از گینه تا پارک طالقانی
من خودم ساعت ۳ بود که رسیدم و بقیه فکر کنم از ساعت ۱ با هم بودن. پس هر چی مینویسم مربوط میشه به یک ساعتی که اونجا بودم.
از اونجایی که یک فروند دانشجوی ممتازه خرخونه حال بهم زن هستم و هیچموقع سابقه نداشته که عمه و عمو و مادر و پدر بزرگم رو بکشم تا کلاس رو بپیچونم، امروز هم همین اتفاق افتاد. البته در نهایت کلاس رو پیچوندم، منتها با ترفند خودم. خیلی راحت از استاد اجازه گرفتم که بجای ۴، من ۲:۴۵ برم و موافقت کرد. منم که منتظر یه فرصت تا سوء استفاده کنم، بجای ۲:۴۵، ۲:۳۰ اومدم بیرون و یه راست با سرعت هرچه تمامتر به سمت محل قرار، پارک طالقانی رفتم.
دوستانی که اومده بودند صاحبان این وبلاگ ها بودند. یادداشت های یک دختر ترشیده، مردی از مترو، مرحومه مغفوره، گوریل فهیم، خاطرات من، آرام تر از شعر و نسیم، مسیحا و خانم پارمیس و دو تا از دوستای مشکوک آنی.
آقای صاحب این وبلاگ از گینه برامون سوغاتی آورده بود که خیلی ذوقمند گشتم. (هر کی نیومد دلش بسوزه.) یک bar گنده شکلات Nestle، یه گردنبند با سنگ حدید -که مال من نقش یه فیل هست- و یه بکاپ از وبلاگ هر شخص توی wordpress که همون آتیشیه که فقط و فقط یک امردادی در خلوت خویش میتواند بپا کند، حافظااا!
یه ذره عکس گرفتیم و یه ذره حرف زدیم و یکی از دوستای مشکوک آنی که اومد، برامون انار آورد و خوردیم و دیگه کم کم نوبت این رسید که صابخونه رو خوشحال کنیم و بریم. اما نمیدونم چرا هرچی میگفتیم داریم میریم، هیچ کسی نمیرفت و شده بودیم عین این مهمونایی که وقتی می خوان از خونه صابخونه برن بیرون، تازه دم در حرفشون میگیره و یه شام یا ناهار دیگه هم در همون حال میخورن! اما بالاخره چنتا رفتیم و چنتا موندن، که از سرنوشتشون خبری در دست نیست.
من با پارمیس، مرحومه و گوریل و آقای آرام تا یه قسمتی از راه با هم اومدیم. آقای آرام چون خیلی عجله داشتند زودتر رفتند. گوریل هم دم مترو به سمت کتابخونه ملی رفت تا احتمالا دخل کاکائوش رو با یه چایی تو ماگ معروفش بیاره. ما سه تا هم تا مترو دم خونه ما باهم بودیم.
بین راه تجارب کاریه خودمون رو تعریف میکردیم و اینطوری تا ایستگاه مورد نظر با هم مشغول بودیم. موقعی که داشتیم منو پارمیس پیاده میشدیم یه آقای مسن فرمودند “چقدر حرف زدین شماها!”… احتمالا حسودیش شده بود که کسی مهلش نذاشته و با اون کسی حرف نزده. بیچاره مرحومه که تا امام خمینی تو اون واگن بود. از سرنوشت نامبرده هم فعلا هیچ اطلاعاتی دردسترس نیست. از یابنده تقاضا میشود وی را به صندوق نظردونی این وبلاگ، ارجاع دهند.
پ.ن ۱: اون خودکاره تو عکس مال خودمه. اما فکر کردم وقتی ببینین چه شکلات گنده ای گرفتیم، بیشتر دلتون بسوزه. برای تطابق بیشتر بین اندازه خودکار و شکلات در جهت سوزش بیشتر، خودکارش Faber-Castle هست!
پ.ن 2: مطمئنا من و مرحومه هیچ موقع “ع” و “ق” رو از یاد نخواهیم برد!
19 پاسخ به “از گینه تا پارک طالقانی”
دسامبر 24th, 2009 at 10:35 ب.ظ
پنجشنبه 3 دی1388 ساعت: 22:35
من زنده ام
ساعتها در ترافیک موندم و الان رسیدم
من میخوام برگردم روی همون تاب و سرسره بشینم
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
جدی؟ خدا بگم این ماشینارو چی کار کنه
دسامبر 24th, 2009 at 10:37 ب.ظ
پنجشنبه 3 دی1388 ساعت: 22:37
نامبرده بیچاره!
دسامبر 24th, 2009 at 10:38 ب.ظ
پنجشنبه 3 دی1388 ساعت: 22:38
میگم خوبه داشتیم درباره کار صحبت میکردیم که صدای آقاهه دراومد
اگه از اووووون حرفای خاله زنکی (اوا امسال ترشی نازخاتون نذاشتم) میزدیم چی؟
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
احتمالا خودشم می اومد از تجربه هاش برامون تعریف میکرد. بخاطر اینکه راجع به ترشی حرف نزدیم صداش در اومد دیگه
دسامبر 24th, 2009 at 10:49 ب.ظ
پنجشنبه 3 دی1388 ساعت: 22:49
اوا؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!1
خاک عالم!!! پریا این پانوشت دوم چیه؟ یه وقت یکی میفهمه قضیه چیه آبرو برامون نمیمونه
ولی توی راه که میومدم هی یادم میفتاد هی میخندیدیم هی یادم میفتاد هی میخندیدیم هی یادم میفتاد هی میخندیدیم آقا مردم فکر کردن گلاب به روتون مرحومه کم داره!!!!
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
درستش کردم یه جورایی که کسی جز خودم و خودت متوجه نشه چیه
دسامبر 24th, 2009 at 11:14 ب.ظ
پنجشنبه 3 دی1388 ساعت: 23:14
تا باشه ازین خوش گذشتنا … ما که بخیل نیستیم ! تو مترو انقدر حرف میزنیم تا جونمون از چیزمون در بره !
دسامبر 24th, 2009 at 11:19 ب.ظ
پنجشنبه 3 دی1388 ساعت: 23:19
کلا قسطنطنیه رو که میگن من یه دو سه ساعتی ریسه میرم!!!!!!!
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
من از اینکه یاد "ع" بیافتم خندم میگیره. مخصوصا وقتی یه همچین چیزی رو تصور میکنم که اگر واقعیت داشته باشه[خندهi]
دسامبر 24th, 2009 at 11:54 ب.ظ
پنجشنبه 3 دی1388 ساعت: 23:54
خوش به حالتون. خیلی دوست داشتم آقای عیوضی رو ببینم. شما دو نفر هم که جای خود داشتید.
در کل، دوستان به جای ما
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
ایشالا دفعه دیگه
منم همینطور. ممنون
دسامبر 25th, 2009 at 12:39 ق.ظ
جمعه 4 دی1388 ساعت: 0:39
سلام
ببینم باز من شماها رو ول کردم دسته گل به آب دادین
به جان خودم اگه به من نگین "ع"و"ق" چیه دیگه تو روتون نیگاه نیمیکنم
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
سلام
اینه دیگه. وقتی یه بزرگتر بالاسرمون نباشه، مترو رو میذاریم رو سرمون
من اصصلا هیچی در مورد اون 2 مورد نمیگم
دسامبر 25th, 2009 at 10:25 ق.ظ
جمعه 4 دی1388 ساعت: 10:25
خوشحالم خوش گذشته ولی خواهر جان خمس و زکات اون شکلاتو رد کن بیاد
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
ممنون خواهر جان
الووو؟…یه جا ثابت وایسا صدات قطع و وصل میشه
دسامبر 25th, 2009 at 11:52 ق.ظ
جمعه 4 دی1388 ساعت: 11:52
سلام به همه
جاتون خالی بعد رفتن شما به ما که خیلی خوش گذشت تازشم
سوار یه ماشین شدیم تا بریم ماشین منو برداریمو با احسان بریم یکی دو جا
به جای ماشین سوار جت شدیم
از ونک تا آریاشهرو کمتر از 10 دقیقه رسیدیم
ایام به کام
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
سلام
پس دیروز هم سرسره بازی کردین هم جت سواری
دسامبر 25th, 2009 at 11:35 ب.ظ
جمعه 4 دی1388 ساعت: 23:35
این "ع" و "ق" احیانن علی و قلی دوستای مشکوک آنی نیستن؟
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
نه بابا!
خوشم اومد از اینکه یه چیزی رو به یه چیز دیگه خیلی خوب ربط دادی. اما حیف که موفق نبودی.
دسامبر 26th, 2009 at 12:18 ق.ظ
شنبه 5 دی1388 ساعت: 0:18
قرار وبلاگی رو آپ کردم آمردادی محترم
دسامبر 26th, 2009 at 12:48 ق.ظ
شنبه 5 دی1388 ساعت: 0:48
در جواب کامنتتون »
احسان عیوضی مینویسد : این هدایا فقط یه پیش کش بود … چوبکاری میفرمایید …
دسامبر 26th, 2009 at 12:48 ق.ظ
شنبه 5 دی1388 ساعت: 0:48
در جواب کامنتتون »
احسان عیوضی مینویسد : آره همون جا بود همون کافی شاپ پارک رو میگم … کاش میموندید …
دسامبر 26th, 2009 at 12:56 ق.ظ
شنبه 5 دی1388 ساعت: 0:56
در جواب کامنتتون »
احسان عیوضی مینویسد : خواهش … حالا همین امروز صبحی با مسیح تماس گرفتم … میگه با خونه درگیری پیدا کرده که باید گردن بند رو محترمانه واگذار کنه !!! نمیدونم آخرش به کجا کشیده :)))
دسامبر 26th, 2009 at 2:02 ق.ظ
شنبه 5 دی1388 ساعت: 2:2
بسی به ما هم خوووووووووش گذشت فقط قسمت خداحافظیش کمی ارامشمون رو بهم زد دوست داشتم بیشتر باشیم اونجا ولی نشد امان از این کاررررررررررر
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
اشکال نداره. اونم خودش یه خاطره شد
دسامبر 27th, 2009 at 1:39 ق.ظ
یکشنبه 6 دی1388 ساعت: 1:39
این ع و ق چی بودن فقط برا من که میتونین توضیح بدین
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
خواهر مرحومه کجایی که بیا اینا دارن منو دوره میکنن لو بدم چی بوده
دسامبر 27th, 2009 at 6:43 ب.ظ
یکشنبه 6 دی1388 ساعت: 18:43
خواهر از این داش پرهام خ ج خبری در دست نیست؟؟زنده میباشند احیانا؟؟بس که تفکر کردیم چه بر سر برادر مبین آمده پکیدیم حال داش پرهام نیز افزوده گشت
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
برادر مبین رو که اصلا ازش خبری ندارم دیگه.
برادر پرهام هم احتمالا مشغول خر خونی و این حرفا میباشد.
راستی خواهر! با این همه دوست فرهیخته! که دورت هستن تو چرا تو نت ولویی همش؟
دسامبر 27th, 2009 at 6:44 ب.ظ
یکشنبه 6 دی1388 ساعت: 18:44
دارم فکر میکنم قصد نداشتم کامنت بالا رو خصوصی بفرستم؟؟؟نه مثل اینکه نداشتم
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
خصوصی؟ این که خصوصی نشده بود