لوس
امروز که بیدار شدم خیلی دلم می خواست بخوابم. آخه دیشب یه استومینوفن کدئین خوردم و عین چی تا صبح خوابیدم. نیست خیلی سخت می خوابم!
وقتی من و مامان با هم خونه باشیم صبحونمون رو هم با هم می خوریم. اگرم یکی زودتر پاشه شیر اون یکی رو میذاره تو مایکروویو که وقتی پاشد بخوره. صبحونمونم یه لیوان شیر-نسکافه (مال من عین زهر مار تلخ)، نون، پنیر و مربا هست. همیشه هم رو اوپن آشپزخونه وایمیسیم می خوریم. آخه من از میز پاک کردن همیشه بدم میاد و از زیرش در میرم.
امروز مامانم صبحونه رو آماده کرد. وقتی از دستشویی اومدم بیرون بجای اینکه برم تو آشپزخونه و شروع کنم به خوردن، افتادم رو مبل و یه ذره همچین خودمو لوس کردم. با این سن اندازه خر پیرم، گاهی خیلی دلم می خواد مامانم نازمو بکشه. گاهی متوجه نمیشه دارم خودمو لوس میکنم و نازمو میکشه، اما اگه بفهمه که دارم خودمو لوس میکنم، یه چیزی میگه که همچین بخوره تو حالم. گاهی هم صورتمو میبرم جلو و عین این بچه یتیما میگم بوسم میکنی؟ بوسم میکنه، اما یه نگاهیم بهم میکنه که یعنی خجالت بکش با این قد و قوارت انقدر لوسی. اما خیلی کیف داره.
امروزم وقتی رو مبل افتاده بودم و هی غر میزدم که کاش کلاسمون تشکیل نمیشد امروز که بتونم تو خونه استراحت کنم، یه ذره بخوابم، یه ذره درس بخونم و از این حرفا و حواسم به مامان بود که شاید یه چیزی بگه. انقدر عجز لابه کردم تا بالاخره تیرم به هدف خورد و گفت “خب اگه میتونی نرو. دیروز که با اون حالت همش داشتی می خوندی، امروز دیگه نخون. بمون تو خونه و استراحت کن. دکترم که بهت گفت استراحت کن…” از اونجایی هم که لوس کرده بودم خودمو گفتم نه بابا! چی چیو نرو. امروز یه ۴ واحدی دارم یه ۳ واحدی، باید حتما برم. اما اگه حالم بدتر بشه چی؟… همینطور من میگفتم و مامانم میگفت تا بالاخره با دعای خیر مامان روانه شدم بسوی کسب علم و دانش.
از اونجایی که خدا عین موبایل همیشه با مادرا همراهه، و از اونجا تری که امروز عین گربه نره و روباه مکار تو کارتن پینوکیو داشتم سر مامانمو گول می مالیدم که نازمو بکشه، نه کلاس اولیم تشکیل شد نه کلاس دومیم. اولیه که دیدم تشکیل نمیشه اومدم خونه و شمارمو دادم به یکی از بروبکس که اگر کلاس دومی تشکیل میشد سریع تک بزنه که برای ۵ برسونم خودمو.
نتیجه اخلاقی اینکه: با اینکه امروز پاشدم رفتم و ضایع شدم، اما از رو نمیرم و بازم خودمو لوس میکنم… باید دختر باشی تا بفهمی من چی میگم.
نمیدونم چرا قطار از ایستگاه شهید حقانی به میرداماد، عین این دزدا که سینه خیز میرن دزدی، حرکت میکنه؟! تنها جایی که اینطوری میره همین یه تیکه س.
می خوام یه برنامه ریزی توپ کنم بشینم ایتالیاییم رو بخونم. این یکسال و نیمه که دیگه کلاس نمیرم تنبل شدم.
از کسایی که فارسی با لهجه ترکای تبریز، و کسایی که لهجه اصفهانی دارن، کسایی که فارسی با لهجه افغانی حرف میزنن خیلی خوشم میاد… محوشون میشم کلا!
21 پاسخ به “لوس”
اکتبر 4th, 2009 at 8:09 ب.ظ
یکشنبه 12 مهر1388 ساعت: 20:9
یوهووووووووووووووووووو
اول
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
دیگه این کارا از سن و سال شما گذشته
اکتبر 4th, 2009 at 8:17 ب.ظ
یکشنبه 12 مهر1388 ساعت: 20:17
"با این سن …" شووخی می کنید دیگه؟؟
خب من که دختر نیستم، نمی فهمم چی میگید. ولی من نمیذارم مادرم بوسم کنه!! بعد سالی یه بار صورتم رو می برم جلو بوس کنه، انقدر ذوق می کنه!!!
اصلاً از لهجه ی اصفهانی خوشم نمیاد. دوستامم اصفهانین بدبختی
ولی لهجه ندارن
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
25 سال منظورمه…حالا من یه چیز گفتم که شماها بگین "نه بابا جوونی هنوز"…نا امیدم کردیا
واه واه واه چه از خود راضی
اما من لهجشون رو خیلی دوست دارم. هر موقع میریم اصفهان به بهونه های مختلف سعی میکنم با مردم حرف بزنم.
اکتبر 4th, 2009 at 8:59 ب.ظ
یکشنبه 12 مهر1388 ساعت: 20:59
باباااااااااااااااااااااا
فن پرشور چلچراغ!!!!
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
یه دو روزی عقبی
اکتبر 4th, 2009 at 9:01 ب.ظ
یکشنبه 12 مهر1388 ساعت: 21:1
یه بار رفتم اصفهان، اونم گیر دادن لباست چرا اینطوریه
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
خب چرا لباست اونطوری بود؟
اکتبر 4th, 2009 at 9:10 ب.ظ
یکشنبه 12 مهر1388 ساعت: 21:10
لباسم طوریش نبود، عید و محرم قاطی شده بود!
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
آها…عین عقد و عروسی
اکتبر 4th, 2009 at 11:53 ب.ظ
یکشنبه 12 مهر1388 ساعت: 23:53
پست قبلی رو کی نوشتی؟؟
وااااای از این بلاگفا
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
دیشب آخر شب
اکتبر 5th, 2009 at 12:10 ق.ظ
دوشنبه 13 مهر1388 ساعت: 0:10
این تیکه که گفتی باید دختر باشی تا درک کنی رو من کامل درک میکنم خیالت راحت
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
اگر تو دنیا فقط یکی باشه که منو دوست داشته باشه و درکم کنه only you
اکتبر 5th, 2009 at 12:11 ق.ظ
دوشنبه 13 مهر1388 ساعت: 0:11
نون پنیر مربا میخورین هر روز؟با این حساب من چه قدر به معده بیچاره ام گشنگی دادم
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
حدودا 8 ساله صبحانه می خورم. قبلا نمی خوردم.
مرباشم شیرینی نداره که بابا. توهم شیرینیه. مامانم درست کرده
اکتبر 5th, 2009 at 12:13 ق.ظ
دوشنبه 13 مهر1388 ساعت: 0:13
حقانی میرداماد؟؟مترو داره؟من هنوز یاد نگرفتم مترو چه ایستگاهایی داره تنها گم میشم!!
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
بجاش تا دلت بخواد من خبره شدم.
خواستی یه روز بیا یه دوره فشرده 2 ساعته برات بذارم
اکتبر 5th, 2009 at 12:14 ق.ظ
دوشنبه 13 مهر1388 ساعت: 0:14
خواهر بس که گفتی خوابت سنگینه کم مونده تو خونه به اهل و فامیل بگم خوابتون مثه پریا میمونه
کاش سنگین بود. می خوابم میمیرم کلا
اکتبر 5th, 2009 at 12:16 ق.ظ
دوشنبه 13 مهر1388 ساعت: 0:16
واااااای من عاشق لهجه ترکی ام مخصوصا وقتی دخترای جوون حرف میزنن یه بار تو یه مغازه زل زده بودم به یه دختره که داشت فارسی ترکی حرف میزد هر چی یارو میگفت چی میخوای عین خیالم نبود
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
اگر تبریزی باشن لهجشون قشنگه. اردبیلی اصلا قشنگ نیست. یه جوریه.
ما یه استاد داشتیم مال ادبیاتمون بود. یه خانم 28 ساله اهل تبریز بود. منی که از ادبیات متنفرم سر کلاس این محو بودم. شعرای عطار و حافظ و سعدی و …رو با لهجه قشنگش می خوند.
اکتبر 5th, 2009 at 12:17 ق.ظ
دوشنبه 13 مهر1388 ساعت: 0:17
برادر پرهام گفته کامنت اولو از طرف منم گذاشته
یه بار اصفهان رفتم خاطره خوشی از مردمش نداشتم انگار خیلی مذهبی ان!!
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
من به اون میگم از سنش این حرفا گذشته اونوقت تو هم آره؟
من به مردمش کاری ندارم، لهجشون رو میپرستم فقط. البته با بریونی
اکتبر 5th, 2009 at 12:30 ق.ظ
دوشنبه 13 مهر1388 ساعت: 0:30
برادر پرهام خ ج گفت دوستاش اصفهانین دانشجوی اصفهانه پس…..
هورااااااااا خودم
من گز میخوام
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
ارگ اینطوری باشه که چیزی دستگیرت نمیشه. چون تنش به تنه اونا خورده و …
اما من میگم شاید دانشجوی رشت باشه. یادته تابستون می خواست بره شمال نرفت؟ برای اینکه نمی خواست تابستونش رو با توی شمال بودن خراب کنه(آیکون ماشالا به این همه استدلال)
اکتبر 5th, 2009 at 10:41 ق.ظ
دوشنبه 13 مهر1388 ساعت: 10:41
(ایکون برادر ببین چه قدر داریم حدس میزنیم ثواب داره بیا خودت بگو کجایی)
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
تبریزه
اکتبر 5th, 2009 at 2:07 ب.ظ
دوشنبه 13 مهر1388 ساعت: 14:7
چیتو شدس؟ شوما که خشتونس نباس اینطور دلی مادرتونا بلزونیندا! شوما که خش دختری هستیند. از شوما بعیدستا!
اما خبس که خب شدیند. یوخده که بخسبین و هی نیاین تو نت نتابین ایشالا زود زود حالتون سرجا میاد بریند آ متروی حقانیا سوار شیندا و حالشا ببریند!!!
(عزیزم شکر که بهتری پاشو برو به کار و زندگیت برس انقدر این مادر طفلکت رو عذاب نده. قد تو باید شیش تا بچه و سه تا شوهر رو اداره کرد)
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
خیلی تلاش کردم متوجه بشم چی نوشتی اما ….
اما خط آخر رو خوب فهمیدم. هم سند! و سال من الان عروسیه نوشونه
اکتبر 5th, 2009 at 3:39 ب.ظ
دوشنبه 13 مهر1388 ساعت: 15:39
یکی زبون کامنت بالایی رو ترجمه کنه!
مردم از فضولی
عمراَ نگم کجا درس می خونم!!! مگر اینکه ….
کلوچه ها رو خوردید؟
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
شما باید بگین چی نوشته. دوستای شما اصفهانین
مگر چی؟
اگر کشمش می خوایی باید بگی کجا درس می خونی[آیکون یک پریای خبیس در حال گرو کشی]
اکتبر 5th, 2009 at 9:51 ب.ظ
دوشنبه 13 مهر1388 ساعت: 21:51
آخی … شما هم افسرده اید
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
جدا به منم میاد افسرده باشم؟
چیزی که تو وجودم نیست همین یه مورده
اکتبر 6th, 2009 at 9:08 ب.ظ
سه شنبه 14 مهر1388 ساعت: 21:8
اصفهانی بود خب دیگه! منتها اصفهانی غلییییییییییییییظ!!!!
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
میشه به فارسی هم ترجمش کنی؟
اکتبر 7th, 2009 at 1:03 ب.ظ
چهارشنبه 15 مهر1388 ساعت: 13:3
من فهمیدم ولی ابهام زیاد داره!!!
آخه پریا خش دختریس؟
من روزهای اول با این "تابیدن" خیلی مشکل داشتم
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
تابیدن یعنی چی؟ حرف بدیه یعنی؟
اکتبر 7th, 2009 at 10:00 ب.ظ
چهارشنبه 15 مهر1388 ساعت: 22:0
خب اگه شما معتقدید شاد هستید پس خوبه
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
مطمئنم که هستم
اکتبر 10th, 2009 at 10:50 ق.ظ
شنبه 18 مهر1388 ساعت: 10:50
تابیدن؟ نه! یعنی چرخیدن و ….
راستی این نوشته هه رو از دوستم پرسیدم و اونم گفت اصفهونیا "خش" ندارندا!
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
این خواهر ما می خواسته منو گمراه کنه….ای داد بیداد از این زمونه