شمسی جون!
امروز از صبح ساعت ۱۰ تا ۳ و نیم بعداز ظهر تو مغازه کپی سرکوچمون علاف بودم برای پرینت گرفتن ۲۰۰ و خورده ای صفحه ناقابل. گزارش کارآموزیم رو تموم کردم و حالا فقط مونده صحافی ببرم و تحویل استاد بدم.
تو خونه همه فونتها و اندازه ها درست بودا، اما وقتی میبردم اونجا همه چی قاطی ور قاطی میشد. حتی فونتهام رو هم کپی کردم تو کامپیترشون اما نشد که نشد. PDF هم که میکردیم کلا همه چی بهم میریخت.
آخر سر مجبور شدم لپ تاپم رو ببرم و از اونجا پرینت بگیرم. اما تازه اول مشکل بود. چون Windows لپ تاپم رو به XP تغییر دادم Wi-Fi Driver روش نصب نمیشه و فقط برای Vista داره…بالاخره با کلی حرص خوردن هر طوری بود پرینت گرفتیم. اما دستگاه خراب شد و یه دو ساعتیم گیر اون بودیم.
تصمیم گرفتم اسمم رو بجای “پریا” بذارم “شمسی” بس که امروز برای این کپیا رو شانس بودم. .وقتی اومدم خونه از شدت حرص خوردن موهام سیخ شده بود.
آدم عقده ایه بی جنبه به من میگنا! دیشب یه بنده خدایی ازم سوال کرد “چه مقطعی می خونی؟” یه ذره مکس کردم و گفتم کارشناسی…… برگشت گفت “اما فکر کردم خواهرت گفته بود کاردانی می خونی و از ترم دیگه کارشناسیت شروع میشه!”
آقا انقزه ه ه ،انقزه ه ه ضایع شدم که نگو. اما از رو نرفتم که! گفتم آره ه ه! از ترم دیگه شروع میشه کارشناسیم. اما چون الان آخرای کاردانیمه دیگه توضیح واضحات نمیدم و خودمو خلاص میکنم و میگم کارشناسی. فک کن! یه بارم اومدم یه ذره دروغ بگم دقیقا ضایع شدم!
صبحا عادت دارم یه Mug گنده شیر- نسکافه تلخ عین زهرمار بخورم. امروز که می خواستم برم برای پرینت وقت نشد بخورم. عصریه همچین سردردی گرفته بودم که خودمم مونده چرا! تا اینکه یهو یادم افتادم چرا. بدجوری معتادش شدم. باید دست و پام رو ببندم به تخت.
امروز خان جون صاحب پرده اتاق و شیشه- پستونک و از این حرفا شد…البته هنوز من ندیدم و باید برم خونشون تا رویت کنم.
یه چند وقتی دقیقا تو حلق تلویزیون میشستم وقتی می خواستم یه چیزی ببینم. بگی نگی چشمم تار میدید دور رو. زیر نویس ها رو نمی تونستم خوب ببینم. دوباره دارم با فاصله زیاد از تلویزیون میشینم، چشمم بهتر شده. فکر کنم انقزه خوب بشه که بتونم از خونمون تا میدون تجریش رو رصد کنم بدون مشکل.
دیوونه شدم بس که روی میزم و همه جای خونه خاکه. هرچیم تمیز میکنی بازم خاکه. تو کوچمون ۳تا ساختمون دارن میسازن. سر کوچمونم تو خیابون دارن یه پل مسخره میزنن که بقول خودشون “پل آزمایشیه”.
حالا بغیر از خاک، سرو صدا دیوونمون کرده. فک کن از ساعت ۱۱ شب به بعد این ماشیناشون میان و کلی صدا. از اینورم صدای داد و بیداد خودشون. ته کوچه ایه ساکت میشه، سر کوچه ایه شروع میکنه. از وسطای کار سر کوچه ایه نوبت وسط کوچه ایه هستش. همه اینا که ساکت میشن سر خیابونیه شروع میکنه به ترتر. با این ماشیناشون که ترتر صدا میده و زمین رو دندون دندون میکنه انقزه کف خیابون رو گود کردن که همش میترسم یهو کل خیابون بریزه و بشه مثه خیابون شریعتی که پارسال یهو ریخت.
پل رو هم که بزنن دیگه بدتر میشه کلا. اسم کوچمون رو گذاشتم “کوچه امین آباد” نه میشه شب راحت خوابید نه میشه روز با خیال راحت بری تو خیابون. بیخود نیست صبحا که می خوام بیدار بشم با زور مشت و لگد خودم و داد و بیداد ساعت گوشیم بیدار میشم.
3 پاسخ به “شمسی جون!”
می 23rd, 2009 at 11:03 ب.ظ
شنبه 2 خرداد1388 ساعت: 23:3
چه طوری شمسی جون؟
عزیز دل برادر "مکث"
شیر نسکافه تلخ عین زهرمار- غذای تند دیگه چی دوس داری خواهر؟
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
قربونتون برم ممنون
حالا همیناش رو داشته باش خواهر تا باقی ماجرا
می 23rd, 2009 at 11:26 ب.ظ
شنبه 2 خرداد1388 ساعت: 23:26
1-چی میگی؟!…ما که نداریم…بیچاره اونا که دارن!
2-من به جای تو موهام سیخید!
3-
4-همون جمله معروف!
5-کاش من یک خان جون بودم!
6-مثل من
7-ایضا!
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
1- بیچاره منی که دارم و نمیتونم برم توش دیگه
2- باز گیر دادینا!!!!
5- کاش من هم…اما حیف که خاله خان جونم…باز خوبه من این افتخارو دارم
6- خب پاشو برو عقب بشین دیگه…حتما باید با تو سری از تلویزیون جدات کنن؟
7- مگه شما هم تو "کوچه امین آباد" هستین?
می 24th, 2009 at 11:56 ق.ظ
یکشنبه 3 خرداد1388 ساعت: 11:56
یه جورایی!
_______________
پريا پاسخ ميدهد :
تورو خدا!
هی میگم نیمرخت برام آشناست ها…نگو تو "امین اباد" دیدمت