قسمت پایانی

۳ فروردین:

امروز بعد از اینکه یه صبحانه ناهاری خوردیم (از بس که صبحانش مفصل بود و نمیشد دل کند) تصمیم گرفتیم بریم هزار پله و یه ذره تو شهر بچرخیم. پایین که اومدیم شو.برت آوا.کیان رو دیدیم که تو لابی نشسته بود و داشت با لپ تاپش کار میکرد. بعد از سلام و از این حرفا پرسید “امشب کنسرت اند.ی و مایکل میایین؟” مامانم جواب داد :نه، چون نمیدونم از کجا میشه بلیطش رو گرفت. اینجاها رو هم نمیشناسم که بشه بپرسیم.” شوبرت راهنمایی کرد که از طریق مایکل میشه اینکارو کرد… نیم ساعت بعد دوتا بلیط کنسرت برای همون شب تو دستمون بود. به همین راحتی، به همین خوشمزگی!

هزار پله همونطور که از اسمش معلومه ۱۰۰۰ تا پله داره که بقول مامانم “۱۰۰۱” و بقول من “۹۹۹” تا هست. هرطوری پیش خودمون حساب کردیم که چطور امکان داره این همه رو بالا بریم حساب کتابمون بدهکار میشد. تصمیم گرفتیم بریم از موزه Modern Art که تو همون مجموعه هست بازدید کنیم. اینطوری هم میشد از موزه ها بازدید کرد و هم اینکه میشد از طریق پله برقی هایی که داخل مجموعه بود 1000 تا پله رو بالا بریم و حالشو ببریم.

بعد از اونجا به یه مرکز خرید بنام Tashir به پیشنهاد یکی از افرادی که تو هتل بودن رفتیم که ایکاش نمیرفتیم. هرچی اجناس چینی و تاناکورایی و بنجل بود میشد اونجا پیدا کرد. محیطش رو هم نمیگم چطوری بود، فقط در این حد بدونین که بجای مغازه ها چشممون به آدمایی که اونجا بودن خیره مونده بود. برای ناهار به هتل اومدیم و در رستوران ایتالیایی هتل یه حالی به شیکم های مبارک دادیم. خدارو شکر اینجا برای سفارش و درخواست هیچ چیزی مشکل روز قبل رو نداشتم.

بعد از اون هم من و مادر گرام به کنسرت مشرف شدیم و تا تونستیم از خودمون جیغ در بکریدم چنان که تا همین الان نیز صدایمان گرفته میباشد. اما واقعا خوش گذشت و تا تونستیم از خودمون حرکات موزون در بکردیم. البته مادر گرام بخاطر دیسک و DVD کمر! تمام مدت نشسته بود و جور ایشون رو هم من کشیدم. چه بچه خوبیم من!

یکی از همسفرهامون که تو هتل دیگه ای اقامت داشتن رو دیدیم. گفت که شب قبل تو کنسرت امید، جناب دختر فراری! بقل دستشون نشسته بوده و خیلی احترام و سلام احوالپرسی کرده. این همسفرمون هم بهش گفته خفه شو! تا برسیم تهران و حالت رو بگیریم… من نمیدونم در عرض چند ساعت چطوری خودش رو از گرجستان -بقول برادرش- به ایروان رسونده بوده؟

شب که اومدیم هتل با یک یادداشت بینظیر! از طرف جناب آقای دختر فراری! روبرو شدیم که نوشته بودند “فردا ساعت 11 اتاق ها رو تحویل بدهید و منتظر باشید تا ساعت 14 که حرکت به تهران رو داریم”

4 فروردین:

امروز بعد از اینکه اتاق ها رو تحویل دادیم همینطوری عین این بی خانمان ها وسط لابی هتل علاف و ویلون و سرگردون بودیم. حدودای 12 بود که یه اتوبوس اومد و همه رو سوار کرد. قرار بر این شد که از هتل ما بریم دم هتل 4 ستاره ای ها و از اونجا همه حرکت کنیم. همه وسایل رو تو ماشین گذاشتیم و منتظر بودیم که حرکت کنن. هی منتظر بودیم، هی منتظر بودیم، هی… این هی تا حدودای 3 طول کشید اما از حرکت خبری نبود. کفر همه دراومده بود چون نه دیگه جایی داشتیم که بریم و نه غذایی خورده بودیم. 

اما میون این هی منتظر بودنا پویا به هتل اومد و برای اینکه دلش رو نشکونیم باهاش یه عکسی هم گرفتیم. شهره و معین هم تو هتل بودن اما در خواب ناز بسر میبردن. خدارو خوش نمی اومد که بیدارشون کنیم و بگیم ما داریم میریم.

تو همین هیر و ویرا خبر آمد که جانشین های آقای دختر فراری! به یه سری از مسافرا در ازای هر یک قرار داد ۶۰ تا ۸۰ دلار دادن و ازشون رضایت گرفتن… اگر این آقا ریگی به کفشش نبود پس چرا رضایت مسافرها رو خرید؟

بالاخره حدودای 4 حرکت کردیم و به دم هتل 4 ستاره ای ها رفتیم و خدارو شکر حرکت کردیم. از روحیه و احوال همسفرهامون چیزی نمیگم. سعی کنید خودتون حدس بزنید. خداروشکر این راننده و شاگردش بسیار آدمای خوبی بودن و بسیار بسیار مواظب مسافرها بودن. تو ماشینش یک ذره ترس به دلمون نیومد با اینکه شب بود و اون جاده به اون خطرناکی رو می اومد.

به استشهاد هم به امضا همه مسافرها نوشتیم تا بعد از عید خدمت آقای دختر فراری! برسیم.

4 فروردین:

حدودای 2 شب (یا همون صبح) به مرز رسیدیم. بعد از یکساعت علافی تو صف برای زدن مهر خروج از ارمنستان وارد خاک ایران شدیم. مسافت بین دومرز رو باید پیاده با همه بارو بندیلمون میرفتیم. اونجا یه ذره خسته کننده بود. مسافتی حدود از پیچ شمیران تا چهار راه ولیعصر.

صبح برای صبحانه تو زنجان وایسادیم و یه نیمرو سوسیس صدا دار با چسب رازی! خوردیم. ممممم….خیلی خوشمزه بود و حسابی کیف دا
د. حدودای 2 به میدون صنعت رسیدیم و برنامه “نخود نخود هر که رود خانه خود” را اجرا کردیم.

ساعت ۵ بود که من و مامانم از خستگی غش کردیم و خوابیدیم.

۵ فروردین:

یازده و نیم صبح از خواب بیدار شدم و تعجب کرده بودم که چرا هنوز هوا روشنه بعد از ۲-۳ ساعتی! که خوابیدم!!!…بعدا کاشف بعمل اومد که حدود ۱۹ ساعت خوابیدم.

ادامه ندارد دیگه.

+ نوشته شده در ;دوشنبه نهم فروردین 1389ساعت;9:45 بعد از ظهر; توسط;papary; |;

این پست در دوشنبه, 29 مارس 2010 ساعت 9:45 ب.ظ ارسال شده است و مربوط به موضوع روز نوشت هام, سفرنامه هام, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا. می باشد . شما می توانید با RSS 2.0 نظرات این پست را دنبال کنید.
Both comments and pings are currently closed.

 

7 پاسخ به “قسمت پایانی”

  1. !!! گفته :

    سه شنبه 10 فروردین1389 ساعت: 0:33

    سلام؛

    اینجا ایران است!!! به وطن خوش‌ آمدید!

    اسم این سفرنامه‌ را چی میزاریـد؟
    _______________
    پريا پاسخ ميدهد :
    اگر پست های قبلی رو خونده باشید میبینید

  2. مسيحا گفته :

    سه شنبه 10 فروردین1389 ساعت: 7:27

    سلام
    عجب اتفاقاتي افتاده براتون
    اول از همه جريان خواهرتون ناراحتم كرد كه من هم دوست دارم بخاطر اون موضوع يه احوالي از دختر فراري بپرسم
    دوم از اينكه اين سفر مي تونست خيلي قشنگتر بشه براتون و متاسفانه نشده
    سوم اينكه خانواده من هم اين مدت ( از 26 تا 9) رفتن كربلا ، از وضع شما خيلي بدتر براشون اتفاق افتاد
    شما بازم شبو تو اتوبوس خوابيدين ، اونا 48 مرز بودن و شب اولو تو يه اتاق خوابيدن شب دومو تو يه حياط بين مرز ايران و عراق
    وضع راننده ها بدتر از اين كه راننده هم مست بود و هم معتاد
    گاهي فرمونو ول ميكرد بلند ميشد
    و در آخر وضع كشورمون داره ناراحتم ميكنه
    كه اين كشورهاي به اصطلاح دوست و همسايه با ما اينطوري برخورد مي كنن
    _______________
    پريا پاسخ ميدهد :
    واقعا متاسفم برای این جریاناتی که برای خانوادتون پیش اومده. نمیدونم چی بگم واقعا
    دقیقا همینطوره که شما میگین. اگر یکی بود که ازمون حمایت میکرد دیگه اینا اینطوری جرات نمیکردن باهامون برخورد کنن

  3. احسان عیوضی از افریقا گفته :

    چهارشنبه 11 فروردین1389 ساعت: 18:24

    بازگشت شما را به وطن گرامی داشته و از خداوند مننان خورد شدن گردن این آقای دختر فراری را مسئلت میداریم !!!

    ستاد حمایت از ارمنستان رفته های دردسر کشیده !!!
    _______________
    پريا پاسخ ميدهد :
    آقا حلقه گل و گروه سرود پس چی؟

  4. احسان عیوضی از افریقا گفته :

    چهارشنبه 11 فروردین1389 ساعت: 18:26

    مسیح این حرفها رو چرا به من نگفتی ؟ که بابا و مامانینا به مشکل خوردن ؟؟؟

    الان شمارتو میگیرم که حالتو هم ایضا !!!

    نمیشد به من بگی برم دنبالشون ؟؟؟

    یا حداقل بدونم تا شاید بشه کاری کرد آخه ؟؟؟؟

  5. احسان عیوضی از افریقا گفته :

    چهارشنبه 11 فروردین1389 ساعت: 18:26

    در جوتب کامنتتون »

    احسان عیوضی مینویسد : اتفاقا چون منم فکر میکردم که دوستام ممکنه حسابدار باشن چیز بیشتری ننوشتم … ولی خب این آقا هم آدم خوبیه انصافا ولی خب دیگه من نمیدونم چرا یهویی اینطوری شد …

  6. پرهام گفته :

    جمعه 13 فروردین1389 ساعت: 16:35

    سلام
    سال نو مبارک.
    عجب مسافرتی
    فعلاً فقط قسمت اول رو خوندم ولی فکر کنم بقیه ش هم باید خیلی خوندنی باشه

    _______________
    پريا پاسخ ميدهد :
    سلام
    سال نو شما هم مبارک
    معلومه کجایی برادر؟
    آره خیلی خوندنیه

  7. احسان عیوضی از افریقا گفته :

    شنبه 14 فروردین1389 ساعت: 23:35

    در جواب کامنتتون »

    احسان عیوضی مینویسد : به امید خدا میاید کرمانشاه خودم خدمتتون هستم …