خواستگاری و میدون جنگ

بهار ۸۴ خاله نرگس پسر دختر خالش -محمد- رو معرفی کرد برای ازدواج با من. اولش بظاهر همه چیز خیلی خوب پیش میرفت. تا اینکه این آقا اومد تهران. ساری زندگی میکنن. با برادر بزرگش و خانوم برادرش اومدن خونه ما برای خواستگاری. با اینکه من همه چیز از شرایط خانوادگیم و روابط بین افراد خانوادم رو برای این آقا کاملا توضیح داده بودم، روزی که اومدن خونه ما، مجلس خواستگاری رو تبدیل به یه میدون جنگ حسابی کرد. یه طرف این میدون من و شوهر خواهرم بودیم و طرف دیگه این آقای محترم بودن که همینطور هرچی از دهنش در می اومد بار ما میکرد.

 آخر سرم برای شوهر خواهرم خط و نشون کشید که “اگر تو بیایی خونه ما و با زن من!!!!! همچین رفتاری  داشته باشی، سرتو میبرم میذارم رو سینت!” و بعدشم به من گفت “یه دروعگوی بزرگی که فقط خواستی منو فریب بدی!” وقتیم از جناح من و پرهام خیالش راحت شد، چهار تا دری وریم بار مامانم و خواهرم کرد. مامانم فقط به احترام آشنایی با خاله نرگس و حرمت برادر بزرگترش لطف کرد و این آقا رو از تو خونه پرت نکرد بیرون. اما وقتی که به پرهام داشت چرت و پرت میگفت خواهرم جوابش رو میداد.

حالا مشکل این آقا چی بود؟ صمیمت بین من و شوهر خواهرم رو نمی تونست تحمل کنه. با اینکه هم از نظر نسبت و هم از نظر سنی از پرهام کوچیکتر بود. پرهام داماد اول بود و اون میشد داماد دوم. خدا میدونه اون شب چه حالی داشتیم ما و تو خونه ما چه خبر بود. برادرش و خانوم برادرش بیچاره ها شوکه شده بودن از رفتار این آقا. وقتیم که رفتن شبش زنگ زد و پای تلفن کلی عذرخواهی و التماس که “من اشتباه کردم و تورو خدا یه فرصت دیگه بهم بدین.” اما از طرف من هیچ فرصتی باقی نمونده بود.

خدا میدونه که برای خاله نرگس چطوری تعریف کرده بودن ماجرا رو، اما تا یکسال بعدش خاله نرگس هیچ رابطه ای با ما نداشت. تا اینکه پاییز ۸۵ من و مامانم و خاله نرگس رفتیم مشهد و اونجا فرصتی شد تا منم حرفامو با خاله بزنم و تونستم بگم که جریان چی بوده و چی نبوده. اما تلاشی نکردم که خاله رو مجاب کنم که تقصیر من بوده یا نه، خودش باید برداشتش رو میکرد با چیزایی که از من و اونا شنیده بود… بعد از اون روابط کم کم حسنه شد.

بهار ۸۷ که مادر و اون یکی برادر این آقا و خواهرش اومدن تهران، خونه ما هم اومدن. مادرش برای بار اول بود که منو میدید. هر چی بگم چقدر این مادر خانومه، کم گفتم. چند بار تو حرفاش گفت “محمد لیاقت تورو نداشت.” اما به روی خودم نیاوردم.

بهمن پارسال توی مراسم عمو احمد هم این آقا رو دیدم. یه جورایی منم تو کار پذیرایی از کسایی که اومده بودن مشغول بودم. کاملا حس میکردم که همه چشما به من بود که ببینن من چه رفتاری میکنم با این آقا. اما رفتاری کاملا عادی داشتم. با اینحال خیلی تحت فشار بودم. حتی روز بخاک سپاری، بعدش که برای ناهار به رستوران رفته بودیم، موقع خداحافظی سر میزشون رفتم و از تک تک برادراش و خواهرش و مامانش خداحافظی کردم، اما با اون نه اصلا.

دیشب منزل برادر و خانوم برادر این آقا دعوت داشتیم. مادرش و خاله هاش هم بودن. اصلا دلم نمی خواست برم و به اجبار مامانم و خواهرم رفتم، جون میگفتن “اگر نیایی یعنی هنوز دلگیری و خیلی زشته.”. تا بریم ۱۲۳۴۵۶ دفعه در صدم ثانیه ازشون میپرسیدم که ایا اونم هست یا نه؟ که خدارو شکر نبود. دیشبم با اینکه کاملا حس میکردم تمام حواسا به من بود، اما خیلی خودم رو کنترل کردم که رفتار همیشگیم رو حفظ کنم و چیزی از خودم بروز ندم که هنوزم رفتار اونروز محمد مونده تو دلم. دیشب تحت فشار روحی بدی بودم. خیلی بد!

از اون به بعد محمد تاثیر خیلی بدی رو من گذاشت. بواسطه خاطره های بدی که از پدرم تو ذهنم داشتم از بچگی، به مردا بدبین بودم. اما کم کم داشتم خودم رو متقاعد میکردم که همه مردا مثل پدرم نیستن و باید این دید رو از بین ببرم… محمد با این رفتارش این بدبینی رو تو من بیشتر کرد، طوری که حس میکنم ۱۰ سال به عقب پرت شدم.  متاسفانه!


اخطار جدی!… هر کسی بخواد بره بالا منبر و منو نصیحت کنه در مورد پدرم و بگه که “پدر فلانه و بهمانه”، کامنتش رو پاک میکنم. + نوشته شده در ;یکشنبه هفدهم آبان 1388ساعت;11:22 بعد از ظهر; توسط;papary; |;

این پست در یکشنبه, 8 نوامبر 2009 ساعت 11:22 ب.ظ ارسال شده است و مربوط به موضوع روز نوشت هام, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا. می باشد . شما می توانید با RSS 2.0 نظرات این پست را دنبال کنید.
Both comments and pings are currently closed.

 

18 پاسخ به “خواستگاری و میدون جنگ”

  1. Meci گفته :

    دوشنبه 18 آبان1388 ساعت: 1:1

    عجالتا اول

  2. گوریل فهیم گفته :

    دوشنبه 18 آبان1388 ساعت: 1:1

    بله… ببینید موقع خواستگاری که این رفتار رو داشته توی زندگی می خواد چی کار کنه… جنگ جهانی می شه
    و راستی کلی مرسی…

    _______________
    پريا پاسخ ميدهد :

    راستی خواهش میکنم

  3. Meci گفته :

    دوشنبه 18 آبان1388 ساعت: 1:7

    ماشالا مثلا اومده بود خواستگاری؟
    من جای شما بودم از خونه پرتشون میکردم بیرون
    بدم میاد از اونایی که فکر میکنن با ازدواج باید صاحب جسم و روح زن بشن
    _______________
    پريا پاسخ ميدهد :
    من نمی تونستم این کارو انجام بدم چون بزرگتر تو خونه بود. که اونم حرمت رو نگه داشت.

  4. Meci گفته :

    دوشنبه 18 آبان1388 ساعت: 1:11

    ولی من هنوز نتونستم خودمو متقاعد کنم که مردای دیگه با پدرم فرق دارن فعلا همه شون به چشم من یکی هستن
    ولی خواهر چه خوب کردین که روابطتون رو قطع نکردین به نظرم اینجور مواقع قهر بدترین چیزه
    بهتره بهش فکر نکنی آدمای تازه رو امتحان کن شاید اونا نظرتو تغییر بدن!

    _______________
    پريا پاسخ ميدهد :
    آخه ما که با خونوادش مشکلی نداریم و نداشتیم که بخواییم قهر کنیم
    فعلا که این 4 ساله کلا بیخیال شدم

  5. احسان گفته :

    دوشنبه 18 آبان1388 ساعت: 1:42

  6. Joker گفته :

    دوشنبه 18 آبان1388 ساعت: 7:51

    من بارها گفتم: "ریشه طلاق در ازدواج است."
    _______________
    پريا پاسخ ميدهد :
    اتفاقا ریشه طلاق در "نفهمیدن همدیگه" هست

  7. محسن گفته :

    دوشنبه 18 آبان1388 ساعت: 8:38

    همه با هم فرق دارن !
    چه اون آقا با پدرت، چه هر مرد دیگه، و چه هر انسانی با انسان دیگه !
    تفاوت آدما باعث شده آدما با هم فرق داشته باشن !

    فعلا (:

  8. احسان عیوضی گفته :

    دوشنبه 18 آبان1388 ساعت: 10:56

    سلام
    در جواب کامنتتون :

    quality of world life خیلی مهمه
    احسان عیوضی مینویسد : مهمه البته مهمه این موضوع !!!!

  9. !!! گفته :

    دوشنبه 18 آبان1388 ساعت: 13:23

    همه مثل هم نيستن اگر بخواي اينطوري قضاوت كني پس همه زنها و مردها هم خيانت كارن !
    _______________
    پريا پاسخ ميدهد :
    خودمم اینو قبول دارم، اما وقتی یه چیزی بچسبه تو مغز آدم خیلی طول میکشه تا بتونی بیرونش کنی از مغزت

  10. پسرک آبنبات فروش گفته :

    دوشنبه 18 آبان1388 ساعت: 13:51

    خیلی چیزا می خواستم به عنوان اولین کامنتم بگبم ولی با این پست که برخوردم سکوت رو ترجیح می دم.
    _______________
    پريا پاسخ ميدهد :

    شما بفرمایید من سراپا گوشم

  11. پسرک آبنبات فروش گفته :

    دوشنبه 18 آبان1388 ساعت: 13:53

    بذار بگم دلم نیومد نگم . دیروز از وب الی پیدات کردم و متاسفم که چرا این قدر دیر خوندمت . به هر حال چهار ماه آرشیوتو پرینت کردم . 87 صفحه شد . میدنم عقلم پاره سنگ بر میداره . خلاصه از دیروز تا الان دارم پپری می خونم .
    _______________
    پريا پاسخ ميدهد :

    ممنون

  12. مرحومه مغفوره گفته :

    دوشنبه 18 آبان1388 ساعت: 14:4

    به نظرم کارت در کل خوب بوده. اه اه اه اه انقده بدم میاد از این غیرت سگی بعضیا!
    اما اینکه نظرت نسبت به مردا خوب نیست رو قبول ندارم. اونا هم مثه ما خوب و بد دارن. ضمن اینکه من از تو یه تصویر بینهایت قوی و متکی به نفس توی ذهنم دارم. یعنی به اون آدمی که من میشناسم نمیاد که با این مسخره بازیهای یه آدم که هنوز بزرگ نشده و عقلش رشد نکرده برگرده به 10 سال پیش.
    تو که دخملی گل خودمی پریا جوووووون آروم باش و فقط به حماقتها لبخند بزن و راه خودت رو برو….

    _______________
    پريا پاسخ ميدهد :
    آره نمیگم ندارن، اما بعضی چیزا که بره تو مخت طول میشکه تا درش بیاری. من داشتم این موضوع رو از ذهنم بیرون میکردم اما این آدم با اینکارش بدترش کرد.
    یه جورایی عین کسی بودم که تو دوران نقاهت سر میکنه، بعد یهو یه ویروس جدیدم میگیره

  13. علیرضا(مردی از مترو) گفته :

    دوشنبه 18 آبان1388 ساعت: 18:18

    سلام

    چطورایی خانم پریا

    من هم با خواهر مرحومه موافقم

    من یه اخلاقی دارم وقتی یه نفر اینجوری برام قاطی میکنه خونسردیم بیشتر میشه
    (این به این معنی نیست که عصبانی نیستم از دستش بلکه تو اون لحظه دوست دارم خرخره مبارکش رو اره کنم
    اما برگ برنده این جور بازیها از دست ندادن خونسردیه
    چون اون طرف دوست داره تو هم مثل اون صدات بره بالا و خلاصه یه جنگ اساسی

    اما وقتی هیچی بهش نمیگی و به…… میگیری حرفاش رو
    اونه که بدتر عصبانی میشه!

    بعد هم در مورد 10 سال به عقب پرت شدن
    ذهنیتت و اینها رو کاری ندارم و میدونم که سخته اما قبول کن تو دنیایی که به این سرعت داره میره جلو این حرفا یه کم کهنه شده
    منم درگیر چنین ذهنیتهایی بودم اما باید سعی کنیم این جور فکرها رو بریزیم دور چون دنیای ما خیلی چیزای بهتری برای به ذهن سپردن داره تا دنیای پدر و مادرامون
    (احترام پدر و مادر هم که سرجاشه
    بالاخره هر چی که باشن پدر و مادرن نمیشه دور بندازیمشون)

    موفق باشی
    _______________
    پريا پاسخ ميدهد :
    منم دقیقا خونسردیم رو حفظ کرده بودم وقتی این آقا داشت اون حرکات رو از خودش نشون میداد
    ذهنیات رو قبول دارم، باید تغییرش بدم. اما زمان نیاز داره هر چیزی. یه روزه که بوجود نیامده که یه روزه هم بخواد بره

  14. پرهام گفته :

    دوشنبه 18 آبان1388 ساعت: 23:7

    من هم با همه موافقم. چون گفتید نصیحت نه، منم نخوندم

    _______________
    پريا پاسخ ميدهد :
    من خیلی ممنونم از این همه فعالیتی که انجام میدی

  15. احسان عیوضی گفته :

    سه شنبه 19 آبان1388 ساعت: 11:57

    سلام
    در جواب کامنتتون :

    احسان عیوضی مینویسد : هر کسی باید با خودش مقایسه بشه … درسته … ( کپی پیستم درست کار میکنه !!! )

  16. مرحومه مغفوره گفته :

    سه شنبه 19 آبان1388 ساعت: 13:8

    تو هر جور بنویسی من دوست دارم و میخونمت
    در مورد اون ویروس: واکسن! هست!
    _______________
    پريا پاسخ ميدهد :

  17. احسان عیوضی از افریقا گفته :

    سه شنبه 19 آبان1388 ساعت: 17:38

    در جواب کامنتتون :

    احسان عیوضی مینویسد : منظورم اینه که کپی پیست خودم درست کار میکنه … از روی دست شما نوشتم جواب خودتونو دیگه !!!

  18. پرهام گفته :

    پنجشنبه 21 آبان1388 ساعت: 20:46

    خواهش میکنم
    قابلی نداشت