دو مهمونی در یک روز
دیروز جشن بانوان وبلاگ نویس برتر بود. از شب قبلش فکرامو کرده بودم که نمی تونم برم، چون باید زود می اومدم خونه و آماده میشدم برم جشن تولد شوهر خواهر جان. اما از اونجایی که خیلی از مامانش خونش میاد! به خواهر و شوهرش اعلام کرده بودم که تا من کارامو بکنم و برسم خونتون میشه ۱۰.
از دانشگاه که بیرون اومدم به برادر پرهام پیامک! زدم که خوش بگذره. بهشون بگو جایزمو میام میگیرم یا اینکه شمارمو بده با خودم هماهنگ کنن. پرهام جواب داد “مرسی… رتبه آوردین.”…منو میگی تو خیابون اینطوری بودم. باورم نمیشد اصلا. سریع بهش جواب دادم جدی میگی یا شوخیه؟ … زنگ زد که “من دارم از شما سوال میکنم. مگه رتبه آوردین؟” تازه اونموقع فهمیدم تو دنیا تنها نیستم من و آدمهای سوتی در همه سنی میتونن باشن.
از اونجایی که وقتی رشتت حسابداری باشه خواه نا خواه اهل حساب و کتابم میشی، طی یک حساب کتاب سرانگشتی، به خودم گفتم تو که داری نصف مهمونی رو میپیچونی. جشنم ۷ تموم میشه. تا خونه هم حدودا نیم ساعت راهه، پس میتونم برم. و رفتم. (آیکون بابا حساب کتاب!)
پرهام، Metro Man، آنی دالتون، نگارینا، بانو و ویولت رو دیدم اونجا. تو ردیفی که بروبکس نشسته بودن جا نبود بشینم و ردیف پشتی که یه جا بود، کنار یه آقاهه نشستم. تا نشستم آقاهه گفت “اینجا جای دوست من بود. البته نیومده.” گفتم خب وقتی بیان من پا میشم که جای ایشون رو قصب نکرده باشم… تا اینو گفتم دست منو گرفت و گفت “نه ه ه ! خوشحالم که شما نشستین.”…… می خواستم بهش بگم دستو بکش اما خودمو نگه داشتم.
اما ای کاش میگفتم چون تا وقتی که آقاهه نشسته بود منو دیوونه کرده بود بس که همش پا و دستش رو میزد به من و یا به پای من. هرچیم کولم رو میذاشتم رو پام، افاقه نمیکرد. انقدر سعی کرده بودم کج بشینم، حس میکردم تو معده نفر بقلیمم اما این آقاهه از رو نمیرفت. هی هم سعی میکرد سر صحبت رو با من باز کنه.
به نگی که ردیف جلویی بود گفتم فکر نمیکردم بیام. برات که نوشته بودم. الانم از دانشگاه اومدم… تا اینو گفتم آقاهه پرسید “رشتتون چیه؟” ناچار بهش گفتم. شروع کرد به گفتن اینکه “من تو کار هنرم. موسیقی سنتی. با همین دوستم که قرار بود بیاد. فرهنگسرای نیاوران هم امشب و فردا شب اجرای زنده داریم… شما اهل هنر هستین؟” منم تندی جواب دادم نه اصلا نیستم. اصلا با روحیم سازگار نیست، بخاطر رشتمه خب… (لازمه توضیح بدم دروغ گقتم؟) فکر میکردم بیخیال بشه و دیگه حرفی نزنه، اما بقول شاعر “زهی خیال باطل”
یه ذره که گذشت دیگه داشتم دیوونه میشدم از دست آقاهه. نگاه کردم دیدم چنتا صندلی اونورتر -خدارو شکر- یه جای خالی هست و از بقلیا خواستم که که نفری یه دونه برن اونورتر. بعد از چند دقیقه که جابجا شدم، آقاهه هم پاشد رفت خدارو شکر…شانس آورد که اونجا بود، اگر بیرون از سالن همچین کاری رو میکرد جدا میدونستم چیکارش کنم.
مجری برنامه سعید محمودپور و بهاره رهنما بودن. از بهاره که هیچرقمه خوشم نمیاد. نمیدونم چرا، اما دوستش ندارم. اما سعید محمودپور همونطوری بود که فکر میکردم. کلی هم خندیدیم بس که بفکر “ترک دوران تجرد” بود. الهام پاوه نژاد هم بود. تازه فهمیدم وبلاگم داره و برای دخترش مینویسه. تو برنامه نقره دخترش رو دیده بودم. هرموقع الهام پاوه نژاد رو میبینم امکان نداره یاد سریال “همسران” نیافتم. یادش بخیر. یه بخشی از بچگیامه.
یه جایی از جشن بهاره رهنما از همه کوچولوها خواست که برن رو سن. می خواستم منم برم، اما بقول مامانم “از دست و پای درازم خجالت کشیدم” که نرفتم.
جشن حدود 6:30 تموم شد و نزدیکای 7 خونه بودم. تو کوچمون که قلقله بود. یکی از مغازه ها شیرینی و شکلات به مردم میداد. با چه ژانگولری خودمو رسوندم تو خونه، خدا میدونه.
کارامو کردم و همون 10ی که گفته بودم رسیدم به مهمونی.
همسایمون، همونی که با هم کلاس رانندگی رفتیم، همونی که دانشگاه ما قبول شده، همونی که کلی خاطره های دیگه با هم داریم، بعد از 12 سال که همسایه بودیم و روز شب تو خونه هم بودیم و کلی دیوونه بازی درآوردیم از خودمون، امروز از اینجا رفتن.
با اینکه تو ساختمون ما 4تا همسایه دیگه هم هست، اما با هیچکسی مثه اینا رفت و آمد نداشتیم. اصلا یه جزیی از خانواده همدیگه شده بودیم. گاهی که میرفتم دم خونه های همدیگه، بیخیال زنگ و این حرفا بودیم. درو همینطوری باز میکردیم و میرفتیم داخل.
خیلی تنها شدم… خیلی تنها شدیم.
08:50 شب نوشت: از صبح که همسایمون رفت هر کاری میکنم به روی خودم نیارم و خودم رو دلداری بدم اصلا نمی تونم. یادشون که می افتم گریم میگیره. انقدر از صبح گریه کردم چشام داره درمیاد.
36 پاسخ به “دو مهمونی در یک روز”
اکتبر 30th, 2009 at 12:27 ب.ظ
جمعه 8 آبان1388 ساعت: 12:27
اگه میدونستم این همه کار کرده اون مرتیکه ، پا میشدم تو رو می اوردم جای خودم که بشینی … چه معنی داره ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ( آیکن نگار الان خیلی عصبانیه )
باز خوشحال شدم دیدمت
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
خودمم خیلی قاطی کرده بودم. اما واقعا بخاطر اینکه تو سالن بود چیزی بهش نگفتم
مرسی ی ی ی …منم
اکتبر 30th, 2009 at 12:37 ب.ظ
جمعه 8 آبان1388 ساعت: 12:37
در جواب کامنتتون :
احسان عیوضی مینویسد : من هم 12344% موافقم …
در جواب همین پستتون :
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
خیلی ی ی ی ممنونم.
از کجا میدونستین من روز تک شاخه دوست دارم؟
اکتبر 30th, 2009 at 12:51 ب.ظ
جمعه 8 آبان1388 ساعت: 12:51
در جواب کامنتتون :
احسان عیوضی مینویسد : کسی که نوشته هاش قشنگه رز تک شاخه رو هم دوست داره … ( ببین روان شناسی تا کجا پیشرفت کرده !!! )
اکتبر 30th, 2009 at 1:00 ب.ظ
جمعه 8 آبان1388 ساعت: 13:0
در جواب کامنتتون :
احسان عیوضی مینویسد : نه منظورم پست قشنگ شما بود و این که کسی که خوب مینویسه اینجوری زر تکی هم دوست میداره اون جوری …
اکتبر 30th, 2009 at 1:42 ب.ظ
جمعه 8 آبان1388 ساعت: 13:42
هیچم نمیگم اصرار نکنین
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
حالا تورو خدا بگو
اکتبر 30th, 2009 at 1:50 ب.ظ
جمعه 8 آبان1388 ساعت: 13:50
بی تربیت
بده من ادبش کنم
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
خودم از پسش براومدم خواهر
اکتبر 30th, 2009 at 1:51 ب.ظ
جمعه 8 آبان1388 ساعت: 13:51
خب این یعنی هم داش پ خ ج سوتی داد هم شما خواهر؟؟
من حرفی در این رابطه ندارم
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
خواهر من سوتی ندادم اصلا. برادر پرهام سوتی داد
اکتبر 30th, 2009 at 2:02 ب.ظ
جمعه 8 آبان1388 ساعت: 14:2
سلام تــــــــــو کدوم پاپری هستی بچه کی هستی
برازجونی یا ماوراء برازجون !
بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــای
هر هر هر هر هر هر هر هر هر هر هر
در ضمن دوستان , می تونید نظر رو خصوصی هم بدیدا والا
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
من پاپری نیستم. پپری هستم. برازجانی هم نیستم
اکتبر 30th, 2009 at 5:34 ب.ظ
جمعه 8 آبان1388 ساعت: 17:34
ای بابا کاش همه مثل شما مبادی اداب بودند…اگر می دیدی سر یک سو تفاهم اونم من…چه جوری سکه یه پول شدم جیگرت برام کباب می شد!
خب دیگه چه می شه کرد طرفدار زیاد داری!
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
خوندم اتفاقا
اکتبر 30th, 2009 at 7:14 ب.ظ
جمعه 8 آبان1388 ساعت: 19:14
مدیریت جهانگردی علوم و تحقیقات
اکتبر 30th, 2009 at 9:49 ب.ظ
جمعه 8 آبان1388 ساعت: 21:49
آدما میان و میرن دیگه. اصلا قشنگیش به نموندنه. گریه هم که لزوما چیز بدی نیست.
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
اکتبر 30th, 2009 at 9:55 ب.ظ
جمعه 8 آبان1388 ساعت: 21:55
خوااهر گریه نکن میخوای من بیام بشم همسایه تون؟؟
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
بیا. اما اونا یه چیز دیگه ای هستن
اکتبر 31st, 2009 at 12:11 ق.ظ
شنبه 9 آبان1388 ساعت: 0:11
چه حس بدیه این تنها شدن
اونم از این نوعش
همسایه ی خوب خیلی نعمته
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
آره جدا. 12 سال کم نیست. بچه بودیم سه تاییمون که اومدیم اینجا.
اکتبر 31st, 2009 at 12:58 ق.ظ
شنبه 9 آبان1388 ساعت: 0:58
سلام
یه اشاره میدادی طرف رو از سالن پرتش میکردم بیرون بابا
خوب میگفتی با ما هستی
اصلا میومدم جای شما مینشستم میگفتم حالا هر چقدر دوست داری دست و پاتو بزن به من
در مورد همسایه هم فقط میتونم بگم رسم روزگاره
باید روی روزگار رو کم کنی
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
می خواستم به شما یا پرهام بگم که جاتون رو تغییر بدین با من اما نمیشد دلیلش رو همون موقع بگم، فکر کردم شاید ناراحت بشین که بی دلیل جاتون رو به من بدین.
دقیقا
اکتبر 31st, 2009 at 9:55 ق.ظ
شنبه 9 آبان1388 ساعت: 9:55
در جواب کامنتتون :
احسان عیوضی مینویسد : توی پست آبنبات چند تا پرانتز هست کدومش ؟
اکتبر 31st, 2009 at 9:57 ق.ظ
شنبه 9 آبان1388 ساعت: 9:57
در جواب کامنتتون :
Intel Core 2 Duo 2.8
اکتبر 31st, 2009 at 10:01 ق.ظ
شنبه 9 آبان1388 ساعت: 10:1
در جواب کامنتتون :
احسان عیوضی مینویسد : توبه گرگ مرگه نشنیدین ؟ نه فعلا به نوشتن ادامه میدم …
اکتبر 31st, 2009 at 10:18 ق.ظ
شنبه 9 آبان1388 ساعت: 10:18
خب جاتو با من عوض میکردی!!!!!!
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
عزیزم! می خواستم با یکی از آقایون این کارو کنم اما نمی تونستم اونموقع به کسی دلیل کارم رو بگم. بخاطر همین فکر کردم شاید ناراحت بشن بی دلیل ازشون بخوام جاشون رو با من تغییر بدن
اکتبر 31st, 2009 at 11:45 ق.ظ
شنبه 9 آبان1388 ساعت: 11:45
سلام عزیزم.. شیوا هستم.. میدونم خیلی وقته بهت سر نزدم.. شرمنده.. حسابی دلم واست تنگ شده بود.. تو این مدت یه عالمه اتفاق افتاده واسم.. اصلا نمیدونم منو یادت میاد یا نه.. ناسلامتی 2 سال باهم همسایه ی وبلاگی بودیم.. الان وبلاگ ندارم.. ولی بهت میل میزنم..بوس بوسسسسسسسسسس
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
مگه میشه یادم بره تورو؟
اکتبر 31st, 2009 at 5:13 ب.ظ
شنبه 9 آبان1388 ساعت: 17:13
سلام
در جواب کامنتتون :
احسان عیوضی مینویسد : خب براتون کمی هیجان بد نیست !!!
اکتبر 31st, 2009 at 5:14 ب.ظ
شنبه 9 آبان1388 ساعت: 17:14
اون یکی کامنتتون :
احسان عیوضی مینویسد : فرمول این نسکافه رو میگین … باید براتون یه بار درست کنم تا یاد بگیرید !!! دی!!!
اکتبر 31st, 2009 at 5:14 ب.ظ
شنبه 9 آبان1388 ساعت: 17:14
بیاید افریقا حتما روشش رو بهتون یاد میدم !!!
اکتبر 31st, 2009 at 5:14 ب.ظ
شنبه 9 آبان1388 ساعت: 17:14
اون یکی تر کامنتتون :
احسان عیوضی مینویسد : خب میدونم این کامنت کامنت خودتونه !!!
اکتبر 31st, 2009 at 5:15 ب.ظ
شنبه 9 آبان1388 ساعت: 17:15
اون یکی تر تر تر تر کامنتتون :
احسان عیوضی مینویسد : ( ایکن یه مردادی شیون کنان !!! ) ولی رفتم حضوری دوباره براشون نوشتم !!!
اکتبر 31st, 2009 at 5:15 ب.ظ
شنبه 9 آبان1388 ساعت: 17:15
خب حالا حال شما خوبه ؟؟؟
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
توپه توپم
اکتبر 31st, 2009 at 5:56 ب.ظ
شنبه 9 آبان1388 ساعت: 17:56
در جواب کامنتتون :
احسان عیوضی مینویسد : نسکافه و شکر رو خشک اول توی فنجان میرزیم و بعدش یه مقدار خیلی کم بهش آب اضافه میکنید و بهم میزنید … مقدار آب باید طوری باشه که در واقع مثلا خمیر بشه … بعدش آنقدر بهم میزنید که رنگش از مشکی به قهوه ای خیلی روشن تغییر رنگ میده … بعدش آب جوش رو بهش اضافه میکنید و صبر میکنید تا تمام محتویات کف فنجان به بالا منتقل بشه … نوش جان …
اکتبر 31st, 2009 at 5:57 ب.ظ
شنبه 9 آبان1388 ساعت: 17:57
در جواب کامنتتون :
احسان عیوضی مینویسد : اگه بدونم قلب یه بنده خدایی با باطری کار میکنه که زهره ترکش میکنم !!!
اکتبر 31st, 2009 at 5:58 ب.ظ
شنبه 9 آبان1388 ساعت: 17:58
در جواب کامنتتون :
احسان عیوضی مینویسد :خب شاید منم ندونستم دیگه !!!!
اکتبر 31st, 2009 at 7:19 ب.ظ
شنبه 9 آبان1388 ساعت: 19:19
در جواب همه کامنتهاتون !!!!
احسان عیوضی مینویسد : میگم تشریف بیارید اینجا ( افریقا ) فکر میکنید شوخی میکنم !!!
احسان عیوضی مینویسد : حتما بیاید من یه تمساح اینجا دم فرودگاه برای استقبال با پیشبند بسته منتظرتونیم !!!
احسان عیوضی مینویسد : کلا اینجوری بهتره !!! کار یک بار یک سره بشه .
اکتبر 31st, 2009 at 7:52 ب.ظ
شنبه 9 آبان1388 ساعت: 19:52
در جواب کامنتون :
احسان عیوضی مینویسد : دارم روش کار میکنم بتونم وبلاگم رو براتون توی کامنت دونیتون لود کنم !!!
اکتبر 31st, 2009 at 8:35 ب.ظ
شنبه 9 آبان1388 ساعت: 20:35
من سوتی ندادم خواهر مسی
به من چه اصلاً
گوشی خودم دستم نیست. قعلاً عوضش کردم. اینم چند بار زدم تا "؟" بیاد ولی درست نشد.
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
حالا ما میگیم شما سوتی ندادی. خوبه؟
اکتبر 31st, 2009 at 8:39 ب.ظ
شنبه 9 آبان1388 ساعت: 20:39
خب می گفتین با گرز خواهر مسی می اومدیم دم مطبش.
مرتیکه ی عوضی.
میگم چه اصراری داشت به همه می گفت کنار من جا خالیه….
کاش شما و سارای کنار هم میشستین….
در ضمن به منم میگفتید جارو عوض کنیم فقط می گفتم چشم.
دفعه ی بعد اگر چنین چیزی شد و به من نگید دیگه وبتون نمیام.
—
می گفتید تا جماعتی که به من میگن "آرومی" اون روی سگم رو هم ببینند.
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
پس یارو سابقه دار بوده…عوضیه بیشعور
دفعه دیگه حتما خودم عکس العمل نشون میدم. گاهی نباید ساکت بود انگار.
چشم برادر. مرسی
اکتبر 31st, 2009 at 9:38 ب.ظ
شنبه 9 آبان1388 ساعت: 21:38
درجواب کامنتتون :
احسان عیوضی مینویسد : خب مگه بده ؟؟؟
اکتبر 31st, 2009 at 11:30 ب.ظ
شنبه 9 آبان1388 ساعت: 23:30
خواهر زشته آدم با کمالاتی مثه شما بگه عوضیه بیشعور
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
من کلی اصلاح ادبی شدم خواهر…اصلا می خوایی به استادتون این موضوع رو پیشنهاد بده
اکتبر 31st, 2009 at 11:32 ب.ظ
شنبه 9 آبان1388 ساعت: 23:32
آخیی!!
گوشی برادر پرهام "؟" نداره بریم یکی براش بگیریم ثواب داره ها
نوامبر 1st, 2009 at 11:35 ق.ظ
یکشنبه 10 آبان1388 ساعت: 11:35
گوشی دارم خوبش دارم.
سامسونگ. کشویی. از این باریکا!
ولی اینی که همرام بود سری n نوكيا بود كه ازش متنفرم! نوكيا
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
چی گفتی برادر؟ از نوکیا متنفری؟ میدونی من عاشق نوکیام و کلی روش عیرت دارم؟