عادت های فوتبالیم (۴)
من از همه تیم های فوتبال که تو جام جهانی بازی میکنن عاجزانه درخواست میکنم هر مسابقه ای رو که خیابانی گزارش میکنه دوبار بازی کنن. یه بار خیابانی گزارش کنه و ما بخندیم، یه بارم فردوسی پور گزارش کنه تا بفهمیم چی شده اصلا! جهنمو ضرر، یه بارم جاودانی گزارش کنه بازم بخندیم!
بازی دیشب فرانسه – مکزیک رو که میدیدم زیاد حواسم به بازی نبود از بس که خیابانی چرت و پرت گفت. انقدر اسم هارو پس و پیش گفت گیج شده بودم الان منظورش کدوم تیمه دقیقا؟ سر گل اول مکزیک به تته پته افتاده بود. یه جا هم که برگشته میگه “فلان بازی کن مکزیک مثه خروس جنگی بود، خوب شد تعویضش کردن”!… بخاطر اینکه Domenech، مربی فرانسه،Thierry Henry رو نمیاورد تو بازی، چاره داشت میرفت میزد زیر گوشش.
یعنی میشه تا آخر جام جهانی خیابانی گلو درد بگیره و صداش درنیاد؟
اینجا رو ببینین حتما!
مامانم میگه “پاشو انقدر sms بزن به شبکه 3 که عاصی بشن و خودشون جایزه ها رو دو دستی بیارن به ما بدن”!
یه سوال واقعا فنی!
اینا که هی میگن “در موقع دیدن فوتبال در مصرف برق صرفه جویی کنید و جایزه بگیرین” و از این حرفا، چطوری میفهمن ما مثلا هیچ چراغی روشن نکردیم و شمع استفاده میکنیم؟
من اینهمه از جمعه به مامانم دارم میگم که سه شنبه ساعت 6:30 بازی رو ببین تا من بیام خونه. امروزم قبل از اینکه برم 300 بار بهش یادآوری کردما. بهشم گفتم هر چی شد بهم مسج بزن بگو خورد یا زد. 6:40 از تو تاکسی بهش زنگ زدم میگم داری میبینی دیگه؟ چی شد؟ چرا خبری ازت نیست؟ میگه “بازی که الان نیست، ساعت 11 شبه که خودتم خونه ای!”… فک کن!
سوتی خیابانی رو داشتین تو دقیقه 92؟! برگشته میگه “دقیقه 92 بازی هست و 90 دقیقه دیگر تا آخر بازی باقیست!” من واقعا از شبکه 3 خواهش میکنم یه دوره آموزش تفاوت بین ثانیه و دقیقه برای خیابانی بذارن که فرق اینارو بدونه اقلا!… حالا خوبه معلم هست!
پ.ن 1: بشدت جای فیگو تو زمین خالی بود.
پ.ن 2: خدا بخیر کنه بازی پرتغال – برزیل رو!
پ.ن 3: چرا امسال بازیا اینطوری شده آخه؟
پ.ن ۴: بروبکس وبلاگی، احسان عیوضی بالاخره برگشته. میتونید بریزین سرش و انتقامتون رو بگیرین!
دارم بازی رو میبینم و مجلمم دستمه، هم حواسم به بازیه هم می خونم. هر از گاهی مامانم میگه “ااا چقدر مگس!” در حالی که ابروی چپم از تعجب رفته بالا نگاهش میکنم و هیچی نمیگم. با خودم فکر میکنم ما که تازه سمپاشی کردیم خونه و راهرو رو، مگس از کجا میاد؟ اونم اینوقت شب؟!
دوباره بعد از چند دقیقه میگه “چقدر مگس زیاده!” زیر چشمی دورو برم رو نگاه میکنم و دنبال مگس میگردم. یه ذره هیچ حرکتی نمیکنم که شاید مگسه سمت منم بیاد و بکشمش… آخر سر حس میکنم داره سرکارم میذاره چون نه مگسی تو خونه هست نه پشه ای. بهش میگم این مگسه کجاست که تو میبینی و من نمیبینم؟ مگه فاصله من و تو چقده آخه؟
میگه “تو خونه رو که نمیگم. تو استادیوم رو میگم. این صداهایی که از خودشون در میارن عین صدای مگسه!”
ایتالیا واقعا بد بازی کرد، واقعا بد. اصلا اون تیمی نبود که همیشه بازی میکرد.
این گزارشگره هم که منو خفه کرد بس که هی گیر داد به قد Cannavaro! نیست حالا خودش قد نبردبوم دزداست!!
من حاضرم لهجه عربی گزارشگر کانال عربی رو گوش کنم و هر دقیقه حس کنم که یارو داره بالا میاره بس که از ته گلو حرف میزنن، اما گزارشی غیر از فردوسی پور نشنوم. حرص می خورما وقتی یکی دیگه بجای فردوسی پوره!
فردا ساعت 5 کلاس دارم و نمیدونم استاده کی تعطیلمون میکنه… 6:30 هم پرتغال بازی داره!
مامانم همچنان بر سر مواضع خودش مبنی بر ازدیاد!! مگس پافشاری میکنه!
اما قبلاها -نه اونموقع ها که هیتلر طفلی بیش نبود، همین چند سال پیش- زمانی که راهنمایی و دبیرستانی بودم، یه “بشدت فوتبالی” بودم. همه رو میشناختم و میدونستم کی تو چه پستی خوبه و چطوریه و از این حرفا! یکی دوبار هم تو مدرسه عکسام رو ازم گرفتن و خیلی حالم گرفته شده بود. یادش بخیر اون بازی ایران و استرالیا. دوم راهنمایی بودم… اما چند سال بعد بخاطر یه اتفاقی که افتاد دیگه کم کم اون تب فوتبالیم خوابید و تبدیل شدم به دوستدار فوتبال. یعنی چیزی که الان هستم.
طرفدار تیم ملی ایتالیا و پرتغالم. تو پرانتز اینم بگم که خیلی قبلتر از اینکه برم ایتالیایی بخونم طرفدار تیمشون بودم و هستم، پس فکر نکنین تحت جو تیمشون رو دوست دارم.
زمانی که این دو تیم بازی دارن دیگه هیچی حالیم نیست و به کل کر میشم. کر میشما جدا. طوری که مثلا اگه مامانم کارم داشته باشه باید بیاد بشدت تکونم بده تا متوجهش بشم. اما هیچ ضمانتی نیست که تو اون حال حرفاش رو بفهمم کاملا… خب تقصیر من چیه که بد موقعی رو انتخاب کرده برای حرف زدن با من؟!
اگر یکی پشت در خونمون گوش وایسه و گوش کنه خیال میکنه اینطرف در، یه در مخفی به استادیوم مورد نظر داره و الان من وسط استادیوم وایسادم! چاره داشتم بوق و طبل و پرچم هم میاوردم که همه چی دیگه تکمیل بشه. حتی گاهی که جو گیر میشم بشدت، یه موج مکزیکی هم میرم. صداهایی هم که تولید میشه رو خودتون حدس بزنید دیگه.
جام قبلی بازیارو از ماهواره نگاه میکردم و همسایمون از تلویزیون ایران. ماهواره چند دقیقه ای جلوتر بود. همسایمون همتیمی من بود. بعدا گفت “هر صدایی که تو پاسیو میپیچید، میدونستم تا چند دقیقه دیگه چی پیش میاد!”
وقتی تیمم گل بخوره یا یه سوتی بده، خیلی حرص می خورم. یه چند باریه برای اینکه از کبودی!! جلوگیری کنم یه بالشتم میگیرم تو بغلم و میشینم. بالشته بغیر از ضربه گیر بودن کاربرد صدا خفه کن هم داره ها. بیشتر زمانایی که بازی دیروقت شب باشه.
از اینایی هم نیستم که موقع فوتبال دیدنم بشینم یه چیزی بخورم و خودم رو مشغول کنم. بیشتر از ترس اینه که یهو نپره تو گلوم و خفم نکنه، وگرنه که انقدرا نگران کثیف شدن خونه و شکستن ظرفه نیستم.
قبلتر گفتم بخاطر یه اتفاق کم کم تب فوتبالیم فروکش کرد و شدم یه دوستدار فوتبال… سال 1998 بود که تو بازی فینال -اگر درست بگم- جام ملتهای اروپا ایتالیا و فرانسه بازی داشتن. من طرفدار ایتالیا بودم و مامانم و خواهرم برای اینکه لج منو دربیارن مثلا فرانسوی شده بودن. حالا اصلا براشون هیچ فرقی نمیکرد که کی ببره و نبره ها، فقط برای لج درآوردن من بود. تا دقیقه های آخر بازی، مساوی بودن یا فرانسه جلو بود. هر آن امکان این میرفت که ایتالیا ببازه. طبیعتا منم خودمو آماده میکردم که داغدار بشم.
یه مقداری از بازی رو نشسته بودم رو مبل و بعد که دیدم چاره ای ندارم، یه بالشت آوردم و انداختم رو زمین و ولو شدم رو زمین تا بازی رو ببینم. هر از گاهی هم یه مشتی به بالشت بیچارم میزدم. طفلک اگر دست و پا داشت، یه دونه از همون مشتارو به خودم میزدم، حساب کار دستم می اومد.
آخرای بازی بود که نمیدونم خدا دلش به حال من سوخت یا ایتالیا یا بالشته که کلی مشت خورده بود، که ایتالیا یه گل زد. دقیقا ثانیه های آخر بازی بود چون بعدش داور سوت پایان رو زد. همینطور که رو زمین دراز کشیده بودم، با بالشتم پریدم هوا و جیغ زدم… یه ذره که گذشت دیدم مامانم داره میزنه تو صورتم و خواهرمم یه لیوان آب دستشه و داره میپاشه تو صورتم و هی میپرسه “حالت خوبه؟ نفس میکشی؟”
تعجب کرده بودم از کارشون که چرا دارن اینطوری میکنن با من؟ این دیگه چه شوخیه بدیه که نصفه شبی دارن با من میکنن؟!
به مامانم گفتم چرا اینطوری میکنین شماها؟ چرا داری میزنی تو صورتم هی؟ این چرا داره آب میپاشه بهم؟ مگه قرار مرده باشم؟ میبینین که دارم نفس میکشم خب!!! حالتون خوبه؟… چرا اینطوری منو نگاه میکنین؟… دیدی گل زد؟
مامانم گفت “وقتی ایتالیا گل زد و پریدی هوا، یهو نفست بند اومد و رنگ صورتت شد گچ و لباتم یهو کبود شد… (با یه لحن تند) بیچاره داشتی سکته میکردی. فکر کردیم مردی… آخه این چه کاریه که میکنی؟ اینطوری فوتبال نگاه میکنن؟ یکی دیگه پولشو میگیره و حال میکنه، تو اینطوری باید خودتو بکشی؟ دیگه حق نداری فوتبال
نگاه کنی. اگرم نگاه میکنی باید عین آدم بشینی و اینطوری نکنی با خودت!” و ….
خب از اون به بعد خیلی بهتر شدم و تقریبا عین آدم، یعنی همونطوری که مامانم گفته بود بازیا رو میبینم. اما خب گاهی هم بالاخره از دست آدم در میره دیگه!
آگهی: روز یکشنبه دختر داییم برای فروش خونه یکی از دوستاش که تو آمریکا تو روزنامه همشهری آگهی داده بود. از صبحشم خونه ما بود و هر ثانیه ۱۰۰ نفر زنگ میزدن. قاعدتا آدرس رو هم میپرسیدن و میگفت: خیابان شهید عباسپور، انتهای کرمان جنوبی، بن بست مروارید…عصرش با دوستای دختر داییم بیرون رفتیم و همچنان زنگا ادامه داشتن. حدودای ساعت ۸شب بود که یه خانمه زنگ زد گفت “تو این منطقه اصلا بن بست مروارید نیست. فقط یه بن بسته که اونم اسمش زمرده”. یهو دختر داییم گفت “آره خانم، ببخشید من اشتباه کردم. همون زمرده”….…فک کن! از صبح اون همه آدم زنگ زده بودن این دیوونه آدرس چپلکی میداد به مردم…فکر کنم همه یکی یه دونه نقشه دستشون دنبال آدرس میچرخیدن…بهش میگم اون خانمه که آدرس رو پیدا کرده، باید خونه رو بهش جایزه بدی با این آدرس سر کاری که تو به مردم میدادی. به بقیه هم بگو شما در مقابل دوربین مخفی بودین!
امروزم دوباره اومده بود اینجا. حدودای ساعت ۴ بود که دوباره یکی زنگ زد که “خانم این آدرسی رو که دادین من نمیتونم پیداش کنم. دو روزه دارم میگردم.” (بیچاره آقاهه) میشه یه بار دیگه آدرس بدین؟”…تا من دیدم داره آدرس میده یاد اونروز افتادم و یهو خندم گرفت. (داشته باشین که منم اگر یهو خندم بگیره اصلا نمی تونم خودمو نگه دارم). از این طرف گوشی دست دختر داییم بود و داشت آدرس رو میگفت، از این طرفم من همینطور میخندیدم. خودشم خندش گرفته وبد اما سعی میکرد نخنده. آروم به من گفت “خفه شو کثافت، دارم زر میزنم پای تلفن” اونی که اونور خط بود شنید و برگشت گفت “خودتی حمال عوضی، چرا فحش میدی؟” و گوشی رو قطع کرد.
نتیجه اخلاقی: تا اطلاع ثانوی خونه پر!
فوتبال: (دیدم تب فوتبال داغه گفتم یه یادی بکنم از فوتبال دیدن خودم). وقتی میشینم فوتبال ببینم خونمون دقیقا یه استادیوم شخصیه. همسایه ها دیگه تلویزیون نگاه نمیکنن که، چون من خودم نتیجه سر خودم…موج مکزیکی میزنم، بوق میزنم، شعار میدم. اصلا حالیم نمیشه که چه ساعتیه و کی تو خونه هست و نیست. بازی هاییم که میافته نصفه شب از این قاعده مستثنا نیستن. خدا نکنه تیمم گل بخوره. انگزه (همون انقزه) داد میزنم و جیغ میکشم که حد نداره. اما وقتی که تیمم گل بزنه، دیگه تو حال خودم نیستم.
یه بار سر فینال ایتالیا و فرانسه بود. تا آخرای بازی ایتالیا رو باخت بود و آخرای بازی گل زد. تا ایتالیا گل برد رو زد، یه دادی کشیدم و دیگه هیچی نوفهمیدم. بعدش دیدم مامانم تو صورتم داره میزنه و خواهرمم بالا سرم گریه میکنه! ……فرداش مامانم گفت “دیگه حق نداری اینطوری داد بزنی و خودتو هلاک کنی. بدبخت بیچاره دیشب تا داد زدی یهو نفست بند اومد و رنگت پرید و کبود شدی. انقدر زدم تو صورتت و آب پاچیدم بهت تا بتونی نفس بکشی… بیچاره یکی دیگه بازی میکنه و پولشو میگیره و حال میکنه، تو اینجا به خودت جراحات وارد میکنی؟”…این شد که دیگه از اون به بعد یه بالشت میگیرم جلوی صورتم که بعنوان صدا خفه کن باشه.
تیمم که برنده میشه، سیم ثانیه بعدش تو مغازم و دارم شیرینی می خرم. اما اگر تیمم ببازه، تا یه هفته عین سگم. صد رحمت به سگ والا!
نتیجه اخلاقی: جراحات وارد کردن ممنوغ!