آرشیو برای دسته ی ’روز نوشت های دانشگاهیم’

دسته جمعی رفته بودیم زیارت…

امروز آخرین امتحانم رو دادم. هم خودم و هم جماعتی خلاص شدن کلا! با اینکه تو درس ریاضی از ضریب IQ کمی برخوردارم، اما به نسبت امتحان خوبی رو دادم.

بعد از امتحان با مسیحا، یادداشت های یک معمار بیکار، گوریل فهیم، من و یکی از دوستان قرار بود باشیم. که البته افتخار دیدن نفر پنجم رو نداشتیم.

اگر نیم ساعت بعد از اینکه ناهارو آوردن میزو نگاه میکردی، انگار کن که هیچی نخوردیم از اولشم. اصلا هیچ کدوممون میلی به غذا نداشتیم که، تو رو دروایسی همدیگه فقط میزو به اون حالت درآوردیم. بازم خدا رحم کرد!

                  

                                                         اولش که غذارو آوردن

 

                   

                                                     بعدش که غذاهارو خوردیم

راستی! این رستورانه بجای اکبر اسکندر، یه منو جدید بنام پرسی (به کسر “پ” و “ر”) و  یه غذای جدیدتر بنام چلو کره (به ضم “ک”) داشت! چه چیزا که آدم نمیبینه تو این دوره زمونه! (احسان عیوضی یادت بودیما!)

 

                   

                                                            اسکندر و دوستان

 

                    

                                                               غذاهای پرسی

ناهارو که خوردیم گوریل فهیم رفت. احتمالا رفته یا موز بخوره یا بستنی شکلاتی، یا یه غذای خوشمزه دیگه دست و پا کنه و عکسش رو بذاره!

ما سه تا هم رفتیم سمت سلوقون (یا همون سلوقان). به حد ایفتیضاحی! هاوا! خیلی گرم بود اما جمع خودمون گرمتر بود و روی هوا رو کم کردیم. بالاخره وقتی سه تا امردادی اصیل با هم باشن، غیر از اینم نباید باشه. کلا ما میتونیم!

همینطور که نمه نمه جاده رو میرفتیم بالا، یهو سر از آغوش امامزاده داوود در آوردیم. خلاصه که امسال تابستون دسته جمعی رفتیم هم زیارت، هم…! از سال 68 که اولین بار رفته بودم دیگه نرفته بودم. میدونم که امروز هم مثل همون بار اولی که رفته بودم خاطره خوبش میمونه تو ذهنم حسابی.

در طی مسیر به یک سری چیزها! اعترافاتی شد که همه صداها ضبط شده تا بعدا  بصورت MP3 از فروشگاه های معتبر سراسر کشور عرضه شود! شاهدمم اون زنبوره هست که اومد تو ماشین! (فک کردین فقط خودتون بلدین صدای بقیه رو پر کنین؟)… آهان راستی! کچل دیدی، ندیدی! اصلا کچل چیه؟

آقا چقدر شلووووغ بود بماند. چقدر آدم دیدیم بماند. همه هم با دیگ و قابلمه و پیک نیکی. یه بچه طفلکی رو مامانش کچلش کرده بود. طفل معصوم معلوم نبود دختره عین پسرا کچل کرده، یا پسره عین دخترا گوشواره داره!… آخ دیدی!؟ سوغاتی یادمون رفت بخریم!

چه عکسایی گرفتیم! آقا آتلیه اینطور مجهز نمی تونست ازمون عکس بگیره والا! همه عکسای معمار یه منظره هست که کنارشم اون گوشه موشه ها میشه معمار رو پیدا کرد. اما عکسای من، کل کادر پپری هست که شاید اگر خیلی دقت کنی بتونی یه منظره هم تو عکس ببینی! عکسای مسیحا رو هم چون در حالت آتش بس بسر میبریم چیزی نمیگم! کلا در هر حالتی ما میتونیم!… خارج از شوخی عکسای دوست داشتنی هستن.

               

                                           این درخته خیلی با ما عکس گرفت!

موقع برگشت، نمیدونم دقیقا چی شد که در حد یک دقیقه، فقط یک دقیقه ها، من خوشگل شدم! از دقایق قبلی و بعدی اطلاعات درستی در دست نیست! از من میشنوین اون یک دقیقه رو هم زیاد جدی نگیرین.

امروز بی نهایت روز خوبی رو داشتم. با اینکه دیشب کلا ۳-۴ ساعت خوابیدم و از صبح خروس خون بیدار شدم و بغیر از یکساعت بقیه روز رو بیرون بودم، اما حسابی الان انرژی دارم و خستگی امتحانا ازم بیرون رفته. ممنون از دوستای خوبم که امروز رو یکی از پرخاطره ترین روزام کردن… جای اونایی که نبودن خالی! 

پ.ن ۱: مسیحا خسته نباشی از اون همه رانندگی. واقعا زحمت کشیدی.

پ.ن ۲: معمار بیکار فقط یک کلمه میگم، عزیزمی. هیچ چیز دیگه ای نمی تونم بگم.

پ.ن ۳: ماشالا ماشالا چه قری ی ی میداد پسره تو جاده! خدا حفظش کنه!

پ.ن ۴: یه ذره دیگه تو ماشین بودیم، چونه من میرسید به داشبورد ماشین!

پ.ن ۵: از خودم لجم میگیره وقتی نمی تونم کاری انجام بدم، در صورتی که خودمم همه اون روزا رو داشتم و کاملا درک میکنم. منو ببخشین که هیچکاری نتونستم بکنم.

فردا نوشت: ممنون از مسیحا برای عکس ها

+ نوشته شده در ;دوشنبه چهاردهم تیر 1389ساعت;11:30 بعد از ظهر; توسط;papary; |;

نوشته شده توسط در 5 جولای 2010 مربوط به موضوع روز نوشت هام, روز نوشت های دانشگاهیم, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا 20 نظر

نمیدونم والا

تلاشم همونی بوده که هست. از وقتی هم کارشناسی اومدم بیشتر تلاش میکنم حتی و بیشتر وقتم رو برای درس خوندنم میذارم. حتی بیشتر از زمانی که کاردانی می خوندم، قبلا از صبح درس می خوندم تا عصری و عصر به بعد دیگه مال خودم بود. اما الان خیلی کم پیش میاد که یه عصر رو برای خودم باشم. قبلا مطالعه غیر درسیم خیلی بیشتر بود تا الان. اما نمی دونم چرا اون نتیجه ای رو که دلم می خواد هنوز نگرفتم. انگار هر چی میدوم رو تردمیل هستم و بیخودی دارم میدوم و به جایی نمیرسم. هنوز از معدل ترم پیشم شرمنده هستم. 17.22 بود، شاید یکی بگه خوبه اما اونی نبود که از خودم توقع داشتم. در مقابل معدل 19.98 این یعنی زرشک.

امتحان صبحم رو خیلی عالی دادم. سوالا خوب بود و خوبم جواب دادم. بعدش با “ف” اومدیم تو پارک بقل دانشگاه و عین این آواره ها یه آلاچیق رو پیدا کردیم و نشستم به خوندن. حسسابی خوندما. قبلشم که جزوه رو قورت داده بودم. اما از امتحانی که دادم راضی نیستم. پاسش میکنم اما نه با نمره ای که می خوام. من 20 می خوام اما …

به مامانم میگم یه سوال ازت میپرسم جون من درست جواب بده ها!… ترم پیش که معدلم کم شد تو خیلی ناراحت شدی؟ اصلا وقتی شاگرد اول نشم ناراحت میشی یا نه؟

میگه “برو 20 بگیر اما هیچی از درس نفهم و یه دقیقه دیگه یادت بره، چه فایده ای داره؟ اما برو 15 بگیر و درس یادت باشه و واقعا یاد گرفته باشش. این برای من ارزش داره… من خر که نیستم! میبینم داری تلاشت رو میکنی. میبینم که داری می خونی و بازیگوشی نمیکنی. چیزی که هست اینه که چون دوره بالاتر اومدی درست سخت تر شده نسبت به قبل. بخاطر اینه که تغییر کرده معدلت.”

نمیدونم والا خودم. فقط میدونم اونی نیستم که خودم رو دوست داشته باشم. من به خدا و خودم یه قول دادم روز اولی که اومدم دانشگاه، باید انجامش بدم هرطوری هست. حتی شده اگر جونم رو هم پاش بذارم.

پوووووووف! پاشم کارامو کنم برم کم کم.

پ.ن: راستی! پانیا کم کم داره یاد میگیره که دیگه بهم نگه ببعیا. حالا یه چیز بین بعیا و پیا (به فتح “پ”) میگه! باز جای شکر داره.

+ نوشته شده در ;پنجشنبه دهم تیر 1389ساعت;6:45 بعد از ظهر; توسط;papary; |;

نوشته شده توسط در 1 جولای 2010 مربوط به موضوع روز نوشت هام, روز نوشت های دانشگاهیم, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا 14 نظر

کلامی با استاد

آخه استاد من! وقتی یه شاگردی تو کلاس خوب هست، خب مسلما همیشه همینطوره دیگه، حالا تو سر امتحان چی چیو می خوایی ثابت کنی؟ مثلا اگر تو سوال های آسونتر بدی راه راست به سمت اون شاگرده منحرف میشه؟ بعد خدا میاد یقتو میگیره که چرا تو کار راهسازیش دخالت کردی؟ والا اگه خدا همچین کاری! تازه ازت تشکرم میکنه.

حالا آسونی و سختی سوالا رو کاری نداریم. آخه استاد من، عزیز من، تو چرا سر کلاس یه چیز درس میدی بعد موقع امتحان با یه استاد دیگه که یه طور دیگه درس داده کلا، سوال های مشترک طرح میکنین؟ سوال مشترک طرح کن، اما سر جدت اینم در نظر بگیر که آیا تو کلاس خودت اونا رو درس دادی یا نه؟ تو که داری این همه میایی و زحمت میکشی و با شاگردهای شیطونی مثه من -که انصافا از من شیطونتر هم هست خیلی-  سرو کله میزنی، خب بردار اون روشی رو که می خوایی سوال طرح کنی ازش درس بده دیگه! خب مگه آزار دارین؟! والا بخدا وقتی اینطور سوال طرح کردناتون رو میبینم، مطمئن میشم که 100% آزار دارین.

بعد اصلا فلسفه اومدن استاد سر امتحان چیه؟ مگه جز اینه که میایی تا اگر کسی سوالی یا اشکالی داشت یا یه چیز رو متوجه نشده بود، بهش یادآوری کنی؟ آخه چرا وقتی ازت یه سوال میکنم منو نگاه میکنی و میگی “به پیغمبر همینارو حل کردم تو کلاس. تو دیگه چرا میپرسی!” و میری؟ مگه من شاگرد نیستم؟ مگه حالا چون اسمم “پ.آ ” هست نباید سوال کنم؟ بعدشم که دوباره میایی هر چی دستمو بالا میگیرم، منو نیگا میکنی و میری! خب تویی که نمی خوایی جواب بدی اصلا چرا تو اون گرمای ساعت 2 بعد از ظهر پامیشی میایی؟!

—————————

یه سوال 4 نمره ای رو که اصلا جواب ندادم، اونای دیگه رو اما چرا. بقیه هم سر اون 4 نمره ای مونده بودن. به هر حال فرقی نمیکنه چون نمرم از 16 حساب میشه. جزوه ام رو که قورت داده بودم انقدر خونده بودم و بلد بودم، بخدا زور داره برام. اگه نخونده بودم میگفتم تقصیر خودمه.

همین درس رو تو کاردانی هم پاس کرده بودم و 20 شده بودم. یه درسی رو که خوندی و پاس کردی و کنکورش رو هم دادی و تموم شده رفته، دوباره تو کارشناسی وقتی به زور بهت بدن، بعد نمرت کمتر از اونی بشه که قبلا پاس کرده بودی، زور نداره خدایی؟!

—————————

دیشب که تا صبح خواب به چشمام نیومد و صرفا از این پهلو به اون پهلو شدم فقط. از صبحم که پاشدم، گلاب به روتون اسهال شدم. از ترسم که نکنه یهو سر امتحان یقمو بگیره ناهار نخورده رفتم.

—————————

فردا هم دو تا امتحان 3 واحدی دارم.

+ نوشته شده در ;چهارشنبه نهم تیر 1389ساعت;8:13 بعد از ظهر; توسط;papary; |;

نوشته شده توسط در 30 ژوئن 2010 مربوط به موضوع روز نوشت هام, روز نوشت های دانشگاهیم, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا 12 نظر

خط کش یابی!

هیچ موقع نمی تونم تو اتاقم در صورتی که شلوغ باشه دووم بیارم. اصلا دیوونه میشم. همیشه همه چیز مرتبه و سر جای خودشه. تنها زمانی که انگار تو اتاقم بمب هیروشیما افتاده موقع امتحاناس. تازه این موقع هم مرتبه اما خب، مثه قبل نیست. بین خودمون بمونه ها، حتی اینطور مواقع هم نمیرسم یه گردگیری درست درمون کنم. اما فردای روزی که امتحانام تموم میشه می افتم به جون اتاق و کمدها و همه رو مرتب میکنم.

امروز داشتم مدیریت تولید مباحث طراحی و مونتاژ خط تولید، استقرار و برنامه ریزی مواد می خوندم. هر چی به آخرای سهمیه امروزم نزدیک میشدم، بوی دود بیشتری تو اتاق پر میشد!! از مخ من بود! به برنامه ریزی مواد که رسیدم، هم باید درس رو می خوندم و هم باید جزوه ش رو پاکنویس میکردم. درس جلسه آخر بود و نرسیده بودم پاکنویسش کنم.

رو میزمم پر بود از برگه های مختلفی که روشون تمرین حل کرده بودم، جزوه های خودم، کتاب 500 صفحه ای تولید و اینطور چیزا. همشونم همینطور پخش و پلا بودن رو میز. برای اینکه جزوم رو کامل کنم باید یه چنتا جدول میکشیدم که بتونم برنامه مواد رو دربیارم.

دنبال خط کشم هر چی گشتم نبود. تمام برگه هارو زیرو رو کردم، اما نبود. فک کردم شاید افتاده پشت میز و حالیم نشده. با یه بد بختی رفتم رو میز و دولا شدم اونورشو نگاه کنم، نبود. فکر کردم شاید سر خورده رفته زیر پرینتر. جابجاش کردم اما نبود. بعد یهو یادم افتادم که ای بابا! صبح دستم بوده گذاشتم رو مبل. با یه خوشحالیه وصف ناپذیری، بطوری که انگار همین الان از فتح مقدونیه برگشتم، رفتم اونور که خط کش رو بردارم. نبود. از مامان سوال کردم خط کش منو تو برداشتی؟ یه نیگا کرد و هیچی نگفت که یعنی خط کش تو به چه درد من می خوره؟ خب راستم میگفت، خط کش من به چه دردش می خوره؟! یه ذره زیر مبل و اینارو زیرو رو کردم اما بازم پیداش نکردم. برگشتم تو اتاق فک کردم شاید تو کیفمه که پریروز با خودم برده بودم دانشگاه. حوصله نداشتم با دست تو کیف رو بگردم، بخاطر همین یهو کیف رو چپه کردم و هر چی توش بود و نبود، یهو ریخت رو تخت. اما نبود. دوباره وسایل رو برگردوندم تو کیف گذاشتم رو تخت. رفتم سراغ کتابخونه. پیش خودم میگفتم حتما اینجاست و اصلا درش نیاوردم از صبح. اونجا هم نبود. دیگه واقعا می خواستم گل و گیس خودمو بکنم با این همه ایده های نابی که ارائه میدادم.

منم یه آدم بد گیری هستم کلا. نیت به بدست آوردن چیزی بکنم، یه قربه الی الله میگم و دستامو میزنم به زانو و توکل میکنم به خدا و پی ماجرا رو میگیرم!

موقتا از خیرش گذشتم چون زمانم همینطور داشت تلف میشد. رفتم سراغ اون یکی خط کشه که نره غوله و کارم رو با اون انجام دادم. دو تا خط کش دارم. از این فلزیان، یکیشون 20 سانتی و اون یکی 30 سانتی. معمولا کارام با همین 20 سانتیه که حالا غایب بود راه می افته. اون 30 سانتیه رو اگر بخوام استفاده کنم، باید همه دستک و دفترمو بریزم بهم از بس که درازه و نره غول. اما هرطور بود تحمل کردم و کارم رو انجام دادم.

درسم که تموم شد و به اونجایی که باید برای امروز میرسیدم رسیدم، توکلم رو دادم به خدا و باز شروع کردم به گشتن دنبال خط کشه. نذر کرده بودم حتما پیداش کنم. اصلا اگه پیدا نمیشد حرکت دنیا متوقف میشد انگار!

اول رو میز رو مرتب کردم و تو همین بین یه گردگیری هم کردم به خیال اینکه حالا که دارم با دقت و سر حوصله کار میکنم حتما پیداش میکنم! تمام میزو تمیز و مرتب کردم اما نبود این لعنتی. اصلا انگار یه جو شده بود و جوجو خورده بودتش!

دوباره رفتم سر کتابخونه و اونجا رو گشتم. بی فایده بود اصلا. پشت تخت، پشت میز، لای کتابایی که تو چند روز گذشته خوندم، تو کشو، حتی تو پاکت قبض موبایل رو هم گشتم اما نبود. دوباره رفتم سر کیفم و گفتم بذار اینجا رو هم ببینم، اگه نبود دیگه عمرا بگردم دنبالش. کیف رو چپه کردم و دوباره همه چی ریخت رو تخت… خودش بود، تو همون کاور پلاستیکیه قرمز رنگش، از تو کیف افتاد پایین.

یک (به فتح “ی”) ذوقی کرده بودم، یک ذوقی کرده بودم که انگار همین الان آل پاچینو اومده و ازم درخواست کرده باهمدیگه بریم دم کارخونه پاستیل و یه بسته پاستیل ترش برام بخره!

یقینا همون بار اولم که کیف رو چپه کرده بودم افتاده بیرون با وسایل دیگه تو کیفم، اما ماشالا از بس حواس جمعم دوباره با وسایل دیگه همینطوری برش گردوندم تو کیف.

امروز دیگه مطمئنه مطئن شدم وقتی دارم درس می خونم، فقط باید درس بخونم و دست به کار دیگه نزنم. چون مطمئنا اینطور مواقع مغزم اجازه انجام دو یا چند کار همزمان رو با هم نمیده، یا یه صدمه ای به خودم میزنم.

+ نوشته شده در ;شنبه پنجم تیر 1389ساعت;9:11 بعد از ظهر; توسط;papary; |;

نوشته شده توسط در 26 ژوئن 2010 مربوط به موضوع روز نوشت هام, روز نوشت های دانشگاهیم, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا 20 نظر

۱واحد عملی تنظیم خانواده!

علیرغم اینکه کله صبح قبل از امتحان تهدید به کشته شدن شده بودم و یه رعب و وحشتی تو دلم افتاده بود، اما امتحان رو عالی دادم. خودم فکر میکنم 20 بشم، اما اگه استاده بخواد برای یه سوال 3 نمره ای خیلی مته به خش خاش بذاره دیگه نمیدونم چند میشم.


سال 85 که کاردانی ثبت نام کردم، بعد از اینکه همه مراحل ثبت نام رو انجام دادیم و تموم شد گروه چارت درسارو بهمون داد و یه تاریخی هم گفت که شروع کلاسا بود.

عصر همون روز با یه بنده خدایی بیرون بودم و ازم در مورد اینکه چه درسایی دارم و چند واحدن و چنتا عملی داریم و شهریه ها چقدره و اینا سوال میکرد. تو تاریکی ماشین در حالی که ماشین تکون تکون می خورد و از نوری که از چراغای بیرون می افتاد، رو چارت رو نگاه میکردم به سختی درسارو پیدا میکردم و جواب میدادم.

همینطور که سوال میکرد، ما بین حرفاش یهو پرسید “تنظیم خانواده رو هم برای کاردانی بهتون ارائه دادن؟ یا تو کارشناسی میدن؟… چند واحده؟” با همون مشقت رو چارت رو نگاه کردم و گفتم نه اینجا دادن، 2 واحده که یکیشم انگار عملی هستش!! یه نگاه خاصی بهم کرد و گفت “پس چه دانشگاه خوبی دارین! احتمالا اگر…”

تا به خودم اومدم و خواستم رفع و رجوعش کنم سوتیه رو، دیگه دیر شده بود و داور سوت پایان رو زده بود و کاری از دست من بر نمی اومد اصلا!

+ نوشته شده در ;پنجشنبه سوم تیر 1389ساعت;10:31 قبل از ظهر; توسط;papary; |;

نوشته شده توسط در 24 ژوئن 2010 مربوط به موضوع روز نوشت هام, روز نوشت های دانشگاهیم, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا 13 نظر