خدایا…
دیروز هم کلی، هم کلی!
قرار بود عصری برامون مهمون بیاد. مامانم برای کاری رفت خونه خواهرم و من موندم تو خونه. داشتم آهنگی که تو پست قبل گذاشتم رو با صدای بلند برای خودم گوش میکردم و حالشو میبردم. حدودای 4-5 عصر بود. موبایلم زنگ خورد و دیدم همون مهمونیه که قراره بیاد خونمون.
– الو؟ سلام. کجایین شماها پس؟
– سلام جیگمریه من! پس چرا نمیایی ای آرامی جان؟ (به فتح پ، چ، ن، ا)… من خونم، مامان هم رفته میاد. تو کجایی؟ پس چرا نمیایی؟
– وااا! من اومدم. خیلی هم زنگ زدم اما درو باز نکردین، منم برگشتم اومدم خونه!
– شوخی میکنی؟ بابا منکه خونم!… وای ی ی ی ! منو ببخش. هواااارتا ازت عذرخواهی میکنم. صدای موزیک بلند بود برای چند دقیقه، عدل تو همون چند دقیقه اومده بودی لابد!…تورو خدا پاشو بیا. اصلا میام دنبالت… اگه نیایی مامانم منو به 8 قسمت نامساوی تقسیم میکنه و میشم 8 تا پریا! تورو خدا پاشو بیا. من شرمندم. من عذر می خوام. تورو خدا بیا…
و بالاخره اومد. به مامانم که گفتیم جریان رو، اول یه ذره چپ چپ نیگام کرد، بعد راست راست، بعد چپ و راست، بعد هم برای چندین دقیقه متوالی غر زد سرم.
دیروز عقد کنون اون دختری بود که تو اینپست ازش نوشتم. فردای بله برون خبر آمد آقا داماد خیلی چیزارو دروغ گفته و خانوادش و خودش یه چیز دیگه ای هستن. نمی دونم چرا این دیوونه ها با اینحال اینکارو کردن؟!
نمی خوام اسم ببرم عروس خانوم کیه و خانوادش چه نسبتی با ما دارن. اما همینقدر میگم که خانواده این دختر به مامان و خواهرم خیلی بد کردن. خود خدا میدونه چه حرفایی پشت سر مامان و خواهر من زدن و هنوزم میزنن. طی این همه سالها همیشه مامانم میگه “خدایا خودت جواب هر کسی رو که دل یکی دیگه رو میسوزونه بده. اونی هم که دل کسی رو خوش میکنه بازم خودت جوابش رو بده.”
فقط خدا میدونه دیروز من و مامانم چه اشکی میریختیم و به خدا التماس میکردیم که “پدر و مادر این دختر بد کردن، چرا این باید اینطوری بشه و دقیقا همون اتفاقا سرش بیاد؟ خدایا خودت خوشبختش کن این دختر رو.”… همینطور با خدا حرف میزدم و اشک میریختم.
دقیقا اون روز خاص به یادمون اومده بود. خدا میدونه چه اشکی میریختیم ماها اونروز. کسایی که باهامون بودن میدونن من چی میگم… دیروزم خانواده اونا همون اشک رو میریختن اما با این تفاوت که اونا کوچکترین خوشحالی تو چشماشون نبود از بابت عروس شدن دخترشون. تو یکدونه از عکسا نیست که بشه خوشحالی رو تو چشماشون پیدا کنی. واقعا نمیدونم چی بگم.
به همون اندازه که جای خوشحالی نداره، افسوس باید خورد که چرا آدما باید اینطوری باشن! بد کنن و بد کنن و بد کنن و اصلا هم عین خیالشون نباشه که بالاخره یه خدایی هست که جواب بده. بقول مامانم “دست به دست سپردست!”
میدونی! من اصلا به بهشت و جهنم تو دنیای دیگه اعتقادی ندارم. هر چیه همین دنیاست. هر کاری کنی، خوب یا بد، جوابش رو تو همین دنیا میگیری. تا پاک نشیم، خاک نمیشیم. معتقدم اگه دل کسی رو بشکونی، nبار بدتر به سرت میاد طوری که بگی “خدایا غلط کردم” و به {…} بی افتی. اگرم هر قدر کوچیک به کسی خوبی کنی nبار بهتر خدا جلوت میذاره طوری که خودت متعجب میمونی از این همه لطف و رحمت خدا. اصلا از خدا شرمنده میشی. بارها شده سر خود من اومده.
شعار نمیدم، اما مثه سگ از اینی که یه کاری کنم و دل یکی رو بشکونم میترسم. همیشه پشت هر کاری که میکنم این ترس رو دارم که نکنه شاید ناخواسته دل یکی بشکنه و من متوجه نشده باشم؟! همیشه به خدا میگم اگر ناخواسته دل کسی رو شکوندم، خدایا غلط کردم، تو بزرگی ببخش. تو دل اون آدم هم بنداز که منو ببخشه.
اما نمی تونم واقعا درک کنم چرا بعضی آدما این همه بد میکنن و این همه هم ادعای خدا پرستی دارن؟! ادعا نمیکنم خودم خیلی مومنم -که مومن بودن رو تنها به نماز و روضه نمیدونم- و همه چیزام رو درست بجا میارم. اتفاقا یکی از بنده های بد خدام. اما اگر ادعا میکنم “فقط خدارو میپرستم و فقط از اون میترسم” واقعا به حرفم پایبندم و سعی میکنم آدم درستی باشم. کمترینش همینه که دل کسی رو نشکونم.
پووووف! از دیشب همش نگران این دخترم. واقعا خدا آخر و عاقبت هممون رو بخیر کنه.
امروز رسما از دانشگاه قبلی اومدم بیرون. اصل مدرکمم گرفتم و تموم!… یه تور دانشگاه و شهر قدس گردی هم داشتیم امروز!
بقول “ف” “این دانشگاه که میاییم انگار اومدیم وطنمون!” جدا راست میگه! یادش بخیر چه روزای خوبی بود برای خودش.
یکی از آرزوهام اینه که یه روزی به زودی با کمک خدا تو همون دانشگاه تدریس کنم.
+ نوشته شده در ;شنبه یکم خرداد 1389ساعت;10:56 بعد از ظهر; توسط;papary; |;