خدا میدونه

خدا میدونه که امروز چقدر گریه کردم. از بس که گریه کردم دیگه چشمام باز نمیشن.

دوستم میگه اتفاقا” برو و بذار که اونا شرمنده بشن اما هنوزم سر هستم که اونا حتی ارزش شرمنده شدن رو ندارن.

+ نوشته شده در ;شنبه بیست و ششم خرداد 1386ساعت;1:54 قبل از ظهر; توسط;papary; |;

این پست در شنبه, 16 ژوئن 2007 ساعت 1:54 ق.ظ ارسال شده است و مربوط به موضوع روز نوشت هام, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا. می باشد . شما می توانید با RSS 2.0 نظرات این پست را دنبال کنید.
Both comments and pings are currently closed.

 

Comments are closed.