رفتم
چند وقته یه تصمیمی گرفتم. پیش از اینا می خواستم عملیش کنم اما نشد. بی نهایت برام سخته عملی کردنش اما بالاخره باید انجامش بدم و برم. یکی بهم گفت “انجامش اشتباه هست”. نمی دونم، شاید اون داره درست میگه، شاید هم من، شاید هم هیچکدوممون و یا شاید هم جفتمون. به هر حال که عملی کردن این تصمیم برام خیــلی سخته اما چاره ای ندارم واقعا. به اندازه مُردن برام سخته. اینو نمی گم که کسی دلش برام بسوزه و بگه آخِــــی ی ی، اما الان که دارم می نویسم اینارو، کیبوردمم نمی تونم ببینم درست. بی اختیار شدم از خودم و چشمام. به هر حال فقط اینو می دونم که باید انجامش بدم و برم!
کمرنگ میشم دیگه. خیلی کمرنگ. نمی خوام با بودنم…!
فقط خودم و خدا می دونیم که الان چه حالی دارم!
امروز خیلی باریدم! جایی بودم امروز، که همش داشتم به خدا التماس می کردم برای…! تو دلم داره سنگینی می کنه. از خودم ناراحتم که هیچ کاری نمی تونم براش انجام بدم. لعنت به من. همش دارم خدا رو قسمش میدم. التماسش می کنم که …!
قفط یک کلمه، خدایا خواهش می کنم، التماست می کنم که …!
پ.ن 1: دیگه نمی نویسم. تا کی و چه موقع نمی دونم. شاید برای همیشه. برام خیلی سخته چون تنها جایی هست که می نوشتم و واقعا خودم بودم و فِکرام، بدون اینکه نگران باشم کسی از من و افکارم و نوشته هام بدش بیاد یا خوشش بیاد. چیزی هم ندارم که بنویسم دیگه آخه. از چی بنویسم اصلا؟ از این بنویسم که…؟!!! نگهشون میدارم برای خودم و دلم. فقط برای خودم و خودم می نویسم دیگه.
پ.ن 2: ساعت شروع نوشتن پست 23:22 – ساعت اتمام نوشتن پست 00:30