سایه

مدتهاست یه ترس یا یه حسی افتاده تو جونم و داره از داخل خوردم میکنه. اگر بخوام با خودم و وجدان خودم و خدا روراست باشم، بعد از تولدم به اینور این ترس ِ یا حس ِ بدترم شد، و روز به روز بیشتر میشه. انگار روز تولدم یه مهر تاییدی بود که خورده شده روشِ و عمقش رو بیشتر نشون میده بهم. حس این رو دارم که روز به روز جلوتر میرم و …

یه ترس هایی وقتی می افته تو وجود آدم خیلی بده. یه موقع هایی وقتی به یه چیزایی پی میبری که قبلا هم میدونستیشون اما حالا علنی به روی خودت میاری، خیلی داغون کننده س. داغون کننده هست که به بقیه دروغ میگی و نشون میدی هیچ مرگیت نیست، اما دیگه نمی تونی خودت به خودت دروغ بگی که. بدترم میشه وقتی یکی یه تاثیری روت گذاشته باشه و مونده باشه تو ذهنت که… حالا تو هی خودت رو بکش و بگو “باید فراموش کنی” یا “اهمیت نده”  یا “وای وای جوجو رو نیگا کن!”، اما هیچکدوم فایده نداره چون بازم تو ذهنت مونده و عین درخت بید سایشو میندازه تو ذهنت.

یکی دوبار اومدم  -با یکی دو نفر که حس کردم عین من همین حس یا  ترس رو دارن-  دهن باز کنم و حرف بزنم اما بعدش بی خیال شدم و فقط گوش کردم. نمیدونم والا…

یه جمله ای چند شب پیش … اما…؟!

دیشب رفتم سراغ حافظ، بهم جواب داده:

من نه آن رندم که ترک شاهد و ساغر کنم          محتسب داند که من این کارها کمتر کنم

من که عیب توبه کاران کرده باشم بارها             توبه ازمی وقت گل دیوانه باشم کر کنم

عشق دردانه است و من غواص و دریا میکده        سر فرو بردم در آنجا تا کجا سر بر کنم

لاله ساغر گیر و نرگس مست و برما نام فسق         داوری دارم بسی یارب کرا داور کنم

بازکش یکدم عنان ای ترک شهرآشوب من         تا زاشک و چهره راهت پر زر و گوهر کنم

من که از یاقوت و لعل اشک دارم گنج ها           کی نظر ذر فیض خورشید بلند اختر کنم

چون صبا مجموعه گل را بآب لطف بشست        کج دلم خوان گر نظر بر صفحه ذفتر کنم

عهد و پیمان فلک را نیست چندان اعتبار               عهد با پیمانه بندم شرط با ساغر کنم

من که دارم در گذائی گنج سلطانی بدست       کی طمع در گردش گردون دون پرور کنم

گرچه گردآلود فقرم شرم باد از همتم                    گر به آب چشمه خورشید دامن تر کنم

عاشقانرا گر در آتش می پسند و لطف دوست     تنگ چشمم گر نظر در چشمه کوثر کنم

دوش لعلس عشوه ای میارد حافظ را ولی         من نه آنم کزوی این افسانه ها باور کنم

صنما با غم عشق تو چه تدبیر کنم                            تا بکی در غم تو ناله شبگیر کنم

دل ِ دیوانه از آن شد که نصیحت شنود                    مگرش هم ز سر زلف تو زنجیر کنم

آنچه در مدت هجر تو کشیدم هیهات                   در یکی نامه محالست که تحریر کنم

با سر زلف تو مجموع پریشانی خود                  کو مجالی که سراسر همه تقریر کنم

آنزمان کارزوی دیدن جانم باشد                         در نظر نقش رخ خوب تو تصویر کنم

گر بدانم که وصال تو بدین دست دهد               دین و دل را همه در بازم و توفیر کنم

دور شو از برم ای واعظ و بیهوده مگوی              من نه آنم که دگر گوش بتزویر کنم

نیست امید صلاحی ز فساد حافظ

چونکه تقدیر چنین است چه تدبیر کنم

این پست در چهارشنبه, 25 آگوست 2010 ساعت 10:53 ب.ظ ارسال شده است و مربوط به موضوع روز نوشت هام, نوشته هاي پپري. می باشد . شما می توانید با RSS 2.0 نظرات این پست را دنبال کنید.
Both comments and pings are currently closed.

 

4 پاسخ به “سایه”

  1. amir گفته :

    salam
    kheili aliyeh
    hatman yehsari beh man ham bezan beh komaket ehteiyaj daram
    rasti amir teh phd eghtesad sher ham meigam
    ba tashkor

  2. دنيا گفته :

    سلام.مطالبت رو خوندم ساده و قشنگ بودند.و خيلي برام جالبه كه اين همه مدت وبلاگ نويسي مي كنيد 🙂

    http://manokhodam8.blogfa.com/
    ————————–
    سلام
    ممنونم
    جالبه که همه رو یه جا خوندین

  3. مسيحا گفته :

    سلام
    حس رو ميشه كم كم خاموشش كرد
    بايد جايگزين داشته باشه تا فراموش بشه
    خيلي چيزا ميتونن جاي چيزاي ديگه اي رو بگيرن
    تلاش كن
    ميتوني
    ————————–
    سلام
    حس هارو شادی بشه جابجا کرد، اما نمی تونن جای همدیگه رو بگیرن چون اندازه هم نیستن. هر حسی باید تو جای خودش بشینه.

  4. Memorialist گفته :

    از اون حس ها و فکراس که مثل خوره می افته به جون آدم و نمی شه فراموشش کرد . من هر وقت این طوری می شم یک اتفاقی افتاده . خوب یا بد اما تاثیرش روم می مونه و بدیش اینجاست که نمی تونی به کسی هم بگی …
    امیدوارم زودی از دستش خلاص شی .
    ————————–
    پووووووووف…
    مرسی