Home alone
همینطور که داشتم مینوشتم و هی لذت میبردم و باز مینوشتم و هی لذت میبردم، یهو دیدم صدای لولاها و پایه میزم در اومد. اول فکر کردم باز دوباره نشستم رو میز که اینطوری صدا میکنه، اما بعد دیدم نه بابا، منکه رو صندلی نشستم و فقط کتاب و جزوه هام رو میز پخشن…… تندی دویدم پیش مامانم و فقط جیغ میزدم زلزله اومده. س سالمی؟… زلزله شده، سالمی؟ طور طوریت نشده؟ خوبی؟…زبونت بند اومده حرف نمیزنی؟ آره مامان؟
حالا مامانمم انگار که هیچی نشده همینطور وایساده بود بربر منو نگاه میکرد. گفت “زلزله چیه؟ توهم زدی باز؟ ماشینایی که از رو پل رد میشن بودن. برو بشین کارتو بکن…ببین لوستر تکون نمیخوره!” بعد سرشو بالا کرد و به لوستر گفت “جناب لوستر شما تکون خوردین؟…میبینی تکون نمی خوره؟ خل شدی… خدایا شفاش بده، جوونه حیفه!”
حالا منم همینطور یه ریز دارم حرف خودمو تکرار میکنم. اما وقتی دیدم همه چی عادیه و هیچ کسیم صدا نمیکنه از تو خیابون بیخیال شدم و برگشتم تو اتاقم…تا برگشتم و دوباره می خواستم لذت ببرم، همسایمون با بچش -که ۳ ماهشه- اومدن بالا. اون از من بدتر بود بیچاره. رنگ دیوار از رنگ صورت اون پررنگ تر بود. تازه اونموقع مامانم صداش در اومد که “آره منم متوجه شدم زلزله اومده اما وقتی دیدم تو ترسیدی و داری سکته میکنی هیچی نگفتم که بدتر جیغ ویغ نکنی. اما الان که میبینم خانم {…} هم اومده بالا دیگه نمیشه انکارش کنم.”
میبینی تورو خدا؟! یه روز ما اومدیم از درس خوندنمون لذت ببریما!
مامان اینا امشب رفتن عروسی و منم خودمو جا موندم! تو خونه!… هم درسم مونده هم اینکه عروسیش سوا بود، حال نمیکردم برم.
مامانم میگفت “اگه عروسیه خودت تو تالار باشه چی کار میکردی؟” جواب دادم اگر یه زمانی از خر ترشیده شدن پایین اومدم، با یکی ازدواج میکنم که عروسیمون رو قاطی بگیره. حتما هم شرط میکنم شام عروسی دیزی، پاستا یا پیتزا باشه چون خودم این سه تا رو خیلی دوست دارم.
این یعنی خیلی بده که در بعضی موارد بین من و سیب زمینی هیچ فرقی نیست؟… خب چی کار کنم وقتی اون حس برام ناآشناست؟ ادا در بیارم خوبه؟!!
دیشب یه کوله کوچیک Esprit با چرم اصل کادو گرفتم.
کوله ه مصداق “فلفل نبین چه ریزه….” هستش. با اینکه کوچیکه اما کلی جا داره و آشغالای من توش جا شده، تازه بازم جا اضافه داره.
11 پاسخ به “Home alone”
اکتبر 17th, 2009 at 10:55 ب.ظ
شنبه 25 مهر1388 ساعت: 22:55
عکس گوشه وبلاگ جالب بود.
همین!
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
ممنون
از اثرات خودمه عکسه
اکتبر 17th, 2009 at 10:57 ب.ظ
شنبه 25 مهر1388 ساعت: 22:57
بازم سلام..
من هنوز تو کف این زلزله ام..
کلاس داشتم ریاضی 2 با درودی..
میشناسیش؟؟
من که نفهمیدم هیچ بچه های دیگم نفهمیدن..
یعنی چرا؟؟؟
اتفاقا منم دنبال یه کوله ام که خودمو وسایلم با هم توش جا شیم..
مبارک باشه
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
سلام بازم
نمیشناسم درودی رو. این ترم ریاضی ندارم خدارو شکر
آخه خیلی کم بود و نا محسوس اکثرا متوجه نشدن
قابلی نداره. ممنون
اکتبر 17th, 2009 at 10:57 ب.ظ
شنبه 25 مهر1388 ساعت: 22:57
من که اصن حس نکردم زلزله اومده …
من امروز دو تا کلاس بیش تر نداشتم اما نمی دونم چرا انقدر خسته ام !
حتما اثر این زمین لرزه هه است !!
خوب باشی (:
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
اکثرا حس نکردنش
احتمالا شما زمین رو لرزوندین که اینطور خسته این
همچنین
اکتبر 17th, 2009 at 11:11 ب.ظ
شنبه 25 مهر1388 ساعت: 23:11
movafagh bashi khoshgel
webloget bahal bood
bia beman ham sar bezan
اکتبر 18th, 2009 at 12:58 ق.ظ
یکشنبه 26 مهر1388 ساعت: 0:58
منم هیجی حس نکردم
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
خب تو معلومه نبایدم چیزی حس کنی. چون تارزان همش رو درختاس دیگه
اکتبر 18th, 2009 at 9:36 ق.ظ
یکشنبه 26 مهر1388 ساعت: 9:36
سلام …
عروسیتون رو اگه پاستا میدین ، پیتزا میدین منم هستم ( ایکن شکم پرستی )
حالا اومدین درس بخونید احتمالا زمین از شدت خنده ضعف کرده
کوله تون هم مبارک باشه …
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
شما هم بیایین، اما مشکل اینه که میتونین با دندون مصنوعی پاستا بخورین؟
منکه همیشه در حال درس خوندنم بابا
ممنون
اکتبر 18th, 2009 at 9:36 ق.ظ
یکشنبه 26 مهر1388 ساعت: 9:36
در جواب کامنتتون :
احسان عیوضی مینویسد : این مورد چهارمی که نوشتی رو باید مینوشتم که جدا ازت مرسی شدم !!!! … بعدشم خواننده روشن من میدونی نباید لو بدی که " دست به … " … خلاصه اینکه با یه خواننده روشن طرفیم دیگه !!!
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
چرا لو ندم؟ شما مگه آبروی اونا رو نبردین؟
اکتبر 18th, 2009 at 2:48 ب.ظ
یکشنبه 26 مهر1388 ساعت: 14:48
سلاااااااااااام عزیزم
جوابت رو همون جا دادم! اما خب محض اطمینان از دلیور شدن جواب باید بگم که من اصولا چراغ خوبی هستم. مشکلی نیست خواهر. اراده کن روشن میشم. بعدش هم صبر میکنم به یه جاهائی برسی با هم بمهاجریم!!!
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
آخه تو که نباید به پای من بسوزی و بسازی عزیزم…تو باید بری به سوی زندگی و آینده خودت (آیکون با یک موزیک هندی سوزناک عشقولانه)
اکتبر 18th, 2009 at 8:01 ب.ظ
یکشنبه 26 مهر1388 ساعت: 20:1
نشونه…….!!!!
نمي دونم ديدي يا نه اما من تنها كسي بودم كه تو اون تاريكي كلاه نقاب دار داشتم.ابي هم بود كلاهم و يه بيرهن سفيد و يه كتوني بسكتبال
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
باورت میشه اصلا ندیدمت یا شایدم دیدم و یادم نیست
اکتبر 18th, 2009 at 9:10 ب.ظ
یکشنبه 26 مهر1388 ساعت: 21:10
تو اصلا بویی از احساسات نبردی…تو اصلا….!…..از کی کادو گرفتی ناقلا که واسش قلب می فرستی؟!…هان؟!….
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
منکه خودم میدونم سیب زمینیم، تو هم بزن تو سرم اینو
پست قبلیش رو بخونی میفهمی از کی (به این میگن بازدید کننده زیاد کن)
اکتبر 19th, 2009 at 11:35 ب.ظ
دوشنبه 27 مهر1388 ساعت: 23:35
این دفعه لوستر خونه ها همه رو ضایع کرد… همه یاد گرفته ن وقتی زلزله بیاد به لوسترها نگاه کنن. ولی اصلا انگار لوسترها ایندفعه عین خیالشون نبود
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
منکه بدجوری ضایع شدم…مامانم هم که حسابی سر کارم گذاشت