شوخی و جدی
جمعه شب: ماااادر جان تشریف بردن خونه دوستشون که تاسوعا نذری میدن، مثلا کمک کنن. اگر می خواست صبح تاسوعا بره مطئنا تا شب میرسید و انقدر بود که سهم خودمونو بگیره و یحتمل شام غریبان برسه خونه. منم چون برای امتحانا برنامه ریزی کردم که درس بخونم موندم خونه. یاد فیلم Home Alone افتاده بودم که پسر بچه ه شب کریسمس تو خونه تنها بود و اون ماجراها پیش اومدم. اما نه ماجرایی پیش اومد نه ماجرایی پیش آوردم.
نمیدونم چرا همه نگران من بودن که تو خونه تنهام! هر نیم ساعت یه بار زنگ میزدن. خواهرم که دیگه از همه شاهکارتر بود. زنگ میزد ببینه چی کار میکنم و در چه حالیم، میپرسید “رو تحقیقت کار میکنی؟… اگه میترسی بگو به پرهام میگم بیاد دنبالت بیایی اینجا، یا ما میاییم پیشت ها!”… من نمیدونم اینا چرا فکر میکنن یه آدم 25 ساله یی چون من باید از تو خونه تنها موندن بترسه؟! البته اینو میدونین که سن خانوما از 14 سال هیچموقع بالاتر نمیره! 25 رو با شکسته نفسی اعلام کردم!
ماشینای تو کوچه هم دیگه رو اعصاب بودن تا کله صبح. حساب نمیکنن که این نوحه ای که اینطور صداشو بلند کردن و ساعت 3 نصفه شبه، شاید تو یکی از این خونه ها یه مریض باشه که نیاز به استراحت داره. با این صدای نوحه بیچاره میچسبه به سقف خونه. والا منی که سالم بودم تا صبح 20 بار از خواب پریدم!
شنبه: قرار بود عصری حدودای 6-7 که درسمو خوندم برم پیش مامان اینا. خواهرم و شوهرش صبح رفتن. از ساعت 1 هی زنگ میزدن که “پس چرا نمیایی؟” حالا خوبه گفته بودم که دارم درس می خونم هی زنگ نزنین ها! خواستم ادبشون کنم، تلفنو برنمیداشتم تا بره رو پیغامگیر. اما انقدر از خودشون صداهای عجیب درمیاوردن پای این تلفن که مجبور میشدم هر چی خونده بودم رو از اول بخونم. بجاش پایم خیلی قوی شد!
عصری هم که خواستم برم، به گفته ماااادر جان نرفتم. چون اونا زودتر می اومدن که نمونن تو ترافیک و پشت دسته و از این حرفا. در نتیجه بعد از حدود یکساعت پانیا خانوم تشریف آوردن اینجا.
نمیدونم چرا این بچه 3 روزه که روزه سکوت گرفته و اصلا صداش در نمیاد. تازگیا بهش یاد دادم وقتی میزنم رو دهنش صدا میکنه و صدای آ آ آ آ… ازش در میاد. اما این 3 روزه نه تو خونه ما، نه خونه خودشون جیک نمیزنه. دستمم که میزنم رو دهنش، زبونشو میاره بیرون و با دستش سعی میکنه دست منو ببره تو دهنش. زبونش همیشه از دهنش آویزونه.
پانیا، مامانم و خواهرم گرفتن خوابیدن و منم مشغول کارای خودم بودم. پانیا بیدار شد، آوردمش تو اتاقم. همینطور که تو بغلم بود و داشتم باهاش حرف میزدم، دیدم اصلا تکون نمی خوره. نیگاش کردم دیدم خوابیده و انگار نه انگار که این همه عشقولی دارم از خودم در میکنم. نتیجه این شد که تا یه تکون می خوردم، گردن منو پر از آب دهنش میکرد و غرغر میکرد که تکون نخورم یه موقع بد خواب بشن!
مورد خوابیدنش ماشالا به خودم رفته. صدا میکنه، صدا میکنه، صدا میکنه، یهو میبینی صدا نمیکنه و کاشف بعمل میاد که خوابیده. منم دقیقا همینطورم. بقول دوستم یهو Shut Down میشم.
یکشنبه: ساعت 10 صبح بود که با صدای داد و فریاد! تو جام سیخ شدم و قلبم عین قلب یه بچه گنجیشک تپ تپ تپ میزد. (آخی ی ی چه معصومم!) یه ذره که به خودم اومدم بیرونو نگاه کردم. چه خبر بوووود! تا ساعت 3 این خیابون و کوچه پر از آدم و غیر آدم! بود. بیشرفا یه دختره رو همچین زدن تو کمرش که نفس من بند اومد بجای اون. نتیجه اخلاقی اینکه تمام مدت از پنجره اتاق آویزون بودم و ساعت 3 و نیم شروع کردم به یه ذره درس خوندن.
میگم! شوخی شوخی، جدا یه پست نوشتما!
9 پاسخ به “شوخی و جدی”
دسامبر 27th, 2009 at 10:12 ب.ظ
یکشنبه 6 دی1388 ساعت: 22:12
این از کامنت دونی قبلی:
من تو نت ولو ام؟دهه
من این روزا اصلا نت نمیام یعنی هر از چند گاهی به یاد دوران قبل میام سر میزنم از صب پا میشم میخونم تا 12 شب(کور شه اگه دروغ بگم)
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
جدی میگی؟ پس میبینم که کمال همنشین درت تاثیر فزاینده داشته…به خودم امیدوار شدما
دسامبر 28th, 2009 at 9:57 ق.ظ
دوشنبه 7 دی1388 ساعت: 9:57
ای خواهر مبادا لو بدی ها!
هر کی اومد گفت قضیه چیه اول دست و پا و… رو چک کن نامحرم نباشه!!!!!
دسامبر 28th, 2009 at 10:19 ق.ظ
دوشنبه 7 دی1388 ساعت: 10:19
اولين دوره مسابقات انجمن زن ذليلان آغاز گرديد
http://zanzalil.ir/1388-10-06-17-52-28/41–1388-/65-1388-10-06-17-58-38.html
دسامبر 28th, 2009 at 11:41 ق.ظ
دوشنبه 7 دی1388 ساعت: 11:41
يهو شات دان ميشي !
دسامبر 28th, 2009 at 9:29 ب.ظ
دوشنبه 7 دی1388 ساعت: 21:29
بچمون کوش پس؟
پریــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــا؟ کجائی دختر؟
نکنه با (ع) قراری چیزی داشتی؟
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
دسامبر 29th, 2009 at 8:26 ق.ظ
سه شنبه 8 دی1388 ساعت: 8:26
سلام . نه بابا دوستای مرحومه هم همه مثل خودشن و قلم توانایی دارن .خیلی عالی بود پریا خانم .شما از اون صحنه های اعتراضات مردم عکس نگرفتین ؟ موفق باشین و خدانگهدار.
دسامبر 29th, 2009 at 1:50 ب.ظ
سه شنبه 8 دی1388 ساعت: 13:50
هر کسی به عمه و انیا اعتقاد داره تشریف بیارن منزل ما
دسامبر 29th, 2009 at 7:56 ب.ظ
سه شنبه 8 دی1388 ساعت: 19:56
دختر تو چقدر درس می خونی!
من اصلا یادم نمیاد واسه امتحانای خوندنیم بیشتر از 2-3 ساعت وقت گذاشته باشم
دسامبر 30th, 2009 at 3:36 ب.ظ
چهارشنبه 9 دی1388 ساعت: 15:36
سلام برحسب کاملا اتفاقی اومدم تو وبلاگت و باید بگم که خیلی هم خوشحال شدم اولش از جمله هات فکر کردم یه دختر دبیرستانی هستی که البته اشتباه فکر کردم!
تو این شرایط آدم مجبوره اینطوری بنویسه وگرنه دو سوته فیلترت میکنن و بعدشم…
راستی تو که از نزدیک شاهد بودی. من که از یه صفحه ی شیشه ای میدیدم در حال سنگکوب بودم خدا بگم چیکارشون کنه…رحم تو دلاشون نیست