بوی پیراهن تو
بوی پیراهن فقط مال یوسف نبود. مال تو هم هست.
شاهدش امروز، وفتی که داشتم وارد کلاس میشدم. با شک اطرافم رو نگاه می کردم که اونجایی یا نه؟
بوی پیراهن فقط مال یوسف نبود. مال تو هم هست.
شاهدش امروز، وفتی که داشتم وارد کلاس میشدم. با شک اطرافم رو نگاه می کردم که اونجایی یا نه؟
چهارشنبه 12 آبان مامانم اینا مشهد رفتن. من چون کلاس داشتم و ازین حرفا نرفتم و موندم. حرکتشون 19:50 با قطار نمی دونم چی چی بود. یه روز بارونی و پر از ترافیک بود. همون هفته ای که چند روز پشت سر هم بارون اومد.
چهارشنبه ها تا ساعت 8:15 شب کلاس دارم. کلاس آخریم از 5 – 5:15 شروع میشه و اکثرا بدون آنتراک ادامه داره تا خود 8:15 شب. به محض اینکه کلاس تموم میشه، من در نقش جنازه ایفای نقش می کنم! همون روز قبل از اینکه کلاس شروع بشه با مامانم حرف زدم و قرار شد کلاسم که تموم شد خودم بهشون زنگ بزنم و باهاشون حرف بزنم.
8:25 دقیقه بود که تو تاکسی بودم و زنگ زدم بهشون. تا شماره رو بگیرم داشتم به این فکر می کردم که الان اینا راه افتادن و تو کوپه هستن و لابد هنوز دارن وسایلشون رو جابجا می کنن، یا اینکه یه چایی ریختن و منتظرن تا چاییشون خنک بشه و بخورن و دارن در مورد اینکه شب کی بره بالا بخوابه و کی پایین بخوابه رای گیری! می کنن، یا اینکه مهماندار قطار اومده دم در کوپه و مثلا داره سوال می کنه چیزی نیاز دارن یا نه؟ یا خواهرم رفته از مهمانداره خواهش می کنه غذای پانیا رو بذاره تو یخچالشون تا خراب نشه. تک تکشون رو تصور می کردم که الان دارن چی کار می کنن و … یهو بوق خورد و مامان گوشی رو برداشت.
من: سلام . همگی خوبین؟ جاتون راحته؟ (البته اگه تو تاکسی نبودم می گفتم شلام مامانی. خوف بیدی؟…)
مامان: سلام. مرسی. خوبیم همه. تو قطار نیستیم…
من: وااا! برای چی؟ مگه تاخیر دارین؟
مامان: نخیر! تاخیر نداشت. ما جا موندیم از قطار. الان تو یه سمندیم که مارو برسونه سمنان و ازونجا سوار بشیم اگه موقع توقف قطار تو سمنان برسیم.
من: (بعد از اینکه یه خنده کردم) خیلی بامزه بود شوخیت! آره الان شماها از قطار جا موندین و با چمدوناتون دارین دنبال قطار میدویین! لابد می خوایی اینو بگی دیگه! (و همزمان این فیلم های وسترن اومد تو ذهنم که یه عده با اسب کنار ریل قطار پیتیکو پیتیکو کنان دارن دنبال قطار می کنن و پشت سرشونم یه عالمه گرد و خاک بلند شده! یکیشون موفق میشه بپره رو سقف قطار، اما همون موقع قطار وارد یه تونل میشه! :D)
مامان: شوخی چیه؟ دارم بهت می گم ما جا موندیم از قطار (با تاکید زیاد اینو گفت). خاله ت و پرهام رسیدن دم قطار، اما ما تا اومدیم پایین حرکت کرد و راه افتاد رفت. الان یه ماشین گرفتیم که…
دیگه واقعا نمی شنیدم مامانم چی داره می گه! یعنی هنوز باورم نمیشد که اینا جا مونده باشن از قطار. اولین بار بود که یه همچین چیزی پیش می اومد برامون!!
زیاد نخوام کشش بدم، با اون راننده ای که رفتن، بالاخره حدودای 11 رسوندتشون سمنان و سوار شدن. اما خدا می دونه تا برسن من چی کشیدم اینجا و چه حالی داشتم. خودشون هم که بدتر از من. تقریبا هر نیم ساعت یه بار باهاشون تماس می گرفتم که ببینم کجان و چی شده!
به هر کسی می گفتم مامان اینا جا موندن از قطار خیال می کرد دارم شوخی می کنم! بعداز یکی دوبار قسم و آیه خوردن تازه باورشون می شد! 😀
پ.ن: یه تغییراتی تو صفحه اصلی ایجاد کردم! اگر گفتین چیه؟ 😉
1- این خواب های دری وری که من تازگی ها می بینم چه معنی میده، آیا؟ نمونش، دیشب تا صبح نتونستم بخوابم. لامصبا عین سریال بودن. هر چی چشامو باز می کردم و واسه اینکه حواسم پرت بشه به خودم می گفتم ببین جوجو پرید!، اما فایده نداشت اصلا. تا چشمامو می بستم LG منو به ادامه خواب دعوت می کرد!!
گاهی شبا، از اون شبایی هست که همش دعا میکنم زودتر روز بشه و پاشم. در اصل اون چند ساعتی که مثلا خوابیدم، زندگی رو بصورت افقی طی می کنم تا اینکه خواب باشم.
—————————
2- امروز سر کلاس، استادم یه تیکه بهم انداخت که فقط نگاهش کردم و هیچی نگفتم. البته اگر درکش برسه خودش متوجه نگاهم میشه! بیشتر از اون تیکه ای که بهم انداخت، از اون خنده ای که یکی از پسرهای لژ نشین! کرد لجم گرفت. جدا می خواستم برگردم به پسره بگم خنده نداره یا مثلا بگم کوفت، اما یه لحظه پیش خودم حساب کردم اگه استاده به خودش بگیره یهو و لج کنه باهام، واسه این درس تخصصی 3 واحدی چه غلطی بکنم تا آخر ترم؟ و هیچی نگفتم.
استاده داشت از این می گفت که دیشب تو اخبار نشون داده یه پسره که فوتبالیسته، در طی 9 سالی که دانشجو بوده فقط 24 واحد پاس کرده که سربازیش دیرتر بشه. با تعجب پرسیدم 9 سال یا 9 ترم؟ گفت “9 سال.” یه ذره بعدش گفت “اگر یه کار نون و آبداری پیدا کردین که به درس خوندن می ارزید، برید سر کار و درس رو بیخیال بشین. مثلا اگر من و شما (اشارش به من بود چون جلوش نشسته بودم) فوتبالیست بودیم می تونستیم این هیکلمون رو جمع و جور کنیم و اینطوری نباشیم دیگه.” و بعدشم خودش قاه قاه زد زیر خنده از حرف جالبی! که زده. دقیقا تا به من اشاره کرد تو حرفاش اون پسره هه هه هه … زد زیر خنده.
البته آخر کلاس که استاده داشت می رفت بیرون به من گفت “خانوم ” آ ” ببخشید اگر باهاتون شوخی کردم!” گفتم نه استاد، مسئله ای نیست و یه لبخند الکی هم زدم. اما تو دلم داشتم می گفتم مرتیکه ی روانی ِ …! حرفتو زدی و رفتی و ضایع کردی آدمو، حالا میگی ببخشید؟!
همیشه از اینکه یکی تو مسند کاری باشه و از موقعیت خودش سوء استفاده کنه و به زیر دست هاش تیکه بندازه و ضایعشون کنه، در صورتی که می دونه اونا چون ریششون پیشش گرو هست و جوابی نمیدن، بدم میاد.
پ.ن: از قدیم گفتن “احترام مسجد دست متولیش هست نه نمازگزار ها!”
—————————
3- کلاس دوم، بعد از اینکه 40 دقیقه علاف شدیم که استاد تشریف بیارن، خیلی شیک گفتن برین خونه حالا. نشسته بود تو دفترش ها، اما نمی اومد.
اومدم خونه که یه چیز خنک بخورم و برم انقلاب واسه خودم و دو تا دوستام کتاب بخرم و در ضمن برم پاپکوی سر وصال. از قبل به خودم قول داده بودم که حتما یه سری هم قنادی فرانسه بزنم و یه کافه گلاسه خودم رو خوشحال کنم!
از توی کیف پولم کارت کتاب فروشیه رو درآوردم و زنگ زدم که ببینم کتاب رو داره یا نه؟ که اگر نداشته باشه بیخودی نرم تا اونجا. زنگ زدم و داشت. کیفمو برداشتم و رفتم. چون پول تو کیفم برای خرید کتابا کم بود با خودم قرار گذاشتم که اول برم پاپکو و کاغذ بخرم، بعد پیاده برم تا میدون و در ضمن از بانکی که تو راهم هست پول بگیرم، کتابارو که خریدم بعد دوباره پیاده بیام سر وصال و برم فرانسه. از قدم زدن و رد شدن از جلوی کتاب فروشی های جلوی دانشگاه خیلی خوشم میاد. من میگم خیلی شماها بی نهایت بخونین!
تو تاکسی پسری که کنار من نشسته بود یه مقدار همچین زیادی از حد حس برادری!! و نوع دوستی!! نسبت به من داشت و چایی نخورده زیادی صمیمی نشسته بود! در کیفمو که باز کردم تا کرایم رو حساب کنم حس کردم چرا کیفم خالیه! اما هر چی نگاه کردم چیز غیر عادی بنظرم نرسید. از پولایی که تو جیب کیفم بود کرایه رو دادم و پیاده شدم.
خریدی که از پاپکو کردم 3100 تومن میشد که آقاهه گفت “اگر یه صدی دارین بدین که دیگه هزار تومنی رو خورد نکنم.” دست کردم تو کیفم که کیف پولم رو در بیارم، دیدم نیست!!! یه آن دنیا رو سرم خراب شد! تمام تنم یهو عرق کرد. فقط به این فکر کردم که حالا بدو دنبال اینکه گواهینامه و کارت های بانکتو بگیری و باقی چیزایی که داری رو بی خیال فعلا. و از همه بدتر دلم برای اون عکس خودم و مامانم و خواهرم که مال 2-3 سالگیمه و قدیمی هست سوخت! 🙁 … آقاهه که حال منو دید بالاخره هزار تومنی رو خورد کرد و اومدم بیرون از مغازه. فقط یه امید داشتم و اونم این بود که کیف رو جا گذاشته باشم تو خونه وقتی از توش کارت کتابفروشی رو درآورده بودم. پریدم تو یه تاکسی و زنگ زدم خونه که خدارو شکر کیفم تو خونه بود. 🙂
دوباره اومدم خونه، کیفم رو گرفتم، رفتم انقلاب و کتابارو گرفتم. اما از شوکی که بهم وارد شده بود و سمت چپم دوباره درد گرفته بود، بیخیال قنادی فرانسه شدم و اومدم خونه و بیهوش خوابیدم تاااا 11 شب.
—————————
دلم می خواد بارون که میاد برم بیرون و دونه های بارون رو تو کف دستم بگیرم و بارون بخوره تو صورتمو خیس ِ خیس بشم. اما حیف که این چند باری که بارون اومده دیر وقت بوده و نمی شد برم بیرون. 🙁
یکی از دخترهای دانشگاه با یکی از پسرها -که نمی دونم کیه دقیقا- دوست شدن از ترم پیش. بچه های دیگه اما می شناسن این پسره رو و آمارش رو دقیقا دارن. اینطور که من می دونم و شنیدم آمار تمیزی نداره بین دخترهای دانشگاه و یه ذره همچین …! این دختره هم خیلی متین و محجوب و صاف و ساده هست.
ظاهرا این آقا یه سری چیزها!! به این دوست ما گفتن و یه سری اظهار نظرها! کردن که وقتی برای من تعریف کرد بهش گفتم با این عقل ناقصی که دارم من، با این حرفایی که به تو زده مسلم بدون تو رو برای چیز! دیگه ای می خواد. گفتم برو از یکی دیگه هم که بهش اعتماد داری و می تونی حرفت رو بهش بزنی و می دونی که آمار دقیق این پسره رو داره هم سوال کن و بهش همین حرفا رو بگو، اما نگو من بهت چی گفتم. ببین اون چی جوابت رو میده و خودت سبک و سنگین کن، بعد تصمیم بگیر که به دعوتش! لبیک بگی یا نگی. در نهایت تصمیم اصلی رو خودت بگیر نه اینکه صرفا به حرف من یا یکی دیگه گوش کنی. اما تا جایی که من تورو می شناسم و خصوصیات اخلاقیت رو تا حدی می دونم، با این چیزایی که داری تعریف می کنی فک نمی کنم این دوستی و ارتباط به درد تو بخوره… بیشتر از این نمی تونستم بهش حرف بزنم چون بیشتر از این به من ربطی نداشت دیگه. اون چیزی رو که می دونستم و به عقلم می رسید بهش گفتم، دیگه خودش باید تصمیم گیری اصلی -خوب یا بد- رو می کرد و انتخاب می کرد.
با یکی دیگه هم حرف زده بود و بیش و کم همین حرفایی که من بهش زده بودم رو اونم بهش گفته بوده. “ز” هم گفته بوده که با فلانی -یعنی من- حرف زده و منم همون حرفارو بهش زدم. اون نفر سوم هم مستقیم بهش گفته بود “خاک تو سرت کنن که بازم دو دلی و نمی تونی تصمیم بگیری و حرف حالیت نمیشه.”… امتحانا شد و دیگه کمتر همدیگه رو دیدیم و خبری هم ازش نداشتم دیگه. تا اینکه امروز که داشتم می رفتم دانشگاه، نزدیک ایستگاه اتوبوس ها دیدمش و با هم سوار شدیم که بریم.
من: … راستی ببینم! با اون دوستت که برای من تعریف کرده بودی چی کار کردین؟ هنوز باهاش دوستی؟
اون: همچین بگی نگی، اما زیاد نه چون می ترسم…
من: از چی می ترسی؟ از خودش؟ یا کاری کرده یا چیزی ازش دیدی که ترس ورت داشته؟
اون: (بعد از اینکه خندید) نه بابا میدونی چی شد؟! تو تابستون یه روز زنگ زده بود خونمون و داشتیم باهمدیگه حرف می زدیم و داشت منو قانع می کرد که اگر برم خونش چیزی! نمیشه و اتفاقی نمی افته و منم قانع شدم از بس که گفت. داشتیم روز و زمانش رو هماهنگ می کردیم باهم که یهو دیدم یه صدای مردونه گفت تو غلط می کنی بری!!… بابام همه حرفامون رو گوش داده بوده از وقتی داشتیم حرف می زدیم. چه چیزایی هم گفته بودیم اونروز بهم… (و دوباره کرکر زد زیر خنده، انگار که من دارم براش شکلک در میارم یا لودگی می کنم.)
من: (همینطوری داشتم نیگاش می کردم که ببینم چی داره میگه، در حالی که ابروی چپم بالا رفته بود و دهنم باز بود همینطوری) خب بعدش چی؟
اون: (دوباره یه خنده کرد) هیچی دیگه بابام فهمید و یه چند روزی همش دعوا و مرافه داشتیم. آبروم رفت حسابی! (دوباره خندید) هر چی به بابام می گفتم منکه نرفتم، قبول مگه می کرد؟!… حالام از اونموقع تا حالا من از ترس بابام ارتباطم رو یواشکی تر کردم باهاش!
من: اگه بابات نمی فهمید می رفتی خونش؟
اون: آآآره! آخه میدونی! قول داده بود خب. یعنی تو میگی سر قولش نمی موند؟؟
کلاسای “ز” ساختمون ش بود و من ساختمون ق. وقتی پیاده شد و خودم تنها بودم یاد حرفای دیشبم با یکی از دوستام افتادم. یه همچین بحثی رو داشتیم باهم تقریبا. داشتم به این فکر می کردم که مشکل ما در درجه اول این نیست که بریم یا نریم. رفتن یا نرفتن یه بحث جدایی هست. مشکل اینه که چرا باید به این حدی برسیم -برسونن مارو- که فقط برای یک مورد خاص! بخواییم با یه دختر یا با یه پسر دوست بشیم؟ یعنی فقط تو یه رابطه دوستی همین یه مورد مهم هست و باقی چیزا کشک و دوغ و ماستِ؟… بنظرم منشاء همه اینا از محدودیت های بیجا و الکی هست. اگر خیلی چیزها رو مثل یه جیز* برامون جلوه نداده بودن و خیلی چیزها برامون عادی بود الان اینطور حریص نبودیم نسبت به همدیگه.
پ.ن: اگر بخوام همه نظرم رو در مورد این موضوع بگم، خودش یه پست چند صفحه ای میشه که نه من حوصله تایپ کردنش رو دارم و نه کسی حوصله خوندنش رو.
* جیز همون کلمه ایه که وقتی بچه بودیم به گاز یا برق دست میزدیم بهمون میگفتن “دست نزن بچه، جیز.”
اون: پس چرا زود اومدی؟ مگه نگفتی تا 8 شب کلاس داری؟
من: خب رفتم دیدم دانشگاه خلوته. از خانم حراستیه پرسیدم مگه کلاسا تشکیل نمیشه؟ گفت “از شنبه”. گفتم پس چرا پای تلفن که سوال کردیم گفتن از اول مهر بیایین؟ گفت “لابد یه آدم غیر مطلع پای تلفن بوده!” منم لجم گرفت گفتم {…}! (مانتو رو درآوردم) تازه دیر اومدم که!
اون: چطور مگه؟ کلاستون تشکیل شد یا نه بالاخره؟
من: نه بابا تشکیل نشد… هیچی! تا سید خندان پیاده اومدم بعدشم با تاکسی اومدم تا خونه. وگرنه باید نیم ساعت زودتر از الان می رسیدم.
اون: خب واسه چی پیاده اومدی؟ با تاکسی می اومدی که زودتر برسی. همیشه چی کار میکنی؟
من: واسه چی باید با تاکسی می اومدم که زودتر برسم؟! نه کسی منتظرم بود، نه کسی از دوری من ناراحت بود، نه کسی دلش برام تنگ می شد، نه کسی دلش هوامو می کرد، نه کسی دلش برام تاپ تاپ می کرد، نه کسی …
پ.ن: از قدیم گفتن “نازکش داری ناز کن، نداری پاتو دراز کن!” … نمی خوایی؟! پیاده روی کن!