پریا در نقش یک GPS
پانیا خانم اولین کادوی روز دختر رو از خاله جونش -که من باشم– نقدا دریافت کرد…الهی ی ی ی قربونش برم من.
اما خاله جونش هیچی از هیچ کسی دریافت نکرد و تازه کلی هم غر میزد که چرا روزمو تبریک نمیگین؟
خانمای جوون، با یک روز تاخیر روزتون مبارک.
امروز شدیدا رو شانس بودم. بقول برادر تتلو “وای که چه حالیه ه ه، همه چی عالیه…”
ساعت ۱ کلاس داشتم. از پله ها که میرفتم بالا دیدم دوستم وایساده سر پله ها و یه قیافه ناراحت به خودش گرفته. بهش میگم چت شده ناراحتی؟ میگه “پریااااا ! این استاده نمیاد. دم کلاسو نگاه کن؟ آموزش کاغذ چسبونده. حالا تا ۳ و نیم که اون یکی کلاسمون شروع بشه چه کار کنیم؟” بهش گفتم این ناراحتی داره دیوونه؟ پایه ای بریم هایدا و یه ساندویچ بزنیم در جهت روشن شدن؟ بعدشم میریم ساختمون شریعتی، منم میرم سایت و ترجمه هام رو از تو iGoogle در میارم.
چهارشنبه ها که میرم اون ساختمون، از جلوی هایدا رد میشم اما هیچ روزی نشده بود برم غذا بخورم. چون یا تنها بودم، یا اگر دوستم باهام بود وقت نداشتیم و باید زودی می اومدیم ساختمون شریعتی که به کلاسمون برسیم. اما امروز یه دلی از عذا در آوردیم در این حد! بعدشم تا اون یکی ساختمون پیاده اومدیم و کلی حال داد.
شریعتی که اومدیم، گلاب به روتون دنیا برام تیره و تار بود و هیچی رو نمیدید چشام! حتی اسم خودمم یادم رفته بود. غصم شده بود که چطوری برم دستشویی دانشگاه؟! آخه اصلا عادت ندارم بیرون از خونه برم دستشویی، مخصوصا که ایرانی باشه.
اما امروز باید دل و به دریا میزدم و میرفتم. هرطوری بود خودمو رازی کردم که حالا اگر برای یه بار از توالت ایرانی استفاده کنم نمیمیرم که، و به خودم وعده یه ساندویچ دیگه هایدا رو دادم تا بالاخره رازی شدم.
تو دستشویی که بودیم یهو دیدم دوستم میگه “بیا برو این یکی. خدا برات جور کرده.” در کمال ناباروری دیدم که دانشگاه ما دستشویی فرنگی داره………این مدت اصلا ندیده بودم. از ذوقم می خواستم بپرم دوستمو بقل کنم. فورا حرفمو برای قولی که به خودم داده بودم پس گرفتم و پیچوندم خودمو. چون قول ما برای توالت ایرانی بود نه فرنگی!
داخل که رفتم، بعد از تشریفاتی که داشتم، وقتی می خواستم درو ببندم گیره در خراب بود و بسته نمیشد. (ای خدا! چرا خوشی ها انقدر زودگذرن؟)…دوستم پیشنهاد داد “من از بیرون میبندم” و درو از بیرون بست. همون موقع گیره داخل هم بسته شد و …آره دیگه! حالا از اینورم هی به دوستم میگم تو برو پایین تو سایت یا بشین تو بوفه تا من بیام. کیفمم که پیش توس خیالم راحته…بعد از چند دقیقه دوستم گفت “من میرم بیرون وایمیستم.”
وقتی می خواستم بیام بیرون، گیره داخل رو که باز کردم و درو حل دادم، دیدم ای وای ی ی! در که از اونور بستس! چی کار کنم خدایا؟ موبایل و کیفو همه چیمم که پیش دوستمه و نمی تونم زنگ بزنم بیاد درو باز کنه! دادم که بزنم خیلی ضایعس…اما چاره ای نداشتم جز داد زدن. اول آروم صداش کردم. بعد یه ذره بلندتر که شنید و اومد درو باز کرد.
خنده بازاری بود برای خودش. میگفت “تازه می خواستی منم بفرستی پایین! اونوقت چطوری می خواستی بیایی بیرون؟”
کلاس زبانمم که تشکیل شد، از اون همه آدم فقط من بودم که ترجمه ها رو نوشته بود و تقریبا بلد بود. بقیه حرص استاده رو درآورده بودن و تا آخر کلاس هرکی سعی میکرد یه روش تدریس رو به استاده پیشنهاد بده…اما در کل امروز خیلی خوش گذشت.
نتیجه اخلاقی: از کوچکترین و پیش پا افتاده ترین اتفاقات پیش اومده، بهترین استفاده رو ببرین…گاهی لازمه آدم یه ذره دل به نشاط باشه.
بعد از دانشگاه، تو اتوبوس همه مسافرا شدیدا منو GPS فرض میکردن. هر کی هر آدرسی می خواست مستقیم می اومد سمت من و از من سوال میکرد…به قیافه خودم شک کردم!
امروز صبح یه خواب وحشتناک میدیدم. وقتی که ساعتم زنگ زد اصلا نمی دونستم چطوری خدارو شکر کنم که از اون خوابه نجات پیدا کردم. حسابی ترسیده بودم. حتی میترسیدم تا چند دقیقه از رختخوابم بیام بیرون.
اصلا تازگیا خیلی خوابای عجیب غریب میبینم.
همشونم بخاطر این درسای مزخرفیه که میکنم تو مخم و همش فکرم مشغوله…کمبود خوابم که حسابی دارم.
10 پاسخ به “پریا در نقش یک GPS”
اکتبر 21st, 2009 at 11:39 ب.ظ
چهارشنبه 29 مهر1388 ساعت: 23:39
هایدا چیه خانوم اصلا در حد شما نیست به خودم میگفتی یه جای خوب و ارزون پیشنهاد میکرد
من ویکی پدیا یه رستورانای تهرانم
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
دلتم بخواد هایدا
ارزونتر از هایدا یعنی؟
جدی میگی؟ این دفعه اگر استادمون خواست نیاد بعدش که رفتیم هایدا میام ازت سوال میکنم کجا باید میرفتیم
اکتبر 22nd, 2009 at 10:32 ق.ظ
پنجشنبه 30 مهر1388 ساعت: 10:32
سلام gps …
در جواب کامنتتون :
احسان عیوضی مینویسد : منظورتون زیر سیله دیگه … اینجا بارونش نرم نرم نیست سیل میاد سیل خانم محترم 🙂 ) … چشم …
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
سلام امردادی
اکتبر 22nd, 2009 at 10:32 ق.ظ
پنجشنبه 30 مهر1388 ساعت: 10:32
در جواب کامنتتون :
احسان عیوضی مینویسد : آدمای خوبین … فرهنگشون بهتون بخوره منم همین پیشنهاد رو میکنم … ولی خب مردای خودمون بد مالی نیستن ها !!!
اکتبر 22nd, 2009 at 10:33 ق.ظ
پنجشنبه 30 مهر1388 ساعت: 10:33
حسان عیوضی مینویسد : متاسفانه داره … حقیقت منظورمه
اکتبر 22nd, 2009 at 10:34 ق.ظ
پنجشنبه 30 مهر1388 ساعت: 10:34
در جواب کامنتتون :
احسان عیوضی مینویسد : حداقل نمیگفتید چه جوری شناختید مردم توی عقل دوتامون با هم شک نکنن …
اکتبر 22nd, 2009 at 1:20 ب.ظ
پنجشنبه 30 مهر1388 ساعت: 13:20
سلام خواهر؛ فکر کنم بخاطر تبلیغات من باشه که همه شما را به عنوان GPS میشناسند…
ولی دانشگاه حالش همه به شب امتحان خودنش هست!!!
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
سلام برادر
دقیقا همینه که شما میگین…اصلا یادم نبودا که شما….
البته در مورد من فرق میکنه تا حدی نیمه ابری. شب امتحان اگر جزوه یا کتابی مونده باشه می خونم حتما، اما مشکل اینه که قبلانش خوردم همه رو…شما که دیگه تو جریانین
اکتبر 22nd, 2009 at 2:20 ب.ظ
پنجشنبه 30 مهر1388 ساعت: 14:20
سلام دخملی
اومدی بالاخره؟
چقدر درس میخونی بابا! درست نیست ها!
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
سلام دوستم
اومدم اما تو نیستی انگار
چی کار کنم خب! دست خودم نیست
اکتبر 22nd, 2009 at 7:17 ب.ظ
پنجشنبه 30 مهر1388 ساعت: 19:17
پدر من هم یه بار توی دستشویی گیر میکنه شب میره صبح در میاد!هیچ کی اون اطراف نبوده و از سوراخ هواگیر میاد بیرون!
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
پدر شما میتونسته از هواکش بیاد بیرون، اما من فقط سرم رد میشه از سوراخ هواکش
اکتبر 22nd, 2009 at 11:03 ب.ظ
پنجشنبه 30 مهر1388 ساعت: 23:3
من هستم
همیشه
گاهی دیر گاهی زود
اما همیشه روم حساب کن
به عنوان یه آدم علاف وبگرد!
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
ایول! عین منی
اکتبر 23rd, 2009 at 6:54 ب.ظ
جمعه 1 آبان1388 ساعت: 18:54
آماده میشید برای بیست و پنج شدن؟ عیب نداره، راحت باشید…
ای جانم. پانیا. نامردا نذاشتن درست و حسابی متحرکشو ببینم
من تبریک نگفتم؟
خواب ترسناک رو دوست دارم. لذت بیدار شدن رو به آدم میده!
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
این دفعه اگر برنامه داشته باشیم شاید خودش رو بیارم.
چرا شما گفتین، اما اهل منزل نگفتن تا غر نزدم
تا حالا از این دید به خواب ترستان نگاه نکرده بودم