دست نزن بچه، جیز
یکی از دخترهای دانشگاه با یکی از پسرها -که نمی دونم کیه دقیقا- دوست شدن از ترم پیش. بچه های دیگه اما می شناسن این پسره رو و آمارش رو دقیقا دارن. اینطور که من می دونم و شنیدم آمار تمیزی نداره بین دخترهای دانشگاه و یه ذره همچین …! این دختره هم خیلی متین و محجوب و صاف و ساده هست.
ظاهرا این آقا یه سری چیزها!! به این دوست ما گفتن و یه سری اظهار نظرها! کردن که وقتی برای من تعریف کرد بهش گفتم با این عقل ناقصی که دارم من، با این حرفایی که به تو زده مسلم بدون تو رو برای چیز! دیگه ای می خواد. گفتم برو از یکی دیگه هم که بهش اعتماد داری و می تونی حرفت رو بهش بزنی و می دونی که آمار دقیق این پسره رو داره هم سوال کن و بهش همین حرفا رو بگو، اما نگو من بهت چی گفتم. ببین اون چی جوابت رو میده و خودت سبک و سنگین کن، بعد تصمیم بگیر که به دعوتش! لبیک بگی یا نگی. در نهایت تصمیم اصلی رو خودت بگیر نه اینکه صرفا به حرف من یا یکی دیگه گوش کنی. اما تا جایی که من تورو می شناسم و خصوصیات اخلاقیت رو تا حدی می دونم، با این چیزایی که داری تعریف می کنی فک نمی کنم این دوستی و ارتباط به درد تو بخوره… بیشتر از این نمی تونستم بهش حرف بزنم چون بیشتر از این به من ربطی نداشت دیگه. اون چیزی رو که می دونستم و به عقلم می رسید بهش گفتم، دیگه خودش باید تصمیم گیری اصلی -خوب یا بد- رو می کرد و انتخاب می کرد.
با یکی دیگه هم حرف زده بود و بیش و کم همین حرفایی که من بهش زده بودم رو اونم بهش گفته بوده. “ز” هم گفته بوده که با فلانی -یعنی من- حرف زده و منم همون حرفارو بهش زدم. اون نفر سوم هم مستقیم بهش گفته بود “خاک تو سرت کنن که بازم دو دلی و نمی تونی تصمیم بگیری و حرف حالیت نمیشه.”… امتحانا شد و دیگه کمتر همدیگه رو دیدیم و خبری هم ازش نداشتم دیگه. تا اینکه امروز که داشتم می رفتم دانشگاه، نزدیک ایستگاه اتوبوس ها دیدمش و با هم سوار شدیم که بریم.
من: … راستی ببینم! با اون دوستت که برای من تعریف کرده بودی چی کار کردین؟ هنوز باهاش دوستی؟
اون: همچین بگی نگی، اما زیاد نه چون می ترسم…
من: از چی می ترسی؟ از خودش؟ یا کاری کرده یا چیزی ازش دیدی که ترس ورت داشته؟
اون: (بعد از اینکه خندید) نه بابا میدونی چی شد؟! تو تابستون یه روز زنگ زده بود خونمون و داشتیم باهمدیگه حرف می زدیم و داشت منو قانع می کرد که اگر برم خونش چیزی! نمیشه و اتفاقی نمی افته و منم قانع شدم از بس که گفت. داشتیم روز و زمانش رو هماهنگ می کردیم باهم که یهو دیدم یه صدای مردونه گفت تو غلط می کنی بری!!… بابام همه حرفامون رو گوش داده بوده از وقتی داشتیم حرف می زدیم. چه چیزایی هم گفته بودیم اونروز بهم… (و دوباره کرکر زد زیر خنده، انگار که من دارم براش شکلک در میارم یا لودگی می کنم.)
من: (همینطوری داشتم نیگاش می کردم که ببینم چی داره میگه، در حالی که ابروی چپم بالا رفته بود و دهنم باز بود همینطوری) خب بعدش چی؟
اون: (دوباره یه خنده کرد) هیچی دیگه بابام فهمید و یه چند روزی همش دعوا و مرافه داشتیم. آبروم رفت حسابی! (دوباره خندید) هر چی به بابام می گفتم منکه نرفتم، قبول مگه می کرد؟!… حالام از اونموقع تا حالا من از ترس بابام ارتباطم رو یواشکی تر کردم باهاش!
من: اگه بابات نمی فهمید می رفتی خونش؟
اون: آآآره! آخه میدونی! قول داده بود خب. یعنی تو میگی سر قولش نمی موند؟؟
کلاسای “ز” ساختمون ش بود و من ساختمون ق. وقتی پیاده شد و خودم تنها بودم یاد حرفای دیشبم با یکی از دوستام افتادم. یه همچین بحثی رو داشتیم باهم تقریبا. داشتم به این فکر می کردم که مشکل ما در درجه اول این نیست که بریم یا نریم. رفتن یا نرفتن یه بحث جدایی هست. مشکل اینه که چرا باید به این حدی برسیم -برسونن مارو- که فقط برای یک مورد خاص! بخواییم با یه دختر یا با یه پسر دوست بشیم؟ یعنی فقط تو یه رابطه دوستی همین یه مورد مهم هست و باقی چیزا کشک و دوغ و ماستِ؟… بنظرم منشاء همه اینا از محدودیت های بیجا و الکی هست. اگر خیلی چیزها رو مثل یه جیز* برامون جلوه نداده بودن و خیلی چیزها برامون عادی بود الان اینطور حریص نبودیم نسبت به همدیگه.
پ.ن: اگر بخوام همه نظرم رو در مورد این موضوع بگم، خودش یه پست چند صفحه ای میشه که نه من حوصله تایپ کردنش رو دارم و نه کسی حوصله خوندنش رو.
* جیز همون کلمه ایه که وقتی بچه بودیم به گاز یا برق دست میزدیم بهمون میگفتن “دست نزن بچه، جیز.”
سپتامبر 29th, 2010 at 6:34 ق.ظ
آره … سر قولش میموند !!!!
————————–
حتی با آماری که بین دخترها تو دانشگاه داره؟؟
سپتامبر 29th, 2010 at 6:34 ق.ظ
در جواب کامنتتون »
احسان عیوضی مینویسد : بین لپ تاپهایی که روی میزها هستند ، دو تا گودر هم هست برای تشویش اذهان عمومی گذاشتمشون !!!
————————–
ببین احسان! باز منو گمراه کردی؟
منکه دیگه گودر رو میشناسم چیه! 😀
می خوایی بگم چیه؟ گودر ستاره ایست که هر صد سال یه بار ظهور می کند. یه اسم دیگش هم هالی یا هاله جون هست
سپتامبر 29th, 2010 at 10:03 ق.ظ
در جواب کامنتتون »
احسان عیوضی مینویسد : ای بابا منظور من افعال معکوس بود … شاید باید مینوشتم: آره اروای عمش سر قولش میمونه !!!
————————–
آهاااا
از اون لحاظ
سپتامبر 29th, 2010 at 9:53 ب.ظ
نه سر قولش نمیموند البته این نظر شخصی ِ منه
————————–
منم همین فکرو میکنم با چیزایی که این دختره برام گفت و آماری که از این پسره شنیدم
سپتامبر 29th, 2010 at 11:36 ب.ظ
خدا دوسش داشته كه جلوي رفتنشو گرفته
مطمئنم پسره زير قولش ميزد
با شناختي كه از همچين پسرايي دارم
————————–
آره واقعا دوسش داشته، اما دیدی که چی گفت دیروز بهم.
سپتامبر 30th, 2010 at 9:48 ق.ظ
این بچه خودش مستعد بوده ! دیگه وقتی تشخیص نمی ده که یارو آدم حسابی نیست و تازه می خواد خونه شون هم بره معلوم دیگه !
چقدر راحت داشت در مورد فهمیدن باباش صحبت می کرد ! من به جاش استرس گرفتم !
با پاراگراف آخرت موافقم
————————–
بایداز نزدیک ببینیش تا بفهمی چقدر خونسرد! بود.
سپتامبر 30th, 2010 at 9:52 ق.ظ
در مورد داداشمم مرسی 🙂
من اگه می خواستم می تونستم پارسال باهاش برم . امسال هم همین طور البته ! اما خب اصلا نمی تونم دل بکنم . از ایران ، از خانواده ام ، از شما ها ، از دوستام و … دوباره می سازمت وطن و این حرفا … 🙂 اینجا رو با همه بدی هاش عاشقانه دوست دارم ! دل رفتن ندارم 🙂
پریا اگه کارام راه بیافته یک شیرینی گنده پیشم داری . دعا کن 🙂
————————–
منم کشورم رو بی نهایت دوست دارم اما گاهی میگم بی خیال این چیزا، با این اوضاعی که داریم.
اگر خیر باشه برات درست میشه، از خدا بشــــــــدت کمک بخواه *-:
سپتامبر 30th, 2010 at 11:25 ق.ظ
بعضی آدما نیاز دارن که خودشون تجربه کنن و به قولی سرشون به سنگ بخوره ! این دوستت هم از اون آدماس !
آره واقعا . منم خیلی وقتا خسته می شم اما بازم وقتی میام جدی تصمیم بگیرم می بینم نمی شه ! هنوز دلبستگی هام زیاده :دی ! اگه بتونم شماها و دوستام و کل خانواده ام رو با خودمم ببرم شاید رفتم :دی !
مرسییییی عزیزم :***
————————–
آره. منم فکر می کنم اینم از اینطور آدما هست متاسفانه… خدا کمکش کنه فقط
من حاضرم باهات بیام، برادرت هم که اونجان، مامان و بابات رو هم میبریم با خودمون، برای بقیه هم به محض اینکه رسیدیم دعوتنامه میفرستیم که بیان… بدو که دیر نرسیم به پرواز 😉
سپتامبر 30th, 2010 at 5:02 ب.ظ
انشالله ماشالله که به راه راست هدایت می شه !
:))))) اینم فکره خوبیه ! :دی !
————————–
باز تو زدی تو خط ایشالا ماشلا!!! 😀
اکتبر 6th, 2010 at 7:28 ب.ظ
جانا سخن از زبان ما می گویی
—————————
چطور مگه؟
تو هم مورد مشابه دیدی؟
اکتبر 8th, 2010 at 2:31 ق.ظ
تا دلت بخواد!
—————————
اوووووووف