عصبانی
منم می تونم دهنمو باز کنم و هر چی از دهنم بیرون بیاد عین نقل و نبات! بریزم بیرون اما بخاطر اینکه کوچیکتر هستم و باید! احترام بزرگتر رو نگهدارم باید دهنم رو ببندم و فقط گوش کنم. آخرشم باید من بگم ببخشید!
بهترین کارو کردم که همون موقع برگشتم اومدم خونه.
مدتیست بس مدید که کودک درونم شدیدا دلش می خواد از این دوچرخه دو نفره ها سوار بشه، یا الا کلنگ سوار بشه. اما تنهایی و بدون همبازی که نمی تونه بره بازی!
۲۱ ماه رمضونه حدود ۵۰ سال پیش، پدر بزرگم -بابای مامانم- میمیره. اون سالی که بابا بزرگ میمره ۲۱ ماه رمضون، ۱۹ آذر بوده. اما چون بابا بزرگم از دراویش بوده و عاشق و شیفته حضرت علی، ما هم ۲۱ ماه رمضون رو سالش میدونیم.
داییم و مامان بزرگم و بابا بزرگم داشتن میرفتم شمال که تو امامزاده هاشم جاده هراز تصادف میکنن. بابابزرگم دندونش میشکنه و میره تو حلقش و راه تنفسیش رو میبنده. بهش اکسیژن وصل بوده تا فردا که بره اتاق عمل و دندون رو در بیارن. پرستاره خوابش میبره و بابا بزرگ خفه میشه و …
هر سال ۲۱ ماه رمضون خیلی سعی میکنم حرفی نزنم یا کاری نکنم که مامانم یهو یادش نیافته و ناراحت نشه، اما بازم فایده نداره. دیشب یهو زد زیر گریه و تا مدتی همینطوری گریه میکرد… خدا هشون رو آمرزیده که برده پیش خودشون.
6 پاسخ به “عصبانی”
سپتامبر 11th, 2009 at 8:15 ب.ظ
جمعه 20 شهریور1388 ساعت: 20:15
خواهر پریا عصبانیه.
دو انگشتی دست می زنیم و
زمزمه می کنیم
اول
اول
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
اسممرو درست ننوشته بودی درستش کردم برادر. حواست کجاست؟
بعدشم نبینم خانمارو اذیت کنیا
سپتامبر 11th, 2009 at 8:27 ب.ظ
جمعه 20 شهریور1388 ساعت: 20:27
من که با هر کی دعوام بشه باید بگم ببخشید. چه بزرگتر چه کوچکتر.
حالا چی کار کردید؟
نه دیگه. یه دختر خووووووب حرف بد نمی زنه! (با لحن یک پدربزرگه کاملاً محترم!)
—
خواهر مسی برو با خواهر پریا الاکلنگ بازی کن!
من که نمی تونم. دانشگاه و …
—
چه فوت عجیبی…
خدا بیامرزتشون.
—
ای بترکی جاده هراز هی
—
12266
—
خواهر مسی هوا اون پایین ها چطوره؟
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
جدا اگر بهت توهین کنن بازم میگی ببخشید؟ من اصلا اینطوری نیستم. وقتی کاری اشتباه کرده باشم میگم ببخشید اما وقتی که بیخودی بهم توهین بشه عمرا بگم
جاده هراز رو اصلا دوست ندارم.
سپتامبر 12th, 2009 at 1:22 ق.ظ
شنبه 21 شهریور1388 ساعت: 1:22
سلام خواهر؛
حدود 38 دقیقه طول کشید که همه پستهای شما را در این دو هفته بخوانم…
من که تا حالا رنگ دریا و درختهای شمال را ندیدم {تا این سن…}
یادم نمیآید آخرین بار کی عصبانی شدم ولی این حس را خیلی دوست دارم… همیشه دوست داشتم عصبانیت دیگران را هم ببینم
خوشحالم که برگشتم {برادر پرهام تا حالا چند بار اول شدی…}
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
برادر خیال کردم دیگه نمیایی. سلام. خوشحالم که میبینمت دوباره
اون هفته ای که گفتین "هفته سختی رو دارین" هفته خوبی بود؟
مگه چند سالتونه؟[آیکون دارم از فوضولی میترکم]
ایشالا هیچ موقع هم عصبانی نشین
سپتامبر 12th, 2009 at 2:08 ق.ظ
شنبه 21 شهریور1388 ساعت: 2:8
اوووووووووووووووووووووووووووووووه
Joker جان
حسابش از دستم در رفته.
از خواهر مسی بپرسید بهتر می دونه.
—
اسمتون رو نوشته بودم
papary + پریا؟
—
سیستمم عجیب غریبه.
گاهی آدم ها نیاز دارن بهشون توجه بشه….
اگه دوبار بگی ببخشید و به روی خودت نیاری دفعه ی سوم که نگی و باهاش حرف نزنی به پات میفته تا باهاش آشتی کنی!
از "فواید دانشگاه شهرستان رفتن"
اثر پرهام
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
آهااا. پس یه بار دیگه بنویسش منم قول میدم درستش نکنم
توضیح این قسمت رو تو پست بعدی برات نوشتم
سپتامبر 12th, 2009 at 5:49 ق.ظ
شنبه 21 شهریور1388 ساعت: 5:49
خانوماااا!
به اونا بگید…..
پیشاپیش چشم
(این یکی چشمم دروغ بود)
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
به خانما چی بگم؟
سپتامبر 12th, 2009 at 5:30 ب.ظ
شنبه 21 شهریور1388 ساعت: 17:30
ما هم کودک درونمان تازگی ها بهانه گیر شده است…..
گاهی سکوت بهترین تو دهنی هست …!
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
دقیقا