خاطرات یک دانشجوی ترم آخری (۲۶)
دیگه چقدر این پله ها رو بالا و پایین رفتم و چقدر عز و جز کردم بماند. چقدر تو هر صفی رو سرم آدم آویزون شده بود بماند. آخرشم مدیر گروه تهران جنوب آب پاکی رو ریخت رو دستم و گفت “پذیرش نمیکنیم.” تا اینو گفت زرتی اشکم دراومد و یاد این افتادم که چقدر تو شهر بالا و پایین رفتم تا همین برگه رو بیگرم و حالا باید دوباره کنکور بدم و تا بهمن صبر کنم. یهو دیدم یه آقاهه اومد گفت “چرا دخترم گریه میکنی؟” و مامانم از اونور صدام کرد که “با ایشون حرف بزن من باهاشون صحبت کردم!”
به آقاهه که برگمو نشون دادم به مدیر گروهمون گفت “اشکال نداره، با همین برگش پذیرش میشه.” خانمه تندی برگشت گفت “من گفتم پذیرش نمیکنم؟ آره؟… من گفتم وایسا تو صف تا نوبتت بشه!”… …بخدا چشام داشت از حدقه در می اومد وقتی دیدم انقدر زود جا زده و حرفشو عوض کرده اما هیچی نگفتم و وایسادم…بالاخره ثبت نام کردن و یه تعهدم ازم گرفتن که اگر تا ۲۰ مهر مدرک معادل یا ریز نمره نبرم پذیرشم کن لم یکن تلقی میشه و حق هیچگونه اعتراضی رو ندارم.
خونه که می اومدیم از مامانم سوال کردم اون آقاهه کی بود؟ اصلا از کجا پیداش کردی؟ زودتر میرفتی پیشش خب! گفت “رو پله ها که نشسته بودم اقاهه اومد گفت خانم رو پله ها نشینین، هم مانتوتون کثیف میشه هم اینکه یخ میکنید. برین بالا تو اتاق ریاست بشینین جا هست. منم گفتم نمیرم چون دخترم میاد پیدام نمیکنه سر در گم میشه یا اگه کارم داشته باشه اینجا نباشم باید دنبالم بگرده. آقاهه به یه آقای دیگه گفت برو صندلی بیار برای کسایی که رو پله نشستن و رفت تو یه اتاق. یه پسره از اونور یواشکی گفت این آقاهه که الان اومد باهاتون حرف زد رئیس دانشگاهه، کار دخترتون رو بهش بگی انجام میده. منم رفتم زودی پیشش و مشکل رو گفتم و …”
هم دم مامانم گرم، هم دم اون پسره و رئیس دانشگاه قیژژژژ. وگرنه که تا الان معلوم نبود چی شده بود…کلاسام خیلی پرت و پلاست. یکشنبه، پنج شنبه ۱ کلاس دارم و دوشنبه و چهارشنبه ۲ کلاس که بین دو کلاسم خیلی زمان دارم. چون ره نزدیکه شاید بتونم بیام خونه و برگردم. همه درسا بسته بود. از اول مهرم کلاسم شروع میشن و از همون روز اول ۱۰۰٪ میرم…امتحان شهرمم افتاد هفته دیگه… فردا می خوام برم شهر قدس و این دفعه برم پیش رئیس دانشگاه چون اون خانمه همچنان بی حس و حاله و کاری انجام نمیده. تورو خدا دعا کنین برام که زودتر کارم انجام بشه… خدا میشنوی دارم ازت کمک می خوام؟
5 پاسخ به “خاطرات یک دانشجوی ترم آخری (۲۶)”
سپتامبر 17th, 2009 at 3:35 ق.ظ
پنجشنبه 26 شهریور1388 ساعت: 3:35
اشکتون جدی در اومد؟ پس جامون حسابی خالی بوده!
رئیس دانشگاه این کارا رو کرد؟ درست خوندم؟
انگار نه انگار منم کلاسام شروع شده! الآف می چرخم!
دعا می کنیم براتون که زودتر کارتون انجام بشه
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
آره جدا رئیس دانشگاه بود
ممنون برادر
سپتامبر 17th, 2009 at 10:33 ق.ظ
پنجشنبه 26 شهریور1388 ساعت: 10:33
ولي هميشه در دانشگاه آدمهاي خيلي خوب پيدا ميشود…
ما هم يکي در دانشگاهمون داشتيم که البته ايشون Lady بودند و همه خالهجان صداش ميزدند… خيلي مهربان بود {توضيح: سن ايشان بالاي 45 سال بود}
باز خوبه که آخرش مثل قصهها خوب تمام شد…
راستي از خواهرزاده عزيزتان چه خبر… خالهخانمشان تا حالا چند تا عروسک براشون خريده…
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
آره اما بین خانما کمتره
اونم خوبه. مارو کرده عزوسک خودش دیگه عروسک می خواد چیکار؟
سپتامبر 19th, 2009 at 9:22 ق.ظ
شنبه 28 شهریور1388 ساعت: 9:22
نچ نچ نچ خواهر گریه کردی؟
چه رئیس خوبی
راستی سلام
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
سلام به روی ماهت خواهر
آره اشکمو درآوردن
سپتامبر 19th, 2009 at 9:35 ق.ظ
شنبه 28 شهریور1388 ساعت: 9:35
وب این داش پرهام خ ج چرا نظردونیش باز نمیشه؟؟من میخواستم اونجا سلام بدم خب نمیشه اینجا و اونجا نداره که همین جا میگم سلام علیک یا برادر
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
منم چند روزه با مشکل روبرو شدم خواهر
نمی تونم وارد بلاگفا بشم یا کامنت بذارم جایی
سپتامبر 19th, 2009 at 10:32 ق.ظ
شنبه 28 شهریور1388 ساعت: 10:32
سلام از ماست
کلوچه اوردی؟