خاطرات یک دانشجوی ترم آخری (۱۳)

امروز دیگه ۱۰۰٪ مطمئن شدم که آدم خیلی {بییییب!} هستم منه {بییییب!} . دوست دارم به خودم هر چی از دهنم در میاد بگم. خیلی از دست خودم شاکیم امروز با این احمق بازی که درآوردم. دلم می خواد بزنم خودمو له و لورده کنم و قطعه قطعه کنم بس که کار امروزم لج درآر بود.

آخه یکی نیست به  من {بییییب!} بگه “دختر مگه مرض داری، کرم داری، روانی هستی که…”

حیف که نمی تونم بگم چی غلطی (!!!) خوردم امروز.


خانم “ش” یکی از اساتیدم هستن که از ترم یک باهاشون آشنا شدم و با هم دوستیم. واقعا قابل احترامن. درس دادنشونم که دیگه خدا! نه اینکه چون دوست شدم باهاشون اینو بگم، بروبکس دیگه هم که کلاس داشتن نظرشون همینه. ترم یک اقتصاد خرد و ترم پیش باهاشون مدیریت مالی داشتم.

یه چند باری که سفر رفتم براشون یه سوغاتی خیلی کوچیک آوردم که البته هر دفعه منو کشته تا قبول کنه. هر دفعه هم قول دادم که اگر برم سفر دیگه این کارو نمیکنم، اما قولم غول بوده.

پنج شنبه ها کلاسم ۱:۳۰ شروع میشه اما چون کلاس خانم “ش” ۱۲:۳۰ تموم میشه زودتر میرم که ببینمشون. امروز صبح قبل از اینکه از در برم بیرون دیدم زنگ زدن رو گوشیم و گفتن “امروز تا یک اگر رسیدین دانشگاه یه سری به من بزنین کارتون دارم!”…تعجب کرده بودم که چی کار میتونه با من داشته باشه؟

بالاخره رفتم و دیدم یه خودکار خیلی قشنگ برای من کادو آوردن…… واقعا شوکه شده بودم. خیلی جا خورده بودم. گفتن “تا اینو دیدم یاد شما افتادم.”…البته منم به تلافی خودشون یه ذره ناز کردم و بعد کادو رو گرفتم.(آدم مریض به من میگن دیگه!)

این دومین باری هست که از طرف استادم کادو میگیرم. بار اول برای کارشناسی که قبول شدم از طرف استادم و خانومشون یه روسری خیلی خوشمل، و این دفعه هم که…


از دانشگاه که میام دلم می خواد یه دوش بگیرم و یه ذره تو اتاقم باشم و اگرم حسش بود یه چرتی بزنم. اما یه موقع هایی وقتی میام خونه میبینم هوارتا مهمون قراره بیاد و دیگه تو اینخونه دیوونه میشی. هم خسته ای، هم خوابت میاد، اما باید تندی لباس تنت کنی و بدویی تو آشپزخونه کمک مامان و عین این احمقا بری پشینی پیش مهمونا و هی لبخند بزنی و …

+ نوشته شده در ;جمعه یازدهم اردیبهشت 1388ساعت;0:56 قبل از ظهر; توسط;papary; |;

این پست در جمعه, 1 می 2009 ساعت 12:56 ق.ظ ارسال شده است و مربوط به موضوع خاطرات یک دانشجوی ترم آخری, روز نوشت هام, روز نوشت های دانشگاهیم, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا. می باشد . شما می توانید با RSS 2.0 نظرات این پست را دنبال کنید.
Both comments and pings are currently closed.

 

3 پاسخ به “خاطرات یک دانشجوی ترم آخری (۱۳)”

  1. مبین.م گفته :

    جمعه 11 اردیبهشت1388 ساعت: 11:24

    چیکار کردی دختر؟!زدی رفیقت رو ناک اوت کردی احیانا؟!….تا باشه از این اساتید.استاد شیمی آلی ما رفته بود واسه یه همایش دوبی.اومده بهش میگم استاد خوش گذشت؟میگه جای شما خالی،من خیلی دوست داشتم شما هم بودید!!(گفتم استاد جون کم ببند همیشه ببند!)….از مهمون بازی خیلی خوشم نمیاد.خلوتم رو خیلی دوست دارم.
    _______________
    پريا پاسخ ميدهد :
    کدوم رفیقم؟
    نه بابا این استادایی که من باهاشون دوست شدم خیلی توپسن و باحالن
    مهمون خوبه اما نه اینطوری

  2. Meci گفته :

    جمعه 11 اردیبهشت1388 ساعت: 15:40

    خواهر چی کار کردی ؟راست بگو! تو باید با ما ها رو راست باشی
    ایول استاد!ولی من نمیدونم چرا اصلا با استاد جماعت نمیتونم کنار بیام
    _______________
    پريا پاسخ ميدهد :
    خواهر چی چی رو بگم؟ فقط انقزه بگم که خیلی آدم {…} هستم
    من بعضیاشون رو دوست میدارم. بعضیاشونم که اه ه ه ه ه ه

  3. Meci گفته :

    جمعه 11 اردیبهشت1388 ساعت: 15:41

    مهمون دوست نمیداریم اغلب در تنهایی خودمان جفتک میاندازیم
    _______________
    پريا پاسخ ميدهد :
    مهمون دوست دارم اما نه اینطوری دقیقه نودی که آدم نتونه حتی یه دستشویی با دل سیر بره