه چیز نادر میبینه؟…ماهه هم که پشتش رو به زمین کرده و دلش گرفتست لابد عین من دوست نداره که بیان و اینطوری نگاهش کنن دیگه! چه گیریه حالا؟ اونم دوست داره با یکی بشینه و حرف بزنه تا از این حال و هوا درش بیاره.