خاله بهار
۷ یا ۸ سال پیش بود که آقا مسعود شوهر خاله بهار فوت کرد. یه پسرم بنام امیر سعید دارن که حدود ۴۰ و خورده ای سالشه تو انگلیسه و اصلا هم ایران نیومده طی این سالها…خاله بهارم پرستار بیمارستان ارتش بوده.
یه روز قبل از اینکه آقا مسعود فوت بشه، مامانم رفته بوده بهشون یه سری بزنه. یهو آقا مسعود به مامانم میگه: “لباس مباسای عید بهار رو خریدم و همه چیم تو یخچال و فریزره. ممکنه من عید امسال اینجا نباشم دیگه، بهارو میسپرم به تو که کار ماراشو انجام بدی و هواشو داشته باشی.”…فردای همون روز نزدیکای ساعت ۷ صبح بود که خاله بهار زنگ زد خونمون که بیایین از دهن مسعود داره کف میاد بیرون و حرفم نمیزنه. اورژانس که میاد دکتر میگه همون دم دمای صبح سکته کرده و تموم کرده… از اون سال به بعد همه کارای خاله بهار افتاد گردن مامان من.
همیشه خود خاله بهار میگفت بخاطر ترس از تنهایی با مسعود ازدواج کردم، چون خیلی ترسو بودم. مادر خواهر مسعود آدمای خوبی نبودن، منم از ترسم که نکنه امیر سعید رو اذیت کنن و یه موقع از راه بدر بشه ۱۲ سالش که شد بردمش گذاشتمش انگلیس که لااقل از اینا دور باشه…از اون زمان تا حالا نه خاله بهار و نه آقا مسعود، هیچکدومشون سعیدو ندیدن…از روزیم که آقا مسعود فوت کرد فقط چند باری سعید زنگ زد خونه ما که امسال ژانویه میام ایران و مامانم رو میبینم… پنداری که با لاک پشت داره میاد و مونده تو راه. حدود ۳ سالیم میشه که دیگه زنگی نمیزنه، حتی به مادرش که احوالشو بپرسه.
طی این چند سال مامانم همیشه به کارای خاله رسیدگی میکنه و کار ماراشو انجام میده…۲ سال پیش بود که یهو خاله بهار حالش بد شد. انگار اعتصاب غذا کرده بود. حافظشم همچینی یه نموره ۶ و ۸ میزد و همه ماهارو با هم قاطی کرد. حتی من رو که همیشه بهتر از همه میشناخت…مامانم براش یه پرستار گرفت. بگی نگی یه ذره روبراه شد. اما چون حقوق خاله بهار کافی نبود تا هم بتونه هزینه پرستارو هم خرج خونه رو تامین کنه، ناچارا مامانم با مشورت چنتا از خاله زاده هاش که ایرانن -که فقط نقش کمد دیواری رو این وسط ایفا میکنن و هر موقع کارشون داری بطور یهویی ناگهانی مریض میشن، اما سر از ویلاشون تو شمال و اروپا در میارن- و با رضایت خود خاله بهار، خونش رو اجاره داد و گذاشتش خانه سالمندان.
تا یک سال اول مامانم همش عذاب وجدان داشت که نکنه کار اشتباهی کرده که خاله رو برده گذاشته اونجا! نکنه اونجا اذیت بشه و حالش بدتر بشه؟!…اما از وقتی که خاله روز به روز حالش بهتر شد و حواسشم اومد سرجاش، و به قول خودش “اینجا بهتر از خونه خودمه. آدمای همسن و سالم دور و اطرافم هستن. دکترم که همیشه هست. غذامم که همیشه حاضره. دیگه چرا می خوایی برم گردونی تو اون خونه؟” مامانم یه ذره بهتر شده.
تنها مامانمه که هر ماه میره بهش سر میزنه و براش چیزی میبره و حساب کتابشو رسیدگی میکنه. به قول مامانم “منکه از جیبم نمیدم چیزی. همه اینا از پول خودشه. منت هیچ کسیم رو سرش نیست”… امروزم مامانم رفته بود پیشش و کلی خوشحال شده بوده وقتی مامانمو میبینه. خدارو شکر حافظشم دیگه ریب نمیزنه و همه ماهارو خوب میشناسه. اما گاهی سراغ امیر سعیدشو میگیره و میگه داره میاد ایران!
5 پاسخ به “خاله بهار”
ژانویه 15th, 2009 at 10:03 ب.ظ
پنجشنبه 26 دی1387 ساعت: 22:3
آخی..
مثل این فیلما بود. مامانت چه خاله دوست داشتنیی داره. خدا نگهش داره.
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
ممنون…خدا همشون رو نگه داره.
ژانویه 15th, 2009 at 11:09 ب.ظ
پنجشنبه 26 دی1387 ساعت: 23:9
آخییی.دپرس میشوییییم.چه خاله دوست داشتنی.چه مامان دوست داشتنی.خوش به حاااالت
ژانویه 15th, 2009 at 11:17 ب.ظ
پنجشنبه 26 دی1387 ساعت: 23:17
امیر سعیدعجب بچه بی احساسی بوده است
آخی چه مادر مهربانی داری پریا جان
امیدارم روند بهبودی خاله جان هم سریعتر باشد
ژانویه 16th, 2009 at 12:35 ق.ظ
جمعه 27 دی1387 ساعت: 0:35
پریا جان درستش کردم دوباره گذاشتم
ببخش عزیزم
آخه قبلی رو نصفه گذاشته بودم
ژانویه 16th, 2009 at 3:16 ب.ظ
جمعه 27 دی1387 ساعت: 15:16
همیشه همینجوره هر کی مهربون تره قدرشو کمتر میدونن