خاطرات یک دانشجوی ترم آخری (۲۸)
بیچاره ها برای اینکه کار به رئیس دانشگاه نرسه و دوستانه ماجرا حل بشه ورداشتن زنگ زدن گروه و سوال کردن که پرونده من چی شده؟ همون خانم بی حس و حاله هم گفت که کار منو انجام داده و پرونده امتحاناته. اگرم حرفی دارم برم گروه با خودش بزنم.
گروه که رفتیم تا منو دید شروع کرد به داد و بیداد و اینکه “حالا میری تو حراست پارتی پیدا میکنی؟…من تا امروز استراحت مطلق بودم و بخاطر کار تو یه نفر اومدم دانشگاه. پروندت از ۵ شنبه تو امتحاناته و دیگه دست من چیزی نیست…شما به من توهین کردی…” و یه سری از این حرفا. مدیر گروهمون هم نشسته بود و فهمیدم که جلوی اون شیر شده… منم که دیدم جلوی اون داره اینطوری میگه جوابش رو دادم و گفتم معلومه که میرم پارتی پیدا میکنم. کارتون رو درست انجام بدین تا به حراست نکشه کار. بعدشم! منت سر من نذارین که بخاطر کار من اومدین. کار خودتونه پاشدین اومدین، آخر ماه جیرینگی پولش رو میگیرن. بعدشم من کدوم توهین رو به شما کردم؟ شما توهین کردین که من زنگ میزنم تلفن رو قطع میکنین و سیمش رو میکشین و میگین من با این {…} حرف نمیزنم.
تا اینو گفتم کپ کرد جدا و گفت “کی میگه من تلفن رو میکشم؟ هر کی بوده اسمشو بگو.” گفتم مگه دیوونم اسمش رو بگم که کارش رو عین من بپیچونین؟ یکی از کسایی که ۴شنبه اومده بوده دنبال کارش و همون موقع تو گروه بوده دیده و به من گفته…بالاخره مامانم وارد عمل شد و گفت “حالا میشه خواهش کنم بگین الان ما کجا باید بریم؟” بعدشم به گفته خانمه اومدیم امتحانات.
حالا هر چی رئیس امتحانات میگرده نه پرونده ای هست که مال من باشه نه کاغذی هست که برای تایید داده باشن بهش… اومدم گروه و با همکار دانشجو دوباره رفتیم و دوباره گشتیم و بازم نبود. همکار دانشجو بهش زنگ زده میگه “تو اون پرونده هایی که دادی به من ۵ شنبه بیارم اسم این خانم نیست. چی کار کنم؟” برگشته میگه “اوا یادم نبود! برو سایت فرم هاش رو بگیر بیار انجام میدم”… سایتم که میگفت عصری میتونم فرم ها رو بدم چون الان سیستم ثبت نامه نه فارغ التحصیلان.
مامانم که این توپ فوتبال بازیا رو دید دیگه بدتر از من داغ کرد و گفت “میریم پیش رئیس دانشگاه. مگه من توپم یا بچم که اینطوری میکنه این خانم؟”
رئیس دانشگاه که نبود اما منشیش که قبلا بخاطر اون برگه فراغت از تحصیل رفته بودم پیشش تقریبا تو جریان کارم بود و وقتی بهش توضیح دادم که خانم {…} بخاطر اینکه باردار هست بقول خودش “حس کار کردن نداره” کار منو انجام نمیده در صورتی که من باید تا ۲۰ مهر گواهی موقتم رو ببرم برای دانشگاه وگرنه اخراجم میکنن، و هی اذیت میکنه. از صبحم که مارو کرده توپ فوتبال و هی پاس میده و سر میدونه، بعدشم مگه کار منه که این امضاها رو جمع کنم؟ کار اون خانم رو من دارم انجام میدم، چشماش دقیقا گرد شده بود و گفت “یعنی چی که کار مردم رو راه نمیندازن؟ پس برای چی میشینه اونجا؟ این شماره مستقیم من هست. ۱۰ مهر شما با من تماس بگیر ببین پروندت تو چه مرحله ایه. اگر تا ۱۵ مهر مدرکت رو میز من حاضر و آماده نبود من میدونم و اون خانم”
موقع برگشت به حراست گفتم که رفتم پیش رئیس دانشگاه و منشیش اینطوری گفت، اونا گفتن “با این رفتنت پیش اون و پیچوندن کار تو، حسابی زیراب خودش رو زد با این کارش. هر چی ما می خواستیم کار به اینجا نرسه و تو نری پیش رئیس دانشگاه اما شد.”
حالا باید تا ۱۰ مهر منتظر بشم…اگر صبح اونطوری نمیکرد و هی پاسکاریمون نمیکرد و خیلی راحت میگفت “کارتو انجام ندادم” بخدا قسم اگر میرفتم پیش رئیس دانشگاه. اما وقتی میبینم حتی مامان منو سر انگشت میچرخونه در صورتی که ازش خواهش میکنه، دیگه عمرا کوتاه بیام.
۴ شنبه به همون دوستم برگه فراغت از تحصیل داده و بدون اینکه به دوستم بگه باید امضا رئیس آموزش و مهر ریاست و شماره دبیر خونه بخوره تو نامت، بهش گفته برو بسلامت. دوستم که به من گفت، گفتم پاشو بیا دانشگاه و نامت رو درست کن. بیچاره این همه راه رو دوباره اومد. رفته پیش مدیر گروهمون و یه سری شکایتم اون کرد.
تو آموزش که بودیم یه اقاهه از کرمان اومده بود و میگفت ۳” روزه میام و میرم این خانم کارمو راه نمیندازه و هی میپیچونه؟ من تا کی باید تهران بمونم و کارم رو هوا باشه؟”
پیش خودم فکر کردم این الان ۴-۵ ماهشه و حس کار کردن نداره، ۹ ماهش بشه چی کار می خواد بکنه؟
25 پاسخ به “خاطرات یک دانشجوی ترم آخری (۲۸)”
سپتامبر 27th, 2009 at 2:22 ق.ظ
یکشنبه 5 مهر1388 ساعت: 2:22
چه وبلاگ خوبی داری دوست جون !
شـــــــــــــــاد باشی .
سپتامبر 27th, 2009 at 8:39 ق.ظ
یکشنبه 5 مهر1388 ساعت: 8:39
بسی لذت بردیم
سپتامبر 27th, 2009 at 9:00 ق.ظ
یکشنبه 5 مهر1388 ساعت: 9:0
خواهر دوستهاي جديد پيدا کردي…
با اجازه خواهر Meci و داش پرهام… پيشنهاد ميکنم بعد از پنجم مهر شما يک کتاب درباره گرفتن مدرکتون بنويسيد خيلي هم فروش داره…
بابت پست قبلي هم بايد بگم که ما منتظر پايه يک شما هم هستيم…
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
اما شما دوستان چیزی دیگر هستین.
جدا خودم هم دارم به همین فکر میکنم[حنده]
پایه یک؟ می خوام گواهینامه آپولو بگیرم
سپتامبر 27th, 2009 at 3:01 ب.ظ
یکشنبه 5 مهر1388 ساعت: 15:1
واه واه واه بچه اش بخوره تو سرش هیچکی دیگه حامله نشده بود؟خانوم اولین زنیه که باردار میشه؟
کاش منم بودم یه سری ازِش شکایت میکردم
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
همینو بگو والا
خواهر تورو خدا خودتو ناراحت نکن برا قلبت خوب نیستا
سپتامبر 27th, 2009 at 3:03 ب.ظ
یکشنبه 5 مهر1388 ساعت: 15:3
با Joker خان موافقم بنویس این مدرک گرفتنت جریانی داره ها
سپتامبر 27th, 2009 at 3:08 ب.ظ
یکشنبه 5 مهر1388 ساعت: 15:8
احتمالا بچه خانومه دختره
سپتامبر 27th, 2009 at 3:09 ب.ظ
یکشنبه 5 مهر1388 ساعت: 15:9
داش پرهام خ ج کجایی؟؟
منم اووول نشدم درکت میکنم
سپتامبر 27th, 2009 at 8:57 ب.ظ
یکشنبه 5 مهر1388 ساعت: 20:57
منه بیچاره دانشگاهم از الآن شما و Joker "جان" باید رقابت کنید!
من هنر کنم هفته ای یه بار بشه بیام
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
جدی میگی برادر؟ دلم برات تنگ شد
سپتامبر 27th, 2009 at 9:02 ب.ظ
یکشنبه 5 مهر1388 ساعت: 21:2
الآن این "حل" همون "حَله" دیگه نه؟
ز…………. بقیه ش رو حذف کردم تا اینجا که میرسه به "عوضی"
بی شعور…. اعصابم خورد شد با خوندن این پست.
اگه من می اومدم میزدم تو …. اعصاب مصاب ندارم!
جدی خواهر جان کتابشو بنویس. اسم من هم بنویس که می خواستم بیام
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
من هنوزم نفهمیدم کدومش درسته. جدی میگم
هر چی می خوایی بگو، منم باهات موافقم
ببینم! می خوایین اصلا یه کتاب بنویسم که فقط اسم شماها توش باشه؟
سپتامبر 27th, 2009 at 9:05 ب.ظ
یکشنبه 5 مهر1388 ساعت: 21:5
عوضی پول مفت می گیره…..
کوفتش بشه. خودش اینطوریه بچه ش چی میشه!
میگم معلومه اینجا هوا خیلی گرمه؟ آخه کولر این سایت دانشگاه پارسال منفجر شد!
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
همینو بگو
مگه یزدی برادر؟
سپتامبر 27th, 2009 at 9:15 ب.ظ
یکشنبه 5 مهر1388 ساعت: 21:15
دوباره اومدم
خواهر جان همه پست سفارشی رو قبول کردند، فقط شما ننوشتی چیزی.
مهم نیست از خودتون باشه یا نباشه. شما فقط شعر رو بنویس.
ولی باز هم هرجور راحتید
.
.
.
بنویسید
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
سعیمو میگنم یه شعر پیدا کنم
سپتامبر 27th, 2009 at 11:15 ب.ظ
یکشنبه 5 مهر1388 ساعت: 23:15
برادر پرهام این همه عصبانیتم خوب نیستا حالا کاری خواهرمون راه افتاد شما این دفعه رو کوتاه بیا
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
یعنی چی کوتاه بیا؟
برادر داد بزن منم باهات میزنم
سپتامبر 27th, 2009 at 11:16 ب.ظ
یکشنبه 5 مهر1388 ساعت: 23:16
خواهر بیا حدس بزنیم داش پرهام دانشجوی کجاس
اگه هوا گرمه من میگم کویر
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
من میگم یزد
سپتامبر 28th, 2009 at 12:43 ق.ظ
دوشنبه 6 مهر1388 ساعت: 0:43
سیستان و بلوچستان؟؟
سپتامبر 28th, 2009 at 1:45 ق.ظ
دوشنبه 6 مهر1388 ساعت: 1:45
اهواز
(خوزستان)
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
جان؟
سپتامبر 28th, 2009 at 3:38 ب.ظ
دوشنبه 6 مهر1388 ساعت: 15:38
ساناز جدیده؟ چرا نیومده داره حدس میزنه من کجام؟
—
مرسی برای شعر
—
خواهر مسی شما اول همه ی فک و فامیل ها رو معرفی کن و بگو کجانف اگه شد منم میگم
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
نمیدونم اکا فک کنم جدید باشه
منم میگم اهوازی آخه اونجا فقط گرمه. شایدم تبریزی اما چون از ماها دوری حالیت نمیشه که الان اونجا سرده
سپتامبر 29th, 2009 at 3:02 ق.ظ
سه شنبه 7 مهر1388 ساعت: 3:2
سلام
ببخشید ک اینجوری شد :ی
دیدم اخه میگن یزد و سیستان!
تا دلتون بخواد اهواز و خوزستان گرمه!
اینجام اتفاقی اومدم…
از مترو … مشاعره …تا اینجا
این پست شما هم باعث شد یکم حرس بخورم و یاد دوره ی دانشجو یی خودم و دانشگاه شوشتر …
خلاصه ببخشید ما بی دعوت اومدیمو نتونستیم ساکت ب خونیم!
خلاصه..! موفق باشید هر جا که هستید.
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
سلام دوستم
خیلی هم خوشحالم که اومدی به اینجا. حالا چرا ساکت؟ اینجا همه شیطونن اصلا خودتو ناراحت نکن
سپتامبر 29th, 2009 at 10:49 ق.ظ
سه شنبه 7 مهر1388 ساعت: 10:49
منم میگم سمنان؟
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
وقتی من میگم تبریز یعنی تبریز
سپتامبر 29th, 2009 at 10:52 ق.ظ
سه شنبه 7 مهر1388 ساعت: 10:52
من خودمو میگم میگم کدوم شهرم نکه حدس زدنش خیلی سخته از اون لحاظ بعد توام مجبوری بگی
منم میگم سمنان؟؟برادر جان شما خودتم حدس میزنی؟؟نکه حالا واقعا سمنانی؟؟
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
من فکر کنم این برادر ما تا الان که 20 و اندی از سنش میگذره اصلا چیزی به نام نقشه جغرافیایی ندیده و همینطوری یه سری اسمی که شنیده داره پشت هم ردیف میکنه…آخرشم کاشف بعمل میاد که اصلا تو ایران نیست
سپتامبر 29th, 2009 at 1:42 ب.ظ
سه شنبه 7 مهر1388 ساعت: 13:42
فهمیدید ایران نیستم
حیف شد
سمنان هستم یا نه؟
اگه نیستم میگم مشهد! گرم هم هست!
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
حالا من نمیگم ایران نیستی، تو هم ضایع نگن بقیه میفهمن
سپتامبر 29th, 2009 at 1:44 ب.ظ
سه شنبه 7 مهر1388 ساعت: 13:44
این "ساناز" خانوم رو تو یه وب دیگه هم دیدم
برای همه نظر میذاره الا من! انگار نه انگار من بین این جمع مشاعره رو شروع کردم هااا
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
آخی ی ی ی ….الهی
دعواش میکنم از این به بعد بیاد تو وب تو هم نظر بده.
اما شاید از فانون محرم نامحرمی پیروی میکنیه، اونوقت چی کارش کنم؟
سپتامبر 29th, 2009 at 3:11 ب.ظ
سه شنبه 7 مهر1388 ساعت: 15:11
شیراز
رشت
برزیل
آبادان
کویت
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
دبی هم خوب جاییه ها…هم گرمه هم صفا سیتیه
سپتامبر 30th, 2009 at 1:45 ق.ظ
چهارشنبه 8 مهر1388 ساعت: 1:45
مرسی پری جان لطف داری شما
اقا پرهام از کجا فهمیدی من همون ساناز هستم؟
ب هر حال مرسی… بقیش اونجا
کسی نگرده خصوصی مینویسم
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
خواهش میکنم خواهر جان
باقی چی؟
سپتامبر 30th, 2009 at 3:55 ق.ظ
چهارشنبه 8 مهر1388 ساعت: 3:55
رفتیم ب وب مستر پرهام!
خیلی خارجی بود ضایع شدیم برگشتیم
——–
سپتامبر 30th, 2009 at 12:09 ب.ظ
چهارشنبه 8 مهر1388 ساعت: 12:9
برای ساناز
برای خواهر مسی و خواهر پریا
دبی؟؟؟ کویت؟؟؟ اونجوری که تابستون هم دانشگاه می اومدم کاکو