خاطرات یک دانشجوی ترم آخری (۱۶)

چند هفته پیش که رفته بودم امور دانشجویی دانشگاه و بهم گفته بودن چون “تعداد واحدهات کم بوده بهت تخفیف معدل تعلق نمیگیره” خیلی خورد تو حالم. اسم منو زده بودن تو دانشگاه و تو بوق کردن که ممتاز شدم اما به همین دلیل {…}! تخفیف نمیدادن.

یه شب که تو سایت دانشگاه بودم چشمم به ایمیل رئیس دانشگاه خورد و پیش خودم گفتم یه ایمیل بزنم و وضعیت رو براش توضیح بدم. شاید جواب داد. به هر حال سنگ مفت و گنجیشکم مفت.

این چند هفته  -که حدودا یک ماه میشه-  جوابی به ایمیلم داده نشد و بیخیالش شدم کلا. تا الان که رفتم ایمیلم رو چک کنم میبینم در جواب برام نوشتن:

به نام الله

سرکار خانم آ

سلام علیکم

با توجه به وضعیت تحصیلی شما که بسیار مطلوب و شایسته تقدیر میباشد برای نیمسال تحصیلی جاری ۲۰٪ تخفیف در کل شهریه منظور نمودم.

موفق باشید- دکتر ولد آبادی.

هنوز به حسابم چیزی واریز نشده. اگر واریز نکنن(زبونم لال) با مامور میرم سر وقتشون میگم پولمو بدین.


دیشب تا صبح پلک رو هم نذاشتم. خواب یه بنده خدایی رو میدیدم که از خونشون قهر کرده و اومده خونه ما. منم بهش گفتم تو بخواب تو اتاق من و من میرم اونور می خوابم. اونم نامردی نکرده و همه جای اتاق منو بهم ریخته و هر چی تو کمدام داشتم ریخته وسط اتاق. از این طرفم که این وضع رو دیدم (منم آدم خیلی مرتب و منظمیم) کلی گریه میکردم که چرا باید اتاق منو بهم بریزه؟! حالا تو این وضعیتی که کلی درس دارم چطوری باید جمع کنم اتاقمو؟…

خلاصه که  تا صبح بیدار بودم.


یکی از دخترای دانشگاه، رزا  -یکی از همونایی که هفته پیش تو اتوبوس دعواشون شد- با یه پسره، علیرضا، دوسته که کاردانیش رو تو دانشگاه ما بوده. امروز دوستاش نبودن و تا تهران با من اومد. صداش هم از این لوسا هست که وقتی می خواد حرف بزنه کلمات رو کش میده. تیپشم که…حالا فکر کن منه بیچاره تا ایستگاه نواب که این پیاده بشه چی کشیدم تو این اتوبوس و مترو. به قول شاعر “اون یه ذره آبرویی هم که داشتم سگ خورد!” 

علیرضا زنگ زد، اینطوری جوابش رو داد: “سلام عزیزززززم، قووووربونت برم من، خوبی عشقم؟ خوب خوابیدی عسلم؟ دلم برات یه ذره شده عزیزززززم…” جدا اگر میتونستم از خجالت میرفتم زیر صندلیای مترو که چشمم تو چشم مردم نیافته.

حالا بماند که هر جایی میرسیدیم زرتی زنگ میزد به این پسره که من فلان جا هستم و زرت زرت گزارش میداد. فکر کنم اگه روش میشد به علیرضا میگفت که پریا حسابی دستشویی داره و داره میترکه. خلاصه که امروز کلی گونی لازم شده بودم.


انگشت اشاره و شصتم خوب شده اما انگشت وسطیم همچنان آش و لاشه و بدتر میشه هی. اگر حواسم نباشه و دسته لیوان رو با این انگشتم بگیرم دلم حسابی غش میره.

 

+ نوشته شده در ;دوشنبه بیست و یکم اردیبهشت 1388ساعت;10:2 بعد از ظهر; توسط;papary; |;

این پست در دوشنبه, 11 می 2009 ساعت 10:02 ب.ظ ارسال شده است و مربوط به موضوع خاطرات یک دانشجوی ترم آخری, روز نوشت هام, روز نوشت های دانشگاهیم, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا. می باشد . شما می توانید با RSS 2.0 نظرات این پست را دنبال کنید.
Both comments and pings are currently closed.

 

4 پاسخ به “خاطرات یک دانشجوی ترم آخری (۱۶)”

  1. مرتضی گفته :

    سه شنبه 22 اردیبهشت1388 ساعت: 1:52

    بسیار مطلوب و شایسته تقدیر
    بسیار درس خون
    ای بسیار
    _______________
    پريا پاسخ ميدهد :
    اونوقت برادر مبین به خواهر مسی میگه شیوا. غافل از اینکه برادر موری شیواست

  2. مبین.م گفته :

    سه شنبه 22 اردیبهشت1388 ساعت: 10:42

    اولا سلام…
    1-در این مرحله شما شایسته استفاده از گونی هستید…اون هم بیست کیلویی!!
    2-کار خوبی کرده اون بنده خدا
    3-اه اه اه!!…..انقزه بدم میاد تو ماشین یا مترو این دخترا رو می بینم که بلند بلند قربون صدقه میرن!!
    4-گفتم که خواهر…..به 30سالگی نمی رسی!
    _______________
    پريا پاسخ ميدهد :
    و علیکم السلام
    1- اتفاقا یادت بودم برادر
    2-
    3- حالا ببین من چی کشیدم تو مترو تا این بره

  3. Meci گفته :

    سه شنبه 22 اردیبهشت1388 ساعت: 16:52

    20%؟حالا شب خوابش نمیبرهشهریه تون چه قدره حالا؟
    روش شد اینارو تو اتوبوس بگه؟
    دوباره سوزن سوزن شد این دل
    _______________
    پريا پاسخ ميدهد :
    شهریه این ترمم 400شد
    خواهر بجای اون من تا صبح خوابم نبرداز سر و صدای عروسی که برپا بود در من
    الهی من بمیرم برای این دلت خواهر

  4. Meci گفته :

    سه شنبه 22 اردیبهشت1388 ساعت: 20:14

    حالا رفتی دستشویی خواهر؟؟
    _______________
    پريا پاسخ ميدهد :
    بله ه ه ه! جای شما خالی