سفر به شرق آسیا – 3
سفر به شرق آسیا – 2 (+)
سه شنبه 9 شهریور 1389
برنامه امروز رفتن به غار باتو (Batu Cave) که در زبان محلی یعنی “غار سنگی”، بود. اما قبل از رفتن به غار به یه کارگاهی رفتیم که روی پارچه با رنگ نقاشی میکشن و میشه از اون پارچه ها خرید. البته اونجا یه خانمی هست که آموزش میده چطوری میشه این پارچه هارو که یه مستطیل بزرگ حدودا یک متری هست به صورت یه دامن با تاپ درآورد و تن کرد.
از اونجایی که همیشه دوست دارم اولین نفر برم داخل اینطور جاها که اگر بخوام عکس بگیرم تا شلوغ نشده بتونم کارمو انجام بدم، تا رفتم داخل خود فروشگاه، خانمی که اونجا بود جلوم رو گرفت و به من گفت وایسا اینجا! (اشارش به یه مربع سفید رو زمین بود) و من رو مدل این آموزش کرده بود. اصلا نمیشه تصور کرد که با یک متر پارچه چطور میشه یه لباس بدون نخ و سوزن به تن کرد! آخر سر هم به خودم یه دونه از همون پارچه ها که میشه دستمال گردنش کرد کادو دادن… اقل قیمت هر کدوم از اون پارچه های بزرگ حدود 80 هزار تومن میشد. طرح هاش واقعا شاد و زیبا هستن.
بعد از اونجا نوبت به رفتن به غار باتو بود. فلسفه پیدایش این غار رو درست یادم نیست چون زمانی که لیدرمون توضیح میداد من یه طرف دیگه بودم و داشتم عکس می گرفتم تا شلوغ نشده. از در ورودی محوطه که داخل میری یه سری دونه های مشکی رنگ کف دستت میریزن که بعدا متوجه میشی برای غذا دادن به ماهی هست.
.
توی غار که وارد میشی نقاشی هایی از داستان های خدایان هندی رو میشه دید.
.
ته غار یک سری مارها و سوسمار و لاک پشت های گردن دراز تو قفس های شیشه ای نگه داری میشه که حتی هنوزم عکساشون رو میبینم یه طوری میشم، دیگه چه برسه به اینکه خودشون رو هم دیدم از نزدیک.
.
از غار که بیرون اومدیم یه شو رقص هندی توسط دو تا دختر و دو تا پسر اجرا میشد. آخر برنامه، مثل دیشب از کسایی که اونجا بودن خواستن که هر کسی دوست داره باهاشون رقصشون رو تمرین کنه و برقصه. حدودا 15 نفر بالا رفتیم و یکی از پسرها بهمون آروم آروم یاد داد که باید چی کار کنیم. رقصی که بهمون یاد میداد تقریبا یه چیز شبیه حرکات آیروبیک بود اما با ریتم تندتر. بعدش با موزیک تند تند شروع کردیم به رقصیدن. من ردیف آخر نفر وسط وایساده بودم. یعنی اون پسره جاهامون رو تعیین کرد… وسطای آهنگ بود که همون پسره اومد دست من و یکی از پسرایی که کنار من بود رو گرفت و برد اون جلو کنار خودش وایسوند و باهم رقصیدیم سه تایی. تا حالا رقص هندی رو امتحان نکرده بودم. خیلی جالب و پر حرکت بود بنظرم… موقع خداحافظی پسره بهم گفت “You dance beautifully” و من بازم اعتماد بنفسم بیشتر و بیشتر شد!! 😉
تو محوطه اونجا یه رستوران مانند بود که ازمون با صبحانه هندی پذیرایی کردن. یه نون مخصوص که مثه چیپس بود و مخروطی شکل، یه نون دیگه که یه ذره چرب بود و یه نوشیدنی که تقریبا همون شیر-چایی خودمون بود بهمون دادن. تو همونجا هم میشد از جینگولیجات هندی و اینطور چیزا خرید کرد. دم در هم از این خال های هندی برامون چسبوندن رو پیشونیمون.
.
.
.
تا اونجا من نمی دونستم که این خال ها به چه معنی هست و هر رنگش یعنی چی؟ رنگ مشکی مخصوص زنانی هست که شوهرشون رو از دست دادن و بیوه محسوب میشن. رنگ قرمز مخصوص زنانی هست که ازدواج کردن و یه طورایی به نشونه چراغ قرمز برای مردهای دیگه هست که مثلا به این خانوم ها نباید نگاه کنن. رنگ سفید هم برای کسایی هست که می خوان اعلام کنن ما مجردیم و آماده ازدواج.
بیرون از محوطه غار یه مجسمه 140 متری بزرگ بود که فکر میکنم نماد یکی از خدایان هندوها هست. اگر درست یادم مونده باشه این مجسمه رو تو تایلند ساختن و با کشتی آوردنش. جنسش اما از طلا نیست که اگر بود تا حالا اونجا نبود. پشت همین مجسمه حدودا 200 تا پله هست که میشه از کوه بالا رفت و به یه معبد دیگه اون بالا رفت. کنار راه پله ها میمون های آزاد هم هستن که اگر کسی می خواد بره بالا باید مواظب باشه تا این میمون ها وسایلش رو از دستش نکشن. چون به اشیاء براق علاقه دارن. اگر هم ببرن دیگه نمیشه ازشون پس گرفت.
.
بعد از غار باتو به شهر Putrajaya (+) رفتیم که پایتخت آینده مالزی، و پایتخت اداری هست. این شهر رو در طی 10 سال ساختن. منطقه ای که این شهر توش ساخته شده قبلا جنگل بوده. تمام ساختمان هایی که اونجا ساخته شده هر کدوم معماری منحصر بفرد خودش رو داره. علاوه بر این ها یه دریاچه مصنوعی هم اونجا درست کردن که میشه با کروز یه گشت حدودا یک ساعته رو دریاچه داشت و تا حدودی شهر رو دید. چیز جالبی که تو این شهر وجود داره اینه که از تمام بناهای معروف تو دنیا یه نمونه شبیه به اصلی رو ساختن. مثل پل خواجو (که تو عکس میبینید)، پل سیدنی و … کاملا عین نمونه اصلی رو نمی تونن درست کنن بخاطر یه قانونی شبیه کپی رایت. دلیل ساخت این بناها این بوده که چون مردم مالزی ممکنه هزینه رفتن به همه دنیا رو نداشته باشن، با این کار میتونن شبیه این بناها رو ببینن و اینطوری شادی بهشون برگردونده بشه. تیر چراغ برق هایی که تو این شهر درست کردن هر کدوم شکل متفاوتی نسبت به تیر چراغ های خیابون بعدی داره، که اگر توریستی تو شهر گم شد بتونه از روی شکل تیر چراغ برق ها محل مورد نظرش رو پیدا کنه… با کروز حدود یک ساعتی رو روی دریاچه بودیم و گشت زدیم.
.
برنامه عصر رفتن به یکی از مرکزهای خرید شهر بود. یه بارون حسابی هم مثل دیروز گرفت و متاسفانه ما تو اتوبوس بودیم و به سمت کوالا لامپور می اومدیم.
با همسر استادم که از ایران با هم دوست شدیم تو مرکز خرید قرار گذاشته بودیم و همدیگه رو بعد از حدود 2 سال ملاقات کردیم. نمی تونم بگم چقدر از دیدنشون خوشحال شدم. روزی که از ایران میرفتن به من گفتن “اون طرف ها بیایین.” من گفتم اوووووه حالا کو تا من گذرم به اونورا بی افته! باورم نمیشد در کمتر از دو سال تونستم برم و ببینمشون اونجا و باهم باشیم. استادم ایران بودن و نمی تونستیم ببینیمشون. همسر استادم با یکی از دوستانشون، “س” اومدن و باهم بودیم اون شب رو. حسابی مارو خجالت دادن و با ما بودن. کلی هم راهنماییمون کردن که از کجاها خرید کنیم. اگر خودمون می خواستیم بریم، شاید تا الانم نمی تونستیم چیزی خرید کنیم! “س” به ما یه پیشنهاد داد که بعدا متوجه شدیم چه پیشنهاد خوب و به جایی بوده واقعا… خلاصه که اون شب زمان خیلی خوبی رو با هم داشتیم و حسابی خجالتمون دادن.
شب وقتی به هتل برگشتیم و پانیا غذاش رو خورد به خیابون Bukit Bintang رفتیم که پر از مغازه هایی هست که خدمات ماساژ ارائه میدن. با اینکه خیلی کیف داد و خستگی همه عمرم از تنم بیرون رفت، اما یه جاهایی حس میکردم الان کلیه هام از تو گوشام میزنه بیرون. 😀
چهارشنبه 10 شهریور 1389
امروز که بیدار شدم حس کردم چقدر تنم می خاره! …