پیچوندن یا نپیچوندن…!!! This Is The Question
طی چند روز گذشته یه خبرایی شده(مگه فوضولی؟؟؟؟) و باعث شده کلی برم تو فکر.روز شنبه بود که یه بنده خدایی(بازم مگه فوضولی؟؟؟) یه چیزی رو بهم گفت.البته نمی گفت.از بس که من اصرار کردم گفت و به قول خودش می خواست روز دوشنبه بعد از جشن شب چله بهم بگه که مثلا” جشن کوفتم نشه.البته این بماند که اونجا یه کاری کرد که خیلی عصبانی شدم و نمی دونم چطوری خودم رو کنترل کردم که چیزی بهش نگم اون وسط.
خیلی خوشحالم که واقعیت رو بدون اینکه بخواد بپیچونه بهم گفت.البته موضوع خوشایندی رو نگفت اما همینی که بدون پیچوندن گفت خیلی برام جالب بود.اینکه نخواست نه خودش رو و نه من رو الاف کنه خیلی خوب بود.خوشحالم از این کارش.
دقیقا” کاری کرد که ازش یه زمانی خواسته بودم.کاش همیشه همه همینطور باشیم و بدون اینکه همدیگرو بپیچونیم حرفامونو بهم بزنیم.مهم نیست نتیجش چی میشه،مهم اینه که نپیچوندیم.اینطوری تاثیرش بیشتره تا اونطوری که بپیچونیم.نظر تو چیه؟
6 پاسخ به “پیچوندن یا نپیچوندن…!!! This Is The Question”
دسامبر 26th, 2007 at 8:00 ق.ظ
چهارشنبه 5 دی1386 ساعت: 8:0
مگه باهات چیکار کرد که اینقدر عصبانی شدی
دسامبر 26th, 2007 at 5:58 ب.ظ
چهارشنبه 5 دی1386 ساعت: 17:58
شاید خدا قصه تو رو از نو نوشته باشه!
دسامبر 26th, 2007 at 6:02 ب.ظ
چهارشنبه 5 دی1386 ساعت: 18:2
سلام عزیزم….. با این پستت اونقدر مارو پیچوندی که سرمون گیج رفت…… امیدوارم به مامانیت خوش بگذره….. میگفتی واسه منم دعا کنن…. اخه من از وقتی اومدم اینجا یه بار بیشتر نتونستم برم حرم………. نه اینکه دورررررررررهههههههههههههه واسه همین….. موفق باشی……… راستی موندن تو خونه که ترس نداره…… فقط مواظب جن ها و روح های خبیث باشبووسسسسسسس
دسامبر 27th, 2007 at 10:53 ق.ظ
پنجشنبه 6 دی1386 ساعت: 10:53
مواظب باش بعدازظهرها که از دانشگاه میری خونه اینقدر دوستات دورت رو حلقه نکنن و نگین بخندین ………. چهارشنبه حول و حوش ساعت 6 بعدازظهر نزدیک بود جلوی در دانشگاه یه ماشین به شما بزنه…… اما اینقدر دور و برت شلوغ بود که اصلا نفهمیدی………..
دسامبر 27th, 2007 at 7:35 ب.ظ
پنجشنبه 6 دی1386 ساعت: 19:35
وااااااااااااااااااااااا……….. چشمم روشن…………….. این اقاهه کیه که اینطوری امار تورو داره……….؟ خون جلو چشامو گرفته ها…………اینطوری…… بگو اخرین بارش باشه وگرنه با شیوا طرفه………اینطوری…. چطوری خانومییییییی…………؟ یعنی واقعا نمی تونی شب تنها بمونی تو خونه….. منکه یه ماه تموم تو خونه ی بابابزرگم تنها زندگی کردم…….. فکر کن سه طبقه خونه خالی دست خودم بود……… جون شیوا فکر بد کردی نه……….. بووووووووسسسسسسسس
دسامبر 27th, 2007 at 7:59 ب.ظ
پنجشنبه 6 دی1386 ساعت: 19:59
این آقاهه باید خیلی باحال باشه که اینطوری منو میشناسه.
باحالتر اینه که من اصلا" روزهای چهارشنبه کلاس ندارم و خونه هستم
اما باحال بود حرفش