خاطرات یک دانشجوی ترم آخری (۱۷)
حامد.ب همیشه میشینه پشت جا استادی و تقریبا استاد نمیبینتش مگر اینکه بیاد راه بره. منم که همیشه ردیف اول جلوی تخته هستم. در کل به اندازه ۲تا صندلی من و حامد با هم فاصلا داریم.
امروز یهو سرمو برگردوندم دیدم حامد.ب یه جوره خیلی مضحکی نشسته. تا منتها علیه رفته بود تو صندلیش و فقط گردنش به پشت صندلی بود. پاهاشم انداخته بود رو همدیگه و اون پاییش که بالا بود با ته کفش تقریبا تکیه داده بود به جا استادی. این صحنه رو که دیدم ناخودآگاه یاد شخصیت سید(Sid) (همونی که یه جونور وراجه) تو کارتون عصر یخبندان 1 (The Ice Age)، اون صحنه ای که سید می خواد بخوابه و سرو ته شده و هی تو خواب ور میزنه، افتادم.
استادمون از پشت جا استادیش اومد بیرون و همینطور که داشت قدم میزد و میگفت ماها مینوشتیم یهو چشمش افتاد به این. ازش پرسید “این چه جور نشستنه سر کلاسه؟” جواب داد “استاد پشتمون درد گرفته بس که رو این صندلیه نشستیم.” استادمون گفت “اینطوری که کم کم داری سرو ته میشی!”
استادمون اینو نگفت، من از خنده کبود شدم یه آن! از این طرفم نمی خواستم بخندم، دستمو گرفته بودم جلوی دهنم که نخندم، یهو یه صدای بدتر از خنده از دهنم دراومد. (یعنی همیشه همینه وقتی می خوام نخندم و دستمو میگیرم جلوی دهنم نفسم بند میاد و یه صدای بدتر از خنده از دهنم میاد بیرون) از این طرفم دوستم که کنارم بود هی میزد تو پهلوم که “زهر مار پریا…بسه…تورو خدا انقد نخند الان یه چیزی میگه بهمون و ضایع میشیم…الان میندازتمون بیرون…” قلقلکم می اومد خندم دوبل میشد. خلاصه کلی حال کردم امروز از این حرف استادمون و تجسم خودم.
شدیدا کتابهای اریک امانوئل اشمیت رو بهتون پیشنهاد میکنم بخونین. نمایشنامه هاش واقعا محشرن. البته اگه یه ذره قوه تجسم هم داشته باشین که عالیتر میشه.
5 پاسخ به “خاطرات یک دانشجوی ترم آخری (۱۷)”
می 13th, 2009 at 11:19 ب.ظ
چهارشنبه 23 اردیبهشت1388 ساعت: 23:19
من تو این شرایط یعنی شدید خندم بیاد و عجیب نتونم بخندم قرار گرفتم میدونم چی بهت گذشته ولی بعدش می ره تو بخش خاطرات شیرین مغزت . وبلاگ جالبی داری منم دست نوشته هاموتو وبلاگم مینویسم خوشحال می شم یه سر بزنی به ما
می 14th, 2009 at 12:26 ب.ظ
پنجشنبه 24 اردیبهشت1388 ساعت: 12:26
بابا بیخیال استاد،سر کلاس باید گرگ باشی و مثل چی بخندی…یک حالی میده که نگو!
بنده ارادت خاصی به اریک خان دارم.فوق العاده است لامصب!….اصلا کلا کتاب خواندن من طول میکشه.چون باید تک تک صحنه ها رو تجسم کنم.قیافه آدم ها رو هم تصور کنم.اینجوری کلی حال میده
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
جدی میگی برادر؟ چه کتاباییش رو خوندی و داری؟ من بعضیاشو ندارم. تو نمایشگاه امسالم نبود
می 15th, 2009 at 3:39 ب.ظ
جمعه 25 اردیبهشت1388 ساعت: 15:39
دو تا نمایشنامه ازش دارم گذاشتم تو نوبت خوندن
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
چیاش رو داری؟
من دنبال یه کتابش از نشر ثالث هستم که دیگه چاپ نمیشه و یه جورایی نیست در جهان شده
می 15th, 2009 at 8:03 ب.ظ
جمعه 25 اردیبهشت1388 ساعت: 20:3
امسال نمایشگاه خیلی چیزا نداشت خواهر
منم دنبال افرا بهرام بیضایی میگردم ولی نیست باید یه سر یه دست دوم فروشای انقلاب بزنم
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
آره متاسفانه
فکر نکنم افرا کمیاب باشه
برو اون کتابفروشیه زیر سینما بهمن تو میدون انقلاب. آرشیو خوبی داره اون
می 15th, 2009 at 9:15 ب.ظ
جمعه 25 اردیبهشت1388 ساعت: 21:15
یه پسری رو گذاشته بودن تو غرفه ای که کتابای بیضایی رو میفروخت اون بهم گفت چاپش تمومیده البته بعید نیست چرت گفته باشه شعور یه گوسفند تو کتاب از این بابا بیشتر بود
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
کلا کسایی که میان تو نمایشگاه تو غرفه ها وایمیسن همینطورن. فک کن طرف داره میاد، دست بقال محلشونم میگیره میاره اونجا کمک.
اون کتاب فروشیه زیر سینما بهمن که بری (سیا و سفید) حتما داره