۱۳ بدر وسط پاییز
رفتم تو یه کلاس خالی نشستم و خواستم که مجلم رو بخونم. بقل این ساختمونی که امروز کلاس داشتم یه مدرسه دخترونه س. دقیقا نمیدونم دبیرستانه یا راهنمایی. اما هرچی هست که بچه های خیلی با نشاطین. یه جورایی یاد خودم افتاده بودم زمانی که هنرستان میرفتم. یادش بخیر چقدر شر میریختم و شیطونی میکردم. داشتن وسطی بازی میکردن. تا اینارو دیدم به این فکر کردم که چند سال از آخرین باری که وسطی بازی کردم میگذره؟ خوب بازی میکردم و همیشه کلی بل میگرفتم…به این فکر کردم که چند وقته اصلا از این بازیا نکردم؟
یه نیم ساعتی مشغول دیدن اینا بودم و از صدای خنده اونام، منم برای خودم می خندیدم و دل به نشاط بودم. یه چنتا پسرم اومدن و رفتن تو کلاس، فقط نگاهشون رو حس میکردم رو خودم. چون موزیکم تو گوشم بود دیگه متوجه نمیشدم چی میگن و چی نمیگن.
وقتیم کلاسمون تموم شد تا اون یکی ساختمون پیاده اومدیم و دنبال یه مغازه ای بودیم که ذرت مکزیکی داشته باشه. آخر سر هم به سیب زمینی سرخ کرده رضایت دادیم. اومدیم این ساختمون بچه ها گفتن انگار بچه های دانشگاه ۱۳هشون رو بدر کردن و سبزه هاشونم گره زدن! خدارو شکر که ما نبودیم اونموقع.
میدونی چیه؟ همیشه بدم میاد از اینی که یکی بخواد چکم کنه یا من بخوام یکی رو چک کنم. بقول خودم از “کارت حضور و غیاب زدن” بدم میاد، دیوونم میکنه. میفهمی!؟ اصلا از این اخلاقا خوشم نمیاد. از اینی هم که یکی الکی هندونه بذاره زیر بقلم خوشم نمیاد. چون 100% هندونه هاش آبکی و گلخونه ای از آب در میان.
پس سعی نکن خرم کنی یا دائم چکم کنی، چون دیر یا زود کاسه صبرم لبریز میشه. اونموقع دیگه این آدمی که الان میبینی رو نمیبینی!
دوشنبه شب که بارون می اومد، بعد دانشگاه مجبور بودم برم اون یکی ساختمون. دقیقا 7 شب بود. وایساده بودم تا اتوبوس یا یه تاکسی که جا داشته باشه -ترجیحا جلوش- بیاد و سوار بشم. نم نم بارون می اومد اما با این حال نیاز به چتر داشتم. خدارو شکر مانتومم تیره نبود که بگم دیده نمیشدم و از طرفیم زیر چراغ خیابون وایساده بودم. هیچ جای توجیحی نبود خلاصه. یهو یه صدای ترمز اومد و بعدشم شپ!…
یه 200 و خورده ایه! ترمز کرد و دقیقا چرخش افتاد تو چاله آب و هر چی آب بود پاشید رو شلوارم. فک کن! شلوارمو شنبه شسته بودم و کلی تمیز بود… از تو ماشینش منو نگاه کرد و یه خنده چندش تحویلم داد. جدا می خواستم چارتا دری وری بهش بگم مرتیکه رو، اما خودمو کنترل کردم. پیش خودم فکر کردم حالا من بیام بهشم چارتا دری وری بگم، با نفر بعدی چیکار میکنه؟ با اونم همینکارو میکنه دیگه، شایدم بدتر! فقط نگاهش کردم و بهش گفتم خیلی ممنون که خیسم کردین!!!! بازم از رو نرفت و بربر نگاهم کرد.
این همه صغرا کبرا چیدم که بگم تورو خدا اگه این روزا با ماشین خودتون بیرون میرین، مواظب عابرا باشین که خیسشون نکنین. تورو خدا اگر جلوی یه عابر میرسین پاتون رو بیشتر رو پدال گاز فشار ندین که آب بیشتر بپاشه بهش طوری که تمام اعضا و جوارح داخلی و خارجیش خیس بشه و یه جای خشکم براش نمونه. برای یه ثانیه هم که شده خودتون رو بذارین جای اونی که بیرونه و همین ابو قارقارک شمارو نداره. همین!
14 پاسخ به “۱۳ بدر وسط پاییز”
نوامبر 5th, 2009 at 8:51 ق.ظ
پنجشنبه 14 آبان1388 ساعت: 8:51
دلت چرا انقده پر بود خانومی؟
منم از اون قضیه که گفتی بدم میاد.
چشم …….. بعدشم مترو قاطی کرده؟ مگه علیرضای مترومن ما دور از جونش مرده که مترو قاطی کرده باشه؟ الان میرم یه حال اساسی ازش میگیرم فقط به خاطر گل روی پپری خودم..
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
بیخیال تورو خدا
شماها تازه آشتی کردین
نوامبر 5th, 2009 at 9:44 ق.ظ
پنجشنبه 14 آبان1388 ساعت: 9:44
در جواب کامنتهاتون : ( فشرده شده !!! )
احسان عیوضی مینویسد : سوء تفاهم نمیشه …
احسان عیوضی مینویسد : توی لباس مشکی خیلی خوش تیپ شدید بزنم به تخته دق دق دق !!!
احسان عیوضی مینویسد : آره خودمم خیلی کیف کردم … که دولتشون عملا نشون میده که فقط خودش میتونه کیفر بده و خودش هم به موقع حمایت میکنه …
احسان عیوضی مینویسد : آره شاید گوشی شما هم مدل گوشی من باشه … ولی اولا گوشیتون به گوشی من نمیشه به این دلایل :
1- اول اینه که این گوشی گوشی منه .
2- دوم این که گوشی من افریقا اومده . :))
3- سوم این که چیزهایی که من دارم دقیقا همون چیزهایی هستش که من دارم و چیزهایی که من دارم رو شما ندارید … به عبارتی یعنی من حس مالکیت شدیدی روی داشته هام دارم یعنی من گوشی خودم رو مالکش خودم هستم … یعنی ماله خومه !!!!!!!!!
4- اگه فهمیدین مورد سوم چی نوشتم به خودمم بگین !!!
نوامبر 5th, 2009 at 11:58 ق.ظ
پنجشنبه 14 آبان1388 ساعت: 11:58
مترو چی شده مگه؟چرا قاطی کرده؟
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
خیلی وقته اعتصاب کردن انگار یه جورایی
نوامبر 5th, 2009 at 12:00 ب.ظ
پنجشنبه 14 آبان1388 ساعت: 12:0
آره دوران مدرسه همه انگار انرژی داشتن به چیزای مسخره میخندیدن شاد بودن کلا!ولی من از وقتی از دبیرستان اومدم بیرون انگار تخلیه انرژی شدم بی حس شدم!
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
اما من هنوز خداروشکر اون انرژی خوبه رو دارم اما گاهی یاد اونموقع ها می افتم
نوامبر 5th, 2009 at 12:02 ب.ظ
پنجشنبه 14 آبان1388 ساعت: 12:2
سه شنبه وسط یه خیابونی کلی آب جمع شده بود یه ماشینم با سرعت داشت رد می اومد ماها نگران برگشتیم نگاش کردیم که الانه که خیس شیم ولی آدم خوبی بود انگار فهمید انقدر آروم رد شد که هیچی آب نپاشید از کارش خوشم اومد
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
دمش قیژژژژژژ
نوامبر 5th, 2009 at 12:04 ب.ظ
پنجشنبه 14 آبان1388 ساعت: 12:4
آآآآآآااای نفس کش
مخاطب قسمت دومو معرفی کن خودم میرم ادبش میکنم
دهه
چه معنی داره؟
خب آبجیم دوست نداره
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
ای بابا! باز من یه چیزی گفتم این خواهر ما می خواد خودش رو تو خطر بندازه واسه خاطر ما
نوامبر 5th, 2009 at 7:06 ب.ظ
پنجشنبه 14 آبان1388 ساعت: 19:6
هفتم!
نوامبر 5th, 2009 at 7:10 ب.ظ
پنجشنبه 14 آبان1388 ساعت: 19:10
من اتوبوس رو ترجیح میدم به مترو! دلیل خاصی هم ندارم
اوهو! تو بل گرفتن هیشکی به گرد پای من نمیرسه!
اصلاً هندونه دوست ندارم. خربزه می خورم، پای لرزش هم میشینم!
و من هنوز گواهی نامه ندارم….
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
خجالت داره ها! دوستای آدم 4تا 4تا گواهینامه و کارت پایان خدمت دارن، اونوقت شما…..نچ نچ نچ نچ
نوامبر 5th, 2009 at 7:54 ب.ظ
پنجشنبه 14 آبان1388 ساعت: 19:54
زشته برادر من پسر به این سن گواهینامه نداشته باشه؟
نچ نچ نچ
نوامبر 5th, 2009 at 8:48 ب.ظ
پنجشنبه 14 آبان1388 ساعت: 20:48
کامنت بالایی رو نمی بینم
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
باز خوبه تو اومدی برادر. خواهر مسی بود که حسابی غیرتی میشد پامیشد میرفت در وبلاگ بالایی
نوامبر 5th, 2009 at 9:00 ب.ظ
پنجشنبه 14 آبان1388 ساعت: 21:0
در جواب کامنتتون :
احسان عیوضی مینویسد : بلللللللللللللللللله …
اون یکی :
احسان عیوضی مینویسد : آخ از دست این بینی عمل شده آخ …
اون یکی یکی :
احسان عیوضی مینویسد : کاش میشد کاش … ( احتمالا یه طوطی داره به کامنتهاتون جواب میده !!! )
نوامبر 5th, 2009 at 9:16 ب.ظ
پنجشنبه 14 آبان1388 ساعت: 21:16
حسنت بر شما كه خودتون خوب كنترل كردين
نوامبر 5th, 2009 at 10:15 ب.ظ
پنجشنبه 14 آبان1388 ساعت: 22:15
سلام خواهر؛ میگم نباید ردیف اول کلاس نشست همینه دیگه همیشه آخر کلاس حال میدهد… هنرستان ما هم کنارش یک دبستان پسرانه بود که همیشه شلوغبازیها و صدای خندهشان تو زنگتـفریح مزاحم کلاس ما بود…
من اینقدر از این ماشین 200 خوردهایه بدم میآید دیگه رانندههاشون که نگو…
چشم اصلن ما توی هوای بارونی ماشینمون را بیرون نمیآوریم…
خواهرمون سلام میرساند…
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
چه عجب برادر…ما فکر کردیم شما رفتین پاستا خوری
اتفاقا بچه زرنگایی چون من میشینن ردیف جلو و حالش رو میبرن
من دوست دارم 200 و خورده ای رو، اما از بعضی آدمایی که اینطوری هستن بدم میاد.
سلام منو مخصوص برسونین
نوامبر 6th, 2009 at 2:18 ق.ظ
جمعه 15 آبان1388 ساعت: 2:18