خاطرات یک دانشجوی ترم آخری (۲۲)
روزی که تصمیم گرفتم برم دانشگاه و درس بخونم، از خدا خواستم که انقدر بهم توان و انرژی بده که بتونم تو درسام موفق باشم تا یه گوشه ای از ذهن مامانم و خواهرم (و حالا پرهام و پانیا) از بابت درس خوندنم آزاد و بی دغدغه باشه و مایه سربلندیشون باشم، نه سرافکندگی. بتونم یه ذره از زحمتهای مامانم رو هم جبران کنم که این خودش همسان هدفی هست که دارم. به اون هدفیم که دارم برسم…الحق هم خدا همین کارو کرد و مثل همیشه هوامو داشت. واقعا شکرت خدا جونم .
حالا باید بیشتر تلاش کنم برای لیسانس و بهتر از این ۲سالی که گذشت درس بخونم. حس میکنم هیچی یاد نگرفتم…یکم امرداد کنکور سرتاسریه (همون سراسری). اینم قبول بشم که آزاد رو نرم عالیه واقعا.
امروز با خیاااال راحت، بدون اینکه استرس درس و امتحان و از این حرفا داشته باشم، تا ساعت ۱ظهر خوابیدم. تمام بدنم، انگار که ۴-۵ نفر با چماق افتاده باشم به جونم کوفته شده بس که خوابیدم. از امروز تعطیلاتم شروع شد.
انقزه من رو دارم که دیشب وقتی رسیدم خونه بلند بلند اعلام کردم که امروز فوق دیپلمم تموم شد، حالا کادو چی می خوایین بهم بدین؟…کور خوندین که اگر بخوایین با کادوی تولدم یکیش کنین ها!! تازه برین خدارو شکر کنین که از کادوی کارنامم (از دبستان تا حالا وقتی کارنامم رو میگیرم مامان اینا یه کادوی کوچیک بهم میدن) چشم پوشی میکنم و میگذرم و دلم بحال بدبختتون سوخت.
الان که وسط ماهه و احتمالا و کفگیرهاشون به ته دیگ خورده، باید صبر کنم تا سر ماه ببینم می خوان چی کار کنن؟! البته شاید هم خودم بهشون پیشنهاد بدم که چی می خوام. خدارو خوش نمیاد که بیچاره هارو بندازم تو زحمت اینکه بخوان فکر کنن من چی می خوام خب! آدم باید انصاف داشته باشه!!!
دیروز از ناهار خواهرم اینا اومده بودن اینجا. شب، قبل از اینکه بیام خونه یه کیک کوچولو خریدم و تولد یکماهگی پانیا رو جشن گرفتیم.
دارم کتاب “قصه های مجید” نوشته “هوشنگ مرادی کرمانی” رو می خونم. تمام خاطرات بچگیام زنده شده. یادش بخیر! عصرای جمعه پای تلویزیون همه قسمتهای فیلم رو با چشام می خوردم. هر داستانی رو که الان می خونم صحنه به صحنه فیلم جلوم میاد.
7 پاسخ به “خاطرات یک دانشجوی ترم آخری (۲۲)”
جولای 10th, 2009 at 6:39 ق.ظ
جمعه 19 تیر1388 ساعت: 6:39
سلام
خسته نباشید. ایشالله سرتاسری هم قبول میشید
جا داره عرض کنم باباااااااااااااااااا! انصاف! بامرام! از خود گذشته و غیره!
پانیا. تولدش مبارکط. تولد دو ماهگی بعد سه ماهگی بعد … رو هم جشن میگیرید؟ کادو خریدید؟
عمو هوشنگ خیلی باحالــتــه!
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
همه رو تا یه سالگی براش جشن میگیرم…اما کادو رو یه سالگی میدم
عمو هوشنگ؟؟؟؟
جولای 10th, 2009 at 8:21 ق.ظ
جمعه 19 تیر1388 ساعت: 8:21
آخیی! خواهر مبارک انشالله در دوران لیسانس هم همچنان بدرخشی و جماعتی از دوستان را گونی لازم بنمایی(مثلا دعا بودا)
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
ممنونم خواهر جان…میدونم دعا بود. مثه دعاهای خودم بود آخه
جولای 10th, 2009 at 8:23 ق.ظ
جمعه 19 تیر1388 ساعت: 8:23
من کارنامه میگرفتم کادوم کتاب بود با بستنی هییییی روزگار
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
نه بابا…به من خیلی حال میدن
جولای 10th, 2009 at 8:27 ق.ظ
جمعه 19 تیر1388 ساعت: 8:27
آخیی!پانیا تولدش مبارک
مرادی کرمانی حرف نداره من همه کتاب هاشو خوندم مثل ماه شب چهارده و لبخند انارشم بخون
قصه های مجیدو انقدر خوندم بیچاره الان ورق ورقه
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
جولای 10th, 2009 at 12:42 ب.ظ
جمعه 19 تیر1388 ساعت: 12:42
تبریک میگوییم… امیدوارم بقیه پلههای ترقی را دوتا یکی بالا بروید…
اگر هم مهمانی گرفتید ما را هم دعوت کنید و از اون کیکهایی که برای پانیا خانوم گرفتید تهیه کنید ما هم قول میدهیم کادو سویچ یک ماشین هدیه بدهیم…
یا علـــی… سلام برسانید!
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
ممنون
میگم شما انقزه لطف دارید بخدا من شرمتده میشم
جولای 10th, 2009 at 4:43 ب.ظ
جمعه 19 تیر1388 ساعت: 16:43
انقزه را خوب آمدی… چند وقت بود این کلمه را نشنیده بودم ؟!؟!
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
تورو خدا؟ میدونستم انقزه دوست دارین زودتر میگفتم خب!!![آیکون پریا در حال کار خیر اتجام دادان برای خوش کردن دل دیگران]
جولای 18th, 2009 at 1:24 ق.ظ
شنبه 27 تیر1388 ساعت: 1:24
عمو هوشنگ مرادی کرمانی! ظاهراً شما یه عمو هوشنگ دیگه دارید که من دقت نکرده بودم!
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
آها!!!! حالا فهمیدم
من فکر کردم به عمو هوشنگ تو وبلاگم داری پیام میدی