ورود پانیا قلمبه
شیر که می خوره و می خوابه، اگه بهش بگی پانیا بخند، تو همون خواب میخنده. باهاش که حرف میزنیم چشماش رو باز میکنه و بادقت گوش میکنه چی داری میگی. از خواب که پا میشه -بزنم به تخته- اصلا گریه نمیکنه و کلی خوش اخلاقه. اگه انقدر کوچولو نبود امروز چلونده بودمش. خلاصه اینطوری بگم که کلی دل برده.
عکس ازش گرفتم اما واقعا الان نمی تونم آپ لود کنم چون سرعتم خیلی پایینه. ایشالا تو پست بعدی عکسشو میذارم.
ظهر به مامانم میگم نمیذارم کسی نگاه چپ به پانیا بکنه و اذیتش کنه. حتی شده تا پای جونم هم براش میرم و حامیشم. مامانم میگه “فکر نمیکردم تو این همه غیرت داشته باشی یا خوشحال باشی یا تا این حد احساساتی باشی که خواهرت بچه دار شده!”…تورو خدا میبینی مامان آدم چجوری فکر میکنه در مورد آدم؟ ۲ هفتس دارم ثانیه شماری میکنم که پانیا رو ببینم، کلی دعا کردم که زودی خوب بشه، حتی از خدا خواستم از سلامتی من بگیره و به اون بده، اونوقت اینا اینطوری میگن! جل الخالق!
پانیا که اومده خونه حالا حس میکنم یه همبازی پیدا کردم…چه میکنه این کودک درون!
پدربزرگ دوستم دیشب سکته مغزی کردن و حالشون خوب نیست. تورو خدا براشون دعا کنید اون چیزی که خیر خدا هست زودتر پیش بیاد.
6 پاسخ به “ورود پانیا قلمبه”
ژوئن 21st, 2009 at 12:18 ق.ظ
یکشنبه 31 خرداد1388 ساعت: 0:18
خواهر ادم میاد وبتو میخونه فکرش دو دقیقه از این وضع اشفته منحرف میشه!
درس تنها چیزیه که این روزا بهش فکر نمیکنم پس فردا امتحان دارم اونم دوتا!! گند بزنن این دانشگاه مارو فکر کنم سایلنت ترین دانشگاه ایران باشه
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
منم نمی تونم زیاد بخونم اما مجبورم خواهر جان.
ژوئن 21st, 2009 at 12:40 ق.ظ
یکشنبه 31 خرداد1388 ساعت: 0:40
خوشحالم که شادی گذشته تون دوباره برگشته… (خدا را سپاس)
اخلاق و رفتارش به خاله گرامیشان رفته؛ درسته؟
دست و پای پانیا جون را که مشتاقانه منتظر عکس ایشان هستیم را ببوس…
توی این پست چیزی از حال خودتون ننوشتی همش شد پانیا خانوم!!!
امیدوارم حال پدربزرگ دوستان خوب شود من هم خیلی دوست داشتم پدربزرگم را ببینم و قسمت نشد به هر حال امیدوارم زودتر همه مریض ها خوب شوند {آمین}
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
ممنون…واقعا امروز یه روز شادی بود برام خداروشکر…یعنی برای هممون اینطور بود.
نمیدونم والا. اما تا جایی که میدونم و مطمئنماز خودم از خواب که پا میشم عنق میرزا نیستم
سلامت باشین. تو پست بعدی میذارم حتما
خودم زیاد جالب نیستم. اما بازم خداروشکر
ژوئن 22nd, 2009 at 12:44 ب.ظ
دوشنبه 1 تیر1388 ساعت: 12:44
خواهر خوبی؟ نیستی؟ پانیای خوشگل ما چه طوره؟
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
سلام خو.اهر جان مرسی…تو خوبی؟
درگیر درسم و پانیا
ژوئن 22nd, 2009 at 2:31 ب.ظ
دوشنبه 1 تیر1388 ساعت: 14:31
سلام
خواهر مسی جان خودتو ناراحت نکن سایلنت ترین دانشگاه واسه خودمونه که با اختلاف صدر نشینه!
ایول پانیا خانوم هم که بالاخره تشریف اوردن، حالا شما هم هی دل ما رو آب کنید و برای عکس هم امروز و فردا! اگه نمی دونستم چه خبره عمراً حرفتون رو باور نمی کردم برای سرعت پایین!
منم بچه بودم همش می خندیدم ولی الآن مهمه که اخلاقم گنده!!
به پهلوون از اون سلام مخصوصا برسونید لطفاً!
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
یعنی برادر من دروغ میگم
واه واه واه! چه اخلاق گندی
چشم…میرسونم
ژوئن 22nd, 2009 at 4:54 ب.ظ
دوشنبه 1 تیر1388 ساعت: 16:54
نه انصافا دانشگاهمون لنگه نداره!
میگم برادر پرهام اخلاقت گنده؟ نمیخوره ها
خواهر امروز امتحان دادی؟
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
2تای هفته پیش که لغو شد. از 4شنبه دارم که اگر لغو نشه
ژوئن 25th, 2009 at 11:05 ب.ظ
پنجشنبه 4 تیر1388 ساعت: 23:5
نـــــــــــــــــــــه شما دروغ نمی گی خواهر جان ولی از ایران بعیده سرعت نت پایین باشه
خواهر مسی به من نمی خوره؟ چشم ها را باید شست! شما فکر کنم باید با وایتکس بشورید