موضوع انشا: تعطیلات نوروز خود را چگونه گذراندید؟!
با اینی که همه اثاثها تو ماشین پرهام بود که رضا بتونه تند بیاد اما ماشین داشت جون میکند. با دنده چهار ۱۴۰-۱۵۰ تا رو پر میکرد اما بازم جون میکند تا راه بره. از این طرفم که بنزین خوره داشت خفن. پرهام از تهران ۶۰ تا پر کرد و رضا ۳۷ تا. به قم نرسیده تموم شد بنزینش.
روز هفتم: نمیدونم بریونی اصفهان رو خوردین یا نه؟ اصلا دوست دارین یا نه؟ منکه عاشقشم. یعنی براش هلاکم. با اینکه از گوسفند و مشتقاتش متنفرم اما این یکی رو حسابی دوست دارم.
بریانی غذای سنتی اصفهان
تو کل دو روزی که اونجا رفتیم برای ناهار، رو میزمون رو که نگاه میکردی ۶ تا ظرف بریونی بود، ۲۲ تا سبد سبزی خوردن. یکی میدید ماهارو لابد پیش خودش میگفت “دارو دسته گوسفندا از تهران اومد بریونی بخورن.”
میدان نقش جهان که واویلا بود از آدم. اصلا همه ایران اومده بودن اونجا. با اینکه خیلی دلم می خواست چهل ستون، عالی قاپو، مسجد شاه و مسجد شیخ لطف الله رو برم ببینم اما از خیرش گذشتم بس که شلوغ بود.
روز هشتم: یه کلیسا نزدیک کلیسای وانک بود -متاسفانه اسمش رو یادم نیست- رفتیم، اما به زیبایی کلیسای وانک نبود.
صحن داخلی کلیسای وانک
محراب اصلی کلیسای وانک
شب هم رفتیم سی و سه پل و چایی خوردیم. متاسفانه زاینده رود پر از خالی بود.
سی و سه پل اصفهان
روز نهم: پرهام یه تصادف کوچیک کرد تو چهاباغ. یه پیکانه از پشت زد بهش. یارو از اون (…) بود. بستهای سپرش افتاده بود به پلیس میگفت باید ۱۰ هزارتومن بدم اینارو درست کنن، چیزی که حالا با یه پیچ درست میشد. پلیسه شاکی شده بود حسابی و از پرهام ۵ تومن گرفت داد بهش. طبق برنامه ای که داشتیم تصمیم گرفتیم که بریم یزد. یه جایی تو جاده تابلو اشتباه زده بود و راه رو اشتباه رفتیم. سر از یه روستایی بنام هرند درآوردیم که زیادم بد نبود. یه روستایی که حدودا ۱۰۰ نفر جمعیت داره اما ۴ تا مسجد جامع داشت به چه گندگی. من و رضا به همین موضوع داشتیم میخندیدم که یهو دست رضا گیر کرد تو فرمون و سمت راست ماشین افتاد تو یه باغچه گود ۲ متری. با اینکه حسابی ترسیده بودم من اما واقعا کرکر خنده بود قضیه. تمام بافت روستا قدیمی بود اما کم کم داشتن خرابش میکردن که نو سازی کنن.
آب انباری در هرند
نزدیکای عقدا یه مسجد بود وایسادیم تا پدیده و پرهام یه سری بزنن و عقده دل بگشایند. ماشن پرهام پشت یه ماشنی دیگه. همین که پرهام رفت صاحب ماشینه عین بختک اومد و خواست بیاد بیرون. رضا رفت نشست تا ماشینو جابجا کنه. مامان میبینه رضا میزنه تو دنده و دستشو میندازه پشت صندلی که بره عقب اما بجای اینکه بره عقب هی میاد جلو. دوباره میزنه تو دنده و … بالاخره کاشف بعمل اومد که رضا اصلا نمیدونسته که ماشینا دنده ۵ هم دارن و دنده ۵ رو خیال میکرده دنده عقبه. این قضیه یعنی فاجعه جهانی در حد بمباران شیمیایی. همین یه سوتی رضا به اندازه کل سوتیای من تو یه
ساله. از اونجا به بعد که دنده ۵ رو پیدا کرد موتور ماشین دیگه جون نمیکند تا بخواد ۱۴۰ بره، دور موتورم کم شد و مصرف بنزینم پایین اومد. فقط خدارو شکر میکنیم که وقتی با دنده چهار ۱۴۰-۱۵۰ میرفت موتور پایین نیومد. اما واقعا کرکر خنده بود، هنوزم هست البته.
شب حدودای ۱۰ بود که رسیدیم یزد. به رضا میگم “حالا که دنده پنجت رو پیدا کردی بیارش بالا شب بگیر بقلت بخواب”
روز دهم (یاد اون فیلمه افتادم): اول به آتشکده رفتیم. بار دومی بود که میرفتم اونجا و هنوزم خدارو شکر سالم بود و زیبا.
ورودی آتشکده
نشان فروهر
آتش همیشه روشن
حضرت زرتشت
اونروز حدودای ظهر بود که یه بارون سیل آسا گرفت. نه میتونستیم از ماشین پیاده بشیم و بریم جایی رو ببینیم، نه میتونستیم برگردیم خونه چون دیگه وقت نداشتیم. یه ذره قطاب و اینجور چیزا خریدیم تا بارون کمتر شد. وای ی ی که هلاک قطاب و باقلوام من.
یه چیزی که خیلی جالبه تو یزد اینه که بیشتر از هر چیزی تو شهر مسجد یا حسینیه و “بنگاه شیرینی پزی حاج خلیفه و پسران” میبینی. ماشالا به حاج خلیفه!!!!!!
بارون که کمتر شد و تونستیم پامون رو بذاریم بیرون رفتیم مسجد جامع یزد. واقعا زیباست این مسجد مخصوصا که از تاریخچش هم بدونی.(بعدا شاید اون خاطره ای که از یزد دارم رو تعریف کنم)
ورودی مسجد جامع یزد
سر در ورودی مسجد جامع یزد
محراب مسجد جامع یزد
از مسجد جامع هم رفتیم به حمام خان که چند سالیه سفره خانه سنتی شده. تولد مامانم هم بود و اونجا بغیر از اینکه یه تنی هم به آب زدیم، کیک و چایی هم خوردیم.
حمام خان
متاسفانه تو بازسازی های جدید روی همه نقاشی ها رو گچ سفید کشیدن و همه زیبایی هاش رو از بین بردن. دقیقا عین کاری که با چهل ستون و جاهای دیگه شده.
روز یازدهم: به پیشنهاد من به طرف ابیانه راه افتادیم. اونروز هم حسابی بارون می اومد و جاده عین سرسره شده بود.
تو راه که بودیم بنزین ماشن پرهام تموم شد و ما موندیم یه جا تو جاده تا اونا برن نطنز و بنزین بزنن. یه چیز تو مایه های ۲ ساعت طول کشید تا برن و بیان راهی که یک ربع بود. حسابی برف و کولاک شده بوده و مجبور شده بودن با سرعت ۳۰ تا برن و برگردن. تا برسیم به ابیانه هم همینطور کولاک ادامه داشت. منکه دیگه داشتم از ترس سکته میکردم تا پامون رسید تو هتل.
روز دوازدهم: تو روستای ابیانه که می خوایی پا بذاری یه پارچه نوشتن که “عکاسی از بانوان محلی اکیدا ممنوع میباشد و پیگرد قانونی دارد.” اینو قبلا هم شنیده بودم اما وقتی دیدمش حسابی حالم گرفته شد که نمیشه اون همه لباسای زیبا رو عکسش رو به یادگار داشته باشم. اما بعضی از خانمها هم میذاشتن ازشون عکس بگیرم اگر ازشون اجازه میگرفتم.
ابیانه
تو راهنمای مستند گردشگری ابیانه اینطوری نوشته “در باب وجه تسمیه روستا دو نظر وجود دارد. عده ای ابیانه را تغییر یافته “آب یا نه” و “آب داره یا نه” بدین معنی که آیا آب هست یا نیست میدانند و گروهی دیگر به اصل لغت در زبان محلی که (وی یونا=وی یا نه( به معنای بیدستان میباشد استناد کرده اند. البته این اسامی بسیار پر رمز و رازتر از این ظواهر بنظر میرسند چنانچه در کتاب “از اسطوره تا تاریخ” اثر مهرداد بهار (وایو) خدای باد و در جایی دیگر با استناد به اوستا (ویو) خدا اندورن و فضا نامیده شده است. همچنین در جغرافیای تاریخی ایران قدیم Viona اسم فرغانه در ایالت ماوراءالنهر بوده است.”
نمیدونم ابیانه رفتین یا نه، اما واقعا زیباست. خاک
بله! بالاخره بنده تشریف فرما شدم. خداروشکر سفر خوبی بود و حسابی خوابیدم. به جان خودم به یاد همتون بودم و همتون رو دعا کردم.
شب اول تو قطار در حد طبقه آخر جهنم گرم بود. انقزه گرم بود که من تو راهرو واگن ایستاده خوابیدم که یه ذره باد بخوره بهم. اصلا نمیشد تنقس کرد. واقعا وحشتناک بود. وقتی میرفتیم همچین یه نموره سرما خوردگی و تب داشتم که با این گرما بیشتر هم شد.
صبحم که هتل رفتیم حدودای ۱۰ بود، خوابیدم تا ۱ و بعدش ناهار و دوباره خواب تا ۷ شب. حسابی تب کرده بودم و بیهوش بودم کاملا. شب اول حرم هم که رفتم واقعا رو پاهای خودم نبودم. اما خداروشکر شنبه بهتر شدم.
یه چیز جالبی که این دفعه برام پیش اومد این بود که برای اولین بار رفتیم تو مهمانسرای حرم و غذا خوردیم.
منم که هلاک قیمه نذری، دیگه داشتم بال در میاوردم از خوشی…دلتون نخواد خیلی خوشمزه بود. تا حالا با این طعم قیمه نخورده بودم.
شنبه بعد از ناهار هم دوباره یه سر تو خود حرم رفتیم.
از همینجایی که نشسته بودم واقعا به یاد همتون بودم و براتون دعا کردم.
این ۲ روزه که ما نبودیم پرهام (شوهر خواهر گرام و پدر بچه) تب شدید میکنه و خواهرم میبرتش بیمارستان. آزمایش میگیرن میبینن سرخچه گرفته…مشهد بودیم که خواهرم این خبر رو داد بهمون. منکه داشتم دیوونه میشدم و حسابی حالم بد شده بود.
از یه طرف نگران پرهامیم، از یه طرف هم نگران پدیده که برای خودش و بچه مشکلی پیش نیاد. اما خداروشکر مثل اینکه چون ۵ ماه رو داره تموم میکنه خطری برای خودش و بچه نیست.
دیدنش هم نمی توینم بریم چون من تا حالا سرخچه نگرفتم. خلاصه که هممون ریختیم بهم حسابی.
تو اون چند روزی که اونجا بودیم، بلا استثنا تمام مامورای شهرداری با کلاه ایمنی که کارگرای ساختمونی سرشون میذارن کار میکردن…جدا متوجه نشدم چرا و از عجایب بود واقعا
پل کلهر (۱)
پل کلهر (۲)
آبشار کلهر (۱)
این آبشار رو سال ۸۲ دیده بودم. اونموقع پرآب بود، طوری که نزدیکش میشدم سر و صورت پر از آب میشد، اما الان…
آبشار کلهر (۲)
3-1-87…تالاب شادگان
دختر ماهی فروش
خانه های ساخته شده از نی کنار تالاب
روی این تار، عنکبوتش هم بود. اما فرار کرد.
پالایشگاه نفت آبادان (۱)
ورودی پالایشگاه نفت آبادان (۲)
منزل خالم و شوهرش در “بریم”
کلیسای آبادان
کلیسا و مسجد آبادان کنار همدیگر!
۴-۱-۸۷… رود کارون و پل سفید اهواز
5-1-87…ذیگورات (دیقورات) چغازنبیل نزدیک شهر شوش
پلکان ورودی به معبد
آجر نوشت
دانیال نبی
فلافل… کثیف بنظر میرسید اما خیلی خوشمزه بود…انگار هر چی کثیفتر، خوشمزه تر
شهر شوش
قلعه شوش
داخل قلعه شوش
مسجد جامع دزفول که متاسفانه بخاطر گشاد کردن خیابان، نابود داره میشه!
و اینا هم دوستای کوچولوی دزفولی من،سحر و امید
امید و امین
دیروز که زیاد جایی نرفتیم…فقط رفتیم فرودگاه دنبال محمد رضا وعصری به سمت رامهرمز رفتیم…چیز خاصی نداشت و زود اومدیم…اما بجاش شام، سمبوسه اصلی، رو لب کارون(!!!) خوردیم و کلی از هوای پاک لذت بردیم، برعکس تهران .
اما بجاش امروز کلی میراث فرهنگی دیدم، بطوری که از چشام میراث فرهنگی های مختلف وق میزنه بیرون… اولش به زیگورات جغازنبیل رفتیم. وای خدای من چقدر باشکوهه. دومین باری بود که میدیدمش. هر بار عین تخت جمشید دوست نداشتم که ازش جدا بشم… بعدش به شوش (منظورم شهر شوش هست نه ایستگاه شوش) رفتیم. دانیال نبی رو دیدیم و مهمتر از همه اینکه ناهار فلافل اصلی خوردیم. قلعه فرانسویا رو بخاطر گرما حس نداشتم برم ببینم، اما عکسایی که محمدرضا انداخته بود رو که دیدم خیلی خوشحال شدم که نرفتم. نسبت به چهار سال پیش که دیده بودم داغونش کردن…عصری هم به سمت دزفول رفتیم تا نون خرمایی بخریم…خدایی از ما خوشحالتر دیدین؟ این همه راه رو میاییم که فقط نون خرمایی بخریم.
من و محمدرضا و پرهام تو ماشین موندیم تا پدیده با خیال راحت بره تو بازار بچرخه. آخه وقتی ما سه تا هم باشیم هی غرغر میکنیم که بریم، بریم، ما خسته شدیم…همینطور که صندلی جلو رو عقب داده و داشتم استراحت میکردم، یهویی دوتا بادبادک تو هوا دیدم! یاد کتاب و فیلم “بادبادک باز” افتادم… بلند شدم که ببینم چه خبره بیرون، که یه دختر و یه پسر رو دیدم که دارن بازی میکنن…یاد خودم و سعید افتادم که وقتی بچه بودیم چقدر بدو بدو میکردیم و چه روزایی داشتیم… اصلا” از این دوتا خیلی خوشم اومد، دوستشون داشتم یه جورایی… اسماشون سحر 9 ساله، و امید 8 ساله بود… کلی هم از خودشون، و به پیشنهاد سحر با خودم هم حتی، عکس انداختم… آخر سر هم یکی دیگه از دوستاشون به اسم امین 7 ساله هم اومد و چهارتایی با هم بازی کردیم و عکس انداختیم…امین از بس که ماشالا تپل بود، عین یه توپ متحرک بود… قرار شد عکساشونو براشون بفرستم.
سحر به من میگفت: ” خاله تو مگه عکاسی یا فیلمبرداری که این همه از ما عکس میگری؟ وقتی بهش گفتم نه عزیزم من معلم هستم و این عکسهارو همم برای خودم میگیرم، امید فورا” گفت: ” اوه! اوه! من از معلما میترسم چون معلم ما همیشه بداخلاقه و مارو دعوا میکنه!” وای خدا جونم، الان که دارم به اون دوستای کوچولوم فکر میکنم خیلی دلم براشون تنگ شده…وقتی آدرس سحر رو گرفتم که براش عکسهارو پست کنم، به من گفت: ” خاله پریا تو خیلی از ما عکس انداختی، نفرستشون، وقتی دوباره اومدی اینجا خودت برامون بیارشون!” تو دلم گفتم یعنی میشه انقدر زود برگردم اینجا تا خودم عکسهارو بیارم برای بچه ها؟ … وای خدای من چه بچه های دوست داشتنی بودن و مهمتذ از همه چه بچه های با ادبی بودن… با اینکه هشت – نه ساله با بچه های قد و نیمقد بخاطر کارم مجبورم سروکله بزنم و یه جورایی قلق بچه ها دستمه، اما این سه تا بچه یه چیز دیگه بودن، خیلی دوستشون دارم.