آرشیو برای دسته ی ’سفرنامه هام’

سفرنامه اصفهان

امسال انگار سال “اولین” هاست برای من. نمونش همین چند روز تعطیلی. برای اولین بار تو عمر دانش آموزیم قبل از امتحانا خیلی خوشحال و شاد و خندان رفتم مسافرت! اصلا هم عین خیالم نبودا! تو بگو یه ذره ناراحت بودم، نچ نبودم.  منی که همیشه از نیمه اردیبهشت شروع میکنم به خوندن برای امتحانا امسال خیلی شیک پاشدم رفتم سفر!!

پنج شنبه 13 اردیبهشت:

شب قبلش خیلی یهویی با دوست خواهرم و خانومش “س” و “ن” تصمیم گرفتیم که بریم اصفهان. برای اولین بار تو عمرم بدون لیست وسایل می خواستم برم سفر. خیلی یهویی بود اما خوب بود.

قرارمون ساعت 5 عوارضی قم بود اما مطمئن بودم که خواهرم مثل همیشه فس فس میکنه و دیر میرسیم به قرار. همه کارهام رو زودتر از اونی که انتظار داشتم انجام دادم و لباس پوشیده نشسته بودم تا بیان بریم. بالاخره ساعت 4:30 بود که اومدن. تا خلیج فارس خلوت بود و خیلی خوب رفتیم اما به محض اینکه وارد خلیج فارس شدیم یک ترافیکی بود که نگو! دوست خواهرمم هی زنگ میزد که “کجایین بابا؟ ما مردیم تو گرما!” بالاخره ساعت 6:30 رسیدیم و حرکت کردیم.

هوا انقدر گرم بود که حد نداشت. تو ماشین دوست خواهرم بودم من. ماشین اونا هم کولرش گاز نداشت و یه تمام معنا جهنم رو حس کردم. هر طرفی هم که میشستم آفتاب میزد تو مخم و صورتم. کم کم اون سر دردهای بد داشت می اومد سراغم اما به روی خودم نمی خواستم بیارم چون قرص تو کیفم تموم شده بود و از تهران حواسم نبود که بردارم.

حدودای 10 – 11 بود که رسیدیم اصفهان. دوسته دوست خواهرم، “ع”، قرار بود بیاد دنبالمون که بریم خونشون برای شام. خونشون شاهین شهره. تا  اصفهان حدودا 15 دقیقه راهه اگر با 120 تا بری. شام رو که خوردیم “ع” و خانومش “س” رختخواب ها رو آوردن و لباس پوشیدن که برن خونه مادر خانومش!!! اصلا قرار نبود ماها شب بمونیم اونجا. قرار بود شب بعد از شام بریم هنل اما به زور نگهمون داشتن. این زن و شوهر واقعا به تمام معنا مهمون نواز بودن. تو 2 روزی که اونجا بودیم نذاشتن آب تو دل ما تکون بخوره.

سر درده کارمو حسابی ساخته بود طوری که نمی تونستم چشمام رو تو نور به راحتی باز بذارم. مجبور شدم ساعت ۲ شب برم داروخانه و قرص بخرم. قرص رو خوردم اما چون دیر بود تا صبح سر درده ولم نکرد و هر طرفی که سرمو میذاشتم رو بالشت دردش بدتر میشد. اما به بقیه حرفی نزدم و الکی گفتم خوبه خوب شدم… برای چی باید بقیه رو ناراحت میکردم؟!

جمعه 14 اردیبهشت:

بیدار که شدم زودتر از همه دویدم تو حموم تا هم خستگی راه رو از تنم بیرون کنم هم اینکه شاید سرم بهتر بشه. که تا حد زیادی هم بهتر شدم.

به میدون نقش جهان رفتیم. صدای جمعیت و یه نفری که از تو بلندگو داشت هواااار میزد رو میشنیدم اما تو میدون رو که نگاه میکردم اصلا خبری از آدما نبود! واقعا فکر میکردم توهم جمعیت زدم، اما کم کم متوجه شدم مردمی که برای نماز جمعه اومده بودن تو مسجد بودن و صداهاشون از اونجا می اومد. متاسفانه همه مغازه ها هم بسته بودن. مسجد شیخ لطف الله و عالی قاپو هم تعطیل بود و نشد برم.

ناهار همون “بریونی گلستان” همیشگی رفتیم و غذای محبوبم رو خوردم. نمی تونم بگم چقدر این غذا خوشمزه هست! هر کی بره اصفهان و بریونی نخوره واقعا یه قسمتی از عمرش بر باد رفته میشه. روبروی چهل ستون بریونی گلستان برین، هم غذاش خوبه هم تمیزه و خوشمزه.

بعد ناهار دوباره به میدون نقش جهان برگشتیم و در کمال ناباوری همه مغازه ها باز بودن! جل الخالق!! همیشه دلم می خواست بازار مسگر ها رو برم و ببینم، اما هیچموقع نشده بود. کلید کردم که بریم، که خدارو شکر همه پایه بودن و رفتیم. البته چنتا مغازه بیشتر نبودن. یکی از مغازه ها یه آقایی توش بود که از شانس من داشت کار مسگری انجام میداد. 50 ساله تو این کاره. تو یه مغازه دیگه یه پسر جوون داشت قلمزنی میکرد که کاراش واقعا زیبا بود.

تو یکی از معازه ها وارد شدم که یه بشقاب قلمزنی کوچیک بخرم که یهو چشمم افتاد به یه کلاه خود. چشمام عین این آدم بدجنسای تو فیلما یه برقی زد! تو رو دروایسی بودم که بپرسم یا نه که دل رو زدم به دریا و از آقاهه پرسیدم میشه با این کلاه خوده عکس گرفت که جواب مساعد داد. در عرض سیم ثانیه بعدش کلاه خود رو سر من بود و داشتم باهاش عکس میگرفتم. چشمتون روز بد نبینه انقدر سنگین بود که حد نداشت. گردنم داشت میشکست اما حاضر نبودم درش بیارم. چطوری میذاشتنش رو سرشون میرفتن جنگ نمیدونم! تازه روشم یه چیزای دیگه اضافه میکردن و میرفتن. حالا خوبه این فقط خود کلاه خوده بود وگرنه که واقعا گردنم میشکست.

یه ذره دیگه تو بازار چرخیدیم و رفتیم به سمت باغ “س” و “ع”. هر چی هوا تو خود شهر گرم بوذ و داشتم خفه میشدم، بجاش اون

نوشته شده توسط در 6 ژوئن 2010 مربوط به موضوع روز نوشت هام, سفرنامه هام, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا 18 نظر

سفرنامه شیراز

دو هفته قبل تر از سفر، تو تلویزیون پاسارگاد رو دیدم و باز دوباره دلم هوای شیرازو کرد. ۴ ساله تا چشمم به پاسارگاد و تخت جمشید یا حافظیه می افته اشک تو چشمام جمع میشه و آرزو میکنم برم. این بار که بازم داشتم به مامانم غر میزدم که همش قول میدی اما نمیبری منو، گفت ” می خوایی این هفته بریم؟… برنامه درسیت چطوریه؟” و در کمتر از نیم ساعت بعدش بلیطهامون برای دو هفته بعدش رزرو شده بود… باورم نمیشد جدا… کلی تو دلم ذوق داشتم از اینکه قراره برم کوروش و حافظ رو ببینم.

پنج شنبه ۰۲ اردیبهشت ۱۳۸۹

عصری از دانشگاه که اومدم ناهارم رو خوردم و به فرودگاه رفتیم. خداروشکر پرواز خوبی داشتیم و راحت رسیدیم شیراز.

از همون بدو ورودم همینطور چشم میگردوندم تا سفارش دوستان مبنی بر دختر شیراز و پسر شیرازو اینا رو انجام بدم.

هوا هم از تهران خیلی خنکتر بود. به محل اقامتون که رسیدیم با همون آقای راننده قرار شد بریم آش کارده بخوریم. آش کارده یه آشی هست که فقط و فقط در شیراز درست میشه. با یه سبزی مخصوص ینام کارده درست میشه که این سبزی فقط تو شیراز هست. یه جایی بنام “تپه تلویزیون” رفتیم. یه خانم پیری هست که آش درست میکنه و هر شب یکی از پسرهاش میارن و میفروشن.

نمی تونم بگم که چقدر این آش خوشمزه بود و لذت بردم از خوردنش. مزش ملسه و هرچی می خوری سیر نمیشی ازش. منم که پایه هر چی آش و اینطوری چیزاست، دوتا کاسه خوردم!!

بعد هم به دیدن دروازه قرآن تو شب رفتیم. تا حالا دروازه قرآن رو تو شب ندیده بودم. خیلی زیبا بود…اصلا کجای شیراز زیبا نیست؟

بعد از اونم چون جای دیگه ای نداشتیم که بریم، به پیشنهاد من به شاه چراغ رفتیم. قبلا یه بار رفته بودم، اما تو روز بود. جدا شبش هم زیباست. از اونجا به خواهرم زنگ زدیم و منم به 2تا از اوستام چون دیر وقت بود مسج زدم. یکیشون همون موقع جواب داد، اما یکیشون چون خواب بود جواب نداد. احتمالا اونی هم که همون موقع جواب داد، با ذکر “به روح اعتقاد داری یا نه؟” بوده!!

جمعه ۰۲ اردیبهشت ۱۳۸۹

با همون آقای راننده، آقای “ه” قرار گذاشته بودیم که ما رو به پاسارگاد و تخت جمشید و نقش رستم و نقش رجب ببره. جدا آقای چشم پاک و خوانواده داری بود. بنظر من خیلی مهمه که آدم به کسی اونم تو شهر غریب اعتماد کنه و از اعتمادش سو استفاده نشه. این آقای “ه” هم از اعتمادی که ما بهش داشتیم اصلا سواستفاده نکرد، به همین خاطر قرار شد تا روزی که هستیم اماکن دیدنی رو با ایشون بریم. بنابر کارش هم اطلاعات خیلی زیادی در مورد جاهایی که من می خواستم داشت که از این بابت من خیلی خوشحال بودم.

نمی دونم چطوری بگم تو دلم چه خبر بود زمانی رو که تو راه بودیم تا به پاسارگاد برسیم. عین این بچه ها شده بودم که دارن میرن شهربازی و همش تو دلشون ذوق دارن.

وقتی رسیدیم مامانم رفت تا بلیط ورود رو بخره و منم باهاش پیاده شدم که هم بروشور بگیرم و هم اینکه یه ذره راه باقی مونده رو که حدود ۱۰۰ متر میشد پیاده برم. خیلی حس خوبی داشتم و حسابی داشتم لذت میبردم از اینکه جلوی روم کوروش بزرگ هست و همینطور که راه میرم دارم بهش نزدیک و نزدیک تر میشم. اگر بگم اشکام هم همچینی داشتن میریختن پایین دروغ نگفتم. از معدود دفعه هایی بود که از روی ذوق اشکام می اومدن.

از سال ۸۰ دیگه به اینجا نیومده بودم. حتی سال ۸۱ هم که اومدم شیراز قسمت نشد برم. حالا به آرزوی ۴ سالم رسیده بودم. انگار واقعا کوروش بزرگ جلوی روم بود و واقعا داشتم ادای احترام میکردم.

 

              آرامگاه کوروش بزرگ 

                                             آرامگاه کوروش بزرگ

همینطور که راه میرفتم اول به خواهرم و بعد به ۲ تا دوستام زنگ زدم. چون به این ۳ نفر قول داده بودم که حتما جاهایی رو که خودم هم دوست دارم یادشون باشم و بهشون زنگ بزنم. هر جایی هم که میرفتم همش یاد خواهرم و شوهرش بودم. چون هر دو دفعه گذشته رو با اونا اومده بودم و اینبار دفعه اولی بود که با مامانم می اومدم شیراز.

تفریبا خلوت بود خداروشکر، و میتونستم با خیال راحت با کوروش جان خلوت کنم و هم اینکه میتونستم با خیال راحت تر عکسایی رو که دوست دارم بگیرم.

بعد از عکاسی و این حرفا یه گوشه محوطه رو زمین نشستم و زل زدم به مقبره جناب کوروش و حسابی دوتایی باهم حال کردیم و خلوتی کرده بودیم. من خیلی برای کوروش بزرگ احترام خاصی قائل ام… اون روز یکی از بهترین روزای تو عمرم بود که یکی از بهترین حس هام رو تجربه کردم.

بعد هم به بازدید از ک

نوشته شده توسط در 26 آوریل 2010 مربوط به موضوع روز نوشت هام, سفرنامه هام, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا 21 نظر

اسم گذارون

بچه های من! جونم براتون بگه که تعطیلات هم تموم شد و قرار بود که ما -یعنی ما و هم توری هامون- از آقای دختر فراری شکایت کنیم. اما طی تماس تلفنی که یکی از همسفرهامون باهاش داشت قرار شد که دوشنبه یه عده ای برن و ببینن این آقای دختر فراری چی می خواد افاضات کنه و چه دروغ دلنگای دیگه ای سر هم کنه! منکه متاسفانه دانشگاه بودم و وقتی هم که می خواستم برم جلسه تموم شده بود.

به گزارش خبرگزاری مامانم اینا بعد از یه عالمه حرف و حدیث و کتمان کردن و من نبودم دستم بود تقصیر آستینم بود و اینا، بالاخره آقای دختر فراری قبول کرده که به هر نفر ۷۰ هزار تومن خسارت بده. ظاهرا از هفته دیگه قراره این خسارت رو متحمل بشن، طفلکی ی!

جالب قضیه اینه که مرتیکه برای مامان من شرط گذاشته که “پول پانیا رو به شرطی میدم که دخترتون -یعنی من- اون چیزایی که نوشته رو پاک کنه”. ظاهرا از طریق لینک سایتش که گذاشته بودم تو پست هام به وبلاگ من رسیده و وقایع اتفاقیه نوشته شده رو خونده و حالشو برده حسابی.

به مامانم گفتم منکه عمرا چیزایی رو که نوشتم پاک کنم. چون نه عادت به خود سانسوری دارم و نه دروغی نوشتم که بخوام نوشته هام رو پاک کنم. اما تنها کاری که میتونم انجام بدم اینه که لینک سایت و اسم اصلی آقای دختر فراری رو از تو نوشته هام حذف کنم و به همین اسم “آقای دختر فراری” معرفیش کنم. پس وقتی میگم دختر فراری بدونین کیه دیگه.

+ نوشته شده در ;چهارشنبه هجدهم فروردین 1389ساعت;0:29 قبل از ظهر; توسط;papary; |;

نوشته شده توسط در 7 آوریل 2010 مربوط به موضوع روز نوشت هام, سفرنامه هام, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا 11 نظر

کیشنامه

این چند روز که پیدام نبود، نبودم. دسترسی هم به اینترنت نداشتم. کیش بودم از ۱۰هم تا ۱۳هم. با اینکه هفتمین بارم بود کیش میرفتم اما خیلی بهم خوش گذشت. باشد که نصیبتان شود.

۱۰ فروردین:

ساعت ۵ عصر پروازمون بود. هر موقع می خوام با هواپیما جایی برم همیشه تصور اینو میکنم که اگر یه موقع سقوط کنیم تو چه جور جایی ممکنه بی افتیم؟ و همیشه خودم رو آماده میکنم. اما هرگز نشده که نسبت به سقوط تو پرواز کیش نظر خوبی داشته باشم.

تصور اینکه یه موقع تو خلیج فارس بی افتم خیلی دردناکه برام. در بهترین حالت اگر نصیب کوسه ها نشم، شنا کردن تو آب شور برام خیلی عذاب آوره. اصلا نمی تونم چشمام رو باز نگهدارم و همه راه رو تا یه خشکی راحت شنا کنم. به همین خاطر همیشه از خدا می خوام که اینطور جاها اینطور چیزا رو نصیبم نکنه.

خدارو شکر پروازمون خیلی خوب بود. بار اول بود که با Kish Air میرفتم. برعکس دفعه های قبل اصلا نه تاخیری داشت و نه اذیت شدیم تو پرواز. حتی پرواز با Iran Air هم اذیت کننده بوده.

از تو خود فرورگاه بلیط پارک دلفین هارو برای فردا شب گرفتیم. خیلی ذوقمند بودم از اینکه میتونم از نزدیک دلفین هارو ببینم. قبلا هم که یه بار از بندر چارک با قایق به کیش رفته بودم دلفین هارو از نزدیک دیده بودم اما هیچ موقع شانس عکس انداختن باهاشون رو نداشتم. از دلفین، خرس و شیر  -اگر بچه باشه که بهتر-  بی نهایت خوشم میاد و هلاکشون هستم.

به خونه که رسیدیم یه چایی خوردیم و بیرون رفتیم و از همون دقیقه اول خرید کردیم. میدونین که، خرید بیماریه خانوماست.

راستی! اگر یه موقع گذرتون به پردیسI افتاد حتما آب انار گلاسه و بستنی اناری بخورین، که اگر نخورین همه عمرتون به هدر رفته. اینطور که صاحبش میگفت تا چند وقت دیگه میان تو تهران یه شعبه میزنن. اصلا نمیشه با حاجی اناری تو تهران مقایسش کرد.

شب هم تولد مامانم رو جشن گرفتیم. پارسال تولدش تو حمام خان یزد که الان سفره خانه سنتی شده بودیم.

۱۱ فروردین:

چون خیلی خسته بودم صبح رو تو خونه خوابیدم و مامان اینا خرید رفتن. از ناهار باهاشون بودم. شب هم بعد از اینکه به بیماریه خانوما! یه ذره دامن زدیم، به پارک دلفین ها رفتیم. چون ساعت شروع برنامه هارو بهمون اشتباه گفته بودن متاسفانه بازدید از آکواریوم رو از دست دادیم اما به موقع به دلفیناریوم رسیدیم. نمی تونم بگم که چقدر از دیدن این دلفین ها لذت بردم و چقدر قربون صدقشون رفتم.

موقع عکس انداختن با دلفین ها که رسید، یه عکس دسته جمعی گرفتیم و یه عکس هم خواهرم و شوهرش و پانیا. پانیا وقتی یه فرد یا یه چیز جدید میبینه حسابی موقعیت رو اسکن میکنه و دهنش باز میمونه برای چند دقیقه. وقتی هم دلفین هارو دید همینطور بود. موقع عکس انداختن اونا که شد من بیچاره رو وادار کرد که وایسم اونجا براش “سوسن خانوم” بخونم و قر بدم تا خانوم یه ذره حواسشون جمع بشه و بخندن. سوسن خانوم رو خیلی دوست داره. هرجایی بشنوه یا ببینه خیلی خوشحال میشه. خلاصه پیش دلفین آبرو برام نذاشت! اما عکس های خوبی شدن.

۱۲ فروردین:

بعد از اینکه آری گفتیم! من و مامانم به پلاژ بانوان رفتیم. از دریا و آفتاب حسابی لذت بردیم. با اینکه Sun Oil زده بودم اما حسابی پشتم سوخته و قرمز شده. همیشه همینطور میسوزم و تا چند روز مشکل دارم اما بعدش خیلی خوشرنگ میشم. برنزه شدن هم بهم خیلی میاد.

راستی! وقتی من تو ساحل خوابیده بودم و مامانم تو دریا بود، یهو دیدم همه خانوما از تو آب اومدن بیرون و با تعجب دارن به یه چیزی نگاه میکنن. مامانم که اومد ازش پرسیدم چه خبر بود؟ گفت “چنتا کوسه اومده بودن نزدیک جایی که خانوما شنا میکردن، به خاطر همین برای اینکه برای کسی اتفاقی نیافته همه رو از آب بیرون کردن.”

لازم نیست که بگم شب هم چی کار کردیم دوباره!

13 فروردین:

دوستم که خونش رو به ما داده بود خودش اومد امروز. مامان اینا برای رسیدن به بیماریشون! رفتن و منم چون لباس هام تو کمد بود و دوستم جلوی در کمد خوابیده بود موندم تو خونه و کتاب خوندم و با سگ دوستم، Teddy، یه ذره بازی کردم. ناهار رو شاندیز صفدری خوردیم و کمی تا قسمتی حس کردیم تو شاندیز مشهد هستیم!

ساعت پرواز رو تو بلیطمون 10:30 شب زده بود. وقتی به فرودگاه رفتیم و می خواستیم بارمون رو تحویل بدیم، هیچ Counterی باز نبود!! روی مانیتور هم زده بود “کیش-تهران 23:30 طبق برنامه”!!!!

از اطلاعات که سوال کردم گفتن “تو بلیط همه مسافرها اشتباه نوشتن ساعت پرواز رو. بشینین تا اعلام کنن.”… یکساعتی رو علاف بودیم تا Counter باز بشه. بازم خدارو شکر پرواز خوبی داشتیم و اصلا اذیت نشدیم.

هر چی تو سفر ارمنستان اذیت شدی

نوشته شده توسط در 4 آوریل 2010 مربوط به موضوع روز نوشت هام, سفرنامه هام, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا 3 نظر

قسمت پایانی

۳ فروردین:

امروز بعد از اینکه یه صبحانه ناهاری خوردیم (از بس که صبحانش مفصل بود و نمیشد دل کند) تصمیم گرفتیم بریم هزار پله و یه ذره تو شهر بچرخیم. پایین که اومدیم شو.برت آوا.کیان رو دیدیم که تو لابی نشسته بود و داشت با لپ تاپش کار میکرد. بعد از سلام و از این حرفا پرسید “امشب کنسرت اند.ی و مایکل میایین؟” مامانم جواب داد :نه، چون نمیدونم از کجا میشه بلیطش رو گرفت. اینجاها رو هم نمیشناسم که بشه بپرسیم.” شوبرت راهنمایی کرد که از طریق مایکل میشه اینکارو کرد… نیم ساعت بعد دوتا بلیط کنسرت برای همون شب تو دستمون بود. به همین راحتی، به همین خوشمزگی!

هزار پله همونطور که از اسمش معلومه ۱۰۰۰ تا پله داره که بقول مامانم “۱۰۰۱” و بقول من “۹۹۹” تا هست. هرطوری پیش خودمون حساب کردیم که چطور امکان داره این همه رو بالا بریم حساب کتابمون بدهکار میشد. تصمیم گرفتیم بریم از موزه Modern Art که تو همون مجموعه هست بازدید کنیم. اینطوری هم میشد از موزه ها بازدید کرد و هم اینکه میشد از طریق پله برقی هایی که داخل مجموعه بود 1000 تا پله رو بالا بریم و حالشو ببریم.

بعد از اونجا به یه مرکز خرید بنام Tashir به پیشنهاد یکی از افرادی که تو هتل بودن رفتیم که ایکاش نمیرفتیم. هرچی اجناس چینی و تاناکورایی و بنجل بود میشد اونجا پیدا کرد. محیطش رو هم نمیگم چطوری بود، فقط در این حد بدونین که بجای مغازه ها چشممون به آدمایی که اونجا بودن خیره مونده بود. برای ناهار به هتل اومدیم و در رستوران ایتالیایی هتل یه حالی به شیکم های مبارک دادیم. خدارو شکر اینجا برای سفارش و درخواست هیچ چیزی مشکل روز قبل رو نداشتم.

بعد از اون هم من و مادر گرام به کنسرت مشرف شدیم و تا تونستیم از خودمون جیغ در بکریدم چنان که تا همین الان نیز صدایمان گرفته میباشد. اما واقعا خوش گذشت و تا تونستیم از خودمون حرکات موزون در بکردیم. البته مادر گرام بخاطر دیسک و DVD کمر! تمام مدت نشسته بود و جور ایشون رو هم من کشیدم. چه بچه خوبیم من!

یکی از همسفرهامون که تو هتل دیگه ای اقامت داشتن رو دیدیم. گفت که شب قبل تو کنسرت امید، جناب دختر فراری! بقل دستشون نشسته بوده و خیلی احترام و سلام احوالپرسی کرده. این همسفرمون هم بهش گفته خفه شو! تا برسیم تهران و حالت رو بگیریم… من نمیدونم در عرض چند ساعت چطوری خودش رو از گرجستان -بقول برادرش- به ایروان رسونده بوده؟

شب که اومدیم هتل با یک یادداشت بینظیر! از طرف جناب آقای دختر فراری! روبرو شدیم که نوشته بودند “فردا ساعت 11 اتاق ها رو تحویل بدهید و منتظر باشید تا ساعت 14 که حرکت به تهران رو داریم”

4 فروردین:

امروز بعد از اینکه اتاق ها رو تحویل دادیم همینطوری عین این بی خانمان ها وسط لابی هتل علاف و ویلون و سرگردون بودیم. حدودای 12 بود که یه اتوبوس اومد و همه رو سوار کرد. قرار بر این شد که از هتل ما بریم دم هتل 4 ستاره ای ها و از اونجا همه حرکت کنیم. همه وسایل رو تو ماشین گذاشتیم و منتظر بودیم که حرکت کنن. هی منتظر بودیم، هی منتظر بودیم، هی… این هی تا حدودای 3 طول کشید اما از حرکت خبری نبود. کفر همه دراومده بود چون نه دیگه جایی داشتیم که بریم و نه غذایی خورده بودیم. 

اما میون این هی منتظر بودنا پویا به هتل اومد و برای اینکه دلش رو نشکونیم باهاش یه عکسی هم گرفتیم. شهره و معین هم تو هتل بودن اما در خواب ناز بسر میبردن. خدارو خوش نمی اومد که بیدارشون کنیم و بگیم ما داریم میریم.

تو همین هیر و ویرا خبر آمد که جانشین های آقای دختر فراری! به یه سری از مسافرا در ازای هر یک قرار داد ۶۰ تا ۸۰ دلار دادن و ازشون رضایت گرفتن… اگر این آقا ریگی به کفشش نبود پس چرا رضایت مسافرها رو خرید؟

بالاخره حدودای 4 حرکت کردیم و به دم هتل 4 ستاره ای ها رفتیم و خدارو شکر حرکت کردیم. از روحیه و احوال همسفرهامون چیزی نمیگم. سعی کنید خودتون حدس بزنید. خداروشکر این راننده و شاگردش بسیار آدمای خوبی بودن و بسیار بسیار مواظب مسافرها بودن. تو ماشینش یک ذره ترس به دلمون نیومد با اینکه شب بود و اون جاده به اون خطرناکی رو می اومد.

به استشهاد هم به امضا همه مسافرها نوشتیم تا بعد از عید خدمت آقای دختر فراری! برسیم.

4 فروردین:

حدودای 2 شب (یا همون صبح) به مرز رسیدیم. بعد از یکساعت علافی تو صف برای زدن مهر خروج از ارمنستان وارد خاک ایران شدیم. مسافت بین دومرز رو باید پیاده با همه بارو بندیلمون میرفتیم. اونجا یه ذره خسته کننده بود. مسافتی حدود از پیچ شمیران تا چهار راه ولیعصر.

صبح برای صبحانه تو زنجان وایسادیم و یه نیمرو سوسیس صدا دار با چسب رازی! خوردیم. ممممم….خیلی خوشمزه بود و حسابی کیف دا
د. حدودای 2 به میدون صنعت رسیدیم و برنامه “نخود نخود هر که رود خانه خود” را اجرا کردیم.

ساعت ۵ بود که من و مامانم از خستگی غش کردیم و خوابیدیم.

۵ فروردین:

یازده و نیم صبح از خواب بیدار شدم و تعجب کرده بودم که چرا هنوز هوا روشنه بعد از ۲-۳ ساعتی! که خوابیدم!!!…بعدا کاشف بعمل اومد که حدود ۱۹ ساعت خوابیدم.

ادامه ندارد دیگه.

+ نوشته شده در ;دوشنبه نهم فروردین 1389ساعت;9:45 بعد از ظهر; توسط;papary; |;

نوشته شده توسط در 29 مارس 2010 مربوط به موضوع روز نوشت هام, سفرنامه هام, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا 7 نظر