همسایه ها یاری کنید!

کوچه خواهرم اینا هم بن بسته و خونه اینا هم آخرین خونست، اما خدارو شکر کوچشون زیاد دراز نیست و تا سر کوچه ۳ تا خونه فاصله داره. دم خونه که رسیدم این یارو داشت دور میزد و موتورشو سر و ته میکرد. تو دلم همش خدا خدا میکردم مامان اینا زودتر درو باز کنن یا خواهرم هی اذیت نکنه از پشت آیفون… در که باز شد تندی چپیدم تو. درو که داشتم میبستم دیدم یارو با موتورش تقریبا نزدیک در هستن و یهو منو صدا کرد و گفت “خانوم ببخشید!” با اخم نگاهش کردم و هیچی نگفتم که یعنی چیه؟ گفت “شما ازدواج کردین؟”…
فک کن! احمق دیوونه این همه دنبال من اومده که بگه من مجردم یا نه؟ منم تندی درو بستم و اومدم بالا.
چند روز پیشا یکی از فامیلهای مامانم بعد از ۵ ماه زنگ زده خونمون و میگه “تبریک میگم دختر تو عروس کردی…چرا مارو خبر نکردین؟” مامان منم -که بدتر از من تو لیست تغییر دوزاری به سیستم مکانیزه هست– برگشته میگه “اووووه! حالا کو تا عروس بشه فسقلی… فسقلی حسابی خرم کرده و دل هممون رو برده تو این ۳ ماه و خورده ای”
طرف برگشته میگه “من پانیا رو نمیگم که. اون که نوته…منظور من عروس شدن پریا دخترت هست…چرا به ما حرفی نزدین و دخترتو حل حلی شووووهر دادی؟…پسره خوبه حالا؟”
مامانم که تازه حالیش شده بود پرسید “از کی شنیدی که خود من که مادرشم خبر ندارم؟”…طرفم برگشت گفت “از {…} شنیدیم” و باقی ماجرا.
نمیدونم چرا این چند وقت همه علاقه پیدا کردن که منو از خریت در بیارن؟! (اشاره به پریا خره)…هر چیم روزی دوبار میرم حموم فایده نداره، بو گند ترشیدگی همه جا رو برداشته انگار!
یکی از دوستای کاردانیم رفته بود دانشگاه و زنگ زد گفت “خانم {…} هست. زنگ بزن ازش سوال کن برگت رو امضا کرده یا نه؟” بعد از اینکه کلی نشستم پای تلفن و شماره دانشگاه رو گرفتم، به گروه که وصل شد خود خانمه (همون بی حسه) گوشی رو برداشت. خودمو داشتم معرفی میکردم که یهو گوشی رو گذاشت! دوباره نشستم و شماره رو گرفتم و وقتی به گروه وصل شد یکی دیگه جواب داد و گفت “خانم {…} نیست. امروز نیومده!”…
همچین یه ذره عجیب بنظرم رسید که یعنی چی؟ دوستم میگه هستش و من الان پیششم، بعد این میگه نیست و قبلشم تلفن رو قطع میکنه تا صدای منو میشنوه؟
زنگ زدم به دوستم، تا گوشیش رو جواب داد گفت “اون موقع که تو زنگ زدی من جلوی میزش بودم که گوشی رو برداشت. تا صدای تورو شنید گوشی رو گذاشت و سیمش رو از پشت کشید و به اونای دیگه گفت این {…}ه زنگ زده. اگر دوباره زنگ زد بپیچونینش!!!!”
خدا به دادش برسه شنبه که می خوام برم دانشگاه!
تو پست بعدی می خوام از روز اول مدرسه رفتنم بنویسم.

یه دوبلی زدم که خودم از تعجب داشتم میترکیدم. حتی از اونایی هم که تو کلاسم میزدم عالیتر بود. سرهنگه کلی تعریف کرد و بسی خوشنود گشتم در اون دقیقه ۱۰ (کنایه به “بسی رنج بردم در این سال سی” مرحوم فردوسی) می خواستم به سرهنگه بگم این من نیستم…اشتباه شده. امکان نداره.
از این به بعدم عمرا بشینم تو خونه. چمدونم رو میبندم و میزنم به جاده. فقط نمی دونم چطوری میشه بدون ماشین رفت؟!
جواب سرتاسری هم اومد…مردود
امشب رفته بودیم فیلم بی پولی. بعد از مدتی بس مدید، یک فیلم درست و درمون دیدم در حد لالیگا! اما آخرش، وقتی که داشتیم از سالن بیرون می اومدیم با دیدن وحید و دوست جدیدش بسی مشعوف گردیدیدم! به به…به به.
بقول بهرام رادان تو فیلم بی پولی “به گوشه پوشک پسر نداشتم!”
از فردا کلاسام شروع میشه و تصمیم راسخی گرفتم که حتما از روز اول برم…انگار همین دیروز بود که صبح بیدار شده بودم و داشتم میرفتم آمادگی!
تابستونم به سلامتی و خوشی تموم شد و اکثر برنامه هایی که داشتم رو با کمک خدا انجام دادم. فقط مونده قضیه مدرکم…خدایا از این به بعدش رو هم کمک کن به خوبی انجام بدم. تو کارشناسی خیلی بیشتر از قبل به کمکت احتیاج دارم. خودت میدونی برای چی این همه تلاش میکنم، پس مثل همیشه هوامو داشته باش و اون توان لازمه رو بهم بده.

یه ذره منتظر شدیم تا اونم خانمه بیاد. وقتی بهش گفتم پروندم رو باید ببرم آموزش تا خودشون کارو انجام بدن، مژده داد که کارنامم رو امتحانات تایید کرده و گرفته و گذاشته تو گروه و گفت که میتونم برم گروه از همکار دانشجو بخوام که کارامو انجام بده. خودشم که تو باجه برای ثبت نام بود.
خوشحال و شاد و سرمست روانه شدیم بسوی گروه. حالا هر چی میگشتیم نه کارنامه ای پیدا کردیم نه چیزی. قاعدتا باید لای پرونده میبود اما نبود. بالاخره خودش رو کشوندم گروه و بعد از کلی گشتن پیدا کرد. دقیقا لای باقالیا بود بجای پروندم. بعدشم ساعت ۱۰ نشده رفت مدرسه برای دخترش.
با همکار دانشجو راه افتادیم تو کل دانشگاه دنبال امضا جمع کردنا. بیچاره دختره خیلی زحمت کشید برای کارم. حالا دیگه از اذیتا و کلاس گذاشتنا برای یه مهر و امضا و اینکه چقدر خواهش کردم، چیزی نمیگم. اتاقاشونم که یه جا نیست، یکی اشرقه، یکی دیگه مشرق و اون یکی هم لای باقالیا. تازه اگرم تو یه ساختمون باشن یکی زیر زمینه و اون یکی یه طبقه مونده به خدا.
فقط ساختمون فنی و علوم پایه رو ۸ دفعه از طبقه اول به سوم رفتیم. تو طبقه های دیگه هم که همینطوری بالا پایین میرفتیم… ساختمون گروها به ساختمون فنی، بعد حالا برعکس. بعد دوباره فنی، از اونجا به ساختمون اداری طبقه سوم و اول و دوم، بعد علوم پایه از طبقه اول به سوم، به دوم، به سوم و اول و دوباره فنی و همینطور الی ماشالا…
انقدر که پله بالا پایین رفتم از دیروز حسابی پاهام ورم و درد میکنه. مامانم که دوبار بالا پایین اومد خسته شد و نشست تو محوطه. البته حضورش خیلی کمک کرد. خدارو شکر تونستم یه کپی از کارنامه تایید شدم بگیرم که لااقل یه سری از درسایی که تو کاردانی خوندم برام تطبیقی بزنن و دوباره نخونم. این درسا حدودا ۳۰ واحد میشه!
تو مرحله آخر باید یه برگه بنام “چک لیست فارغ التحصیلان” تهیه بشه که بازم یه سری مهر و امضا می خواد و بعد از اینا پرونده میره فارغ التحصیلان که گواهی موقت صادر بشه. این خانمه باید اینو پر میکرد که نبود…شماره همکار دانشجو رو گرفتم که فردا باهاش تماس بگیرم. اگر خانمه انجام نداده بود پاشم برم دانشگاه و خودم یه کاری کنم.
نمیدونم این همه مهر و امضا رو برای چی می خوان؟ مثلا دایره امتحانات چرا باید حدودا ۱۰ تا امضا بزنه در صورتی که همه برگه ها یه کار رو انجام میده؟ یعنی خودشونم به امضاهای خودشون شک دارن؟ هیچ موقع فلسفه این همه امضا و کاغذ بازی رو نمی فهمم!
مدیر گروهمون رو هم دیدم. ترم آخر باهاش کارآموزی داشتم. تا منو دید همچین تحویلم گرفت که خودمم شوکه شده بودم! اول فکر کردم یه نفر دیگه پشت سرم وایساده و داره با اون حرف میزنه، اما بعد دیدم نه بابا با منه. جدا از این آدم همچین تحویل گرفتنی بعید بود.
ناهار خونه خواهرم رفتیم. نه من و نه مامانم هیچکدوم نفهمیدیم کباب دیگیه چه مزه ای میداد. مطمئنم اگر خونه خودمون اومده بودیم عمرا ناهار میخوردیم و یه راست شیرجه میزدیم تو رختخواب. ساعت ۴ خوابیدیم. قرار شد پانیا که شیرش رو بخوره بیاد پیش ما بخوابه… حدود ۷:۳۰ پرهام بیدارمون کرد که پانیا رو بگیریم تا بره پایین تو انباری به خواهرم کمک کنه… به خواهرم گفتم پس چرا پانیا رو نیاوردی وقتی شیرش رو خورد؟ گفت “۳بار تو و مامان صدا کردم که پانیا رو آوردم، اما بیهوش بودین و حتی یه تکونم نخوردین!”…
!…To Be continued

دیگه چقدر این پله ها رو بالا و پایین رفتم و چقدر عز و جز کردم بماند. چقدر تو هر صفی رو سرم آدم آویزون شده بود بماند. آخرشم مدیر گروه تهران جنوب آب پاکی رو ریخت رو دستم و گفت “پذیرش نمیکنیم.” تا اینو گفت زرتی اشکم دراومد و یاد این افتادم که چقدر تو شهر بالا و پایین رفتم تا همین برگه رو بیگرم و حالا باید دوباره کنکور بدم و تا بهمن صبر کنم. یهو دیدم یه آقاهه اومد گفت “چرا دخترم گریه میکنی؟” و مامانم از اونور صدام کرد که “با ایشون حرف بزن من باهاشون صحبت کردم!”
به آقاهه که برگمو نشون دادم به مدیر گروهمون گفت “اشکال نداره، با همین برگش پذیرش میشه.” خانمه تندی برگشت گفت “من گفتم پذیرش نمیکنم؟ آره؟… من گفتم وایسا تو صف تا نوبتت بشه!”…
…بخدا چشام داشت از حدقه در می اومد وقتی دیدم انقدر زود جا زده و حرفشو عوض کرده اما هیچی نگفتم و وایسادم…بالاخره ثبت نام کردن و یه تعهدم ازم گرفتن که اگر تا ۲۰ مهر مدرک معادل یا ریز نمره نبرم پذیرشم کن لم یکن تلقی میشه و حق هیچگونه اعتراضی رو ندارم.
خونه که می اومدیم از مامانم سوال کردم اون آقاهه کی بود؟ اصلا از کجا پیداش کردی؟ زودتر میرفتی پیشش خب! گفت “رو پله ها که نشسته بودم اقاهه اومد گفت خانم رو پله ها نشینین، هم مانتوتون کثیف میشه هم اینکه یخ میکنید. برین بالا تو اتاق ریاست بشینین جا هست. منم گفتم نمیرم چون دخترم میاد پیدام نمیکنه سر در گم میشه یا اگه کارم داشته باشه اینجا نباشم باید دنبالم بگرده. آقاهه به یه آقای دیگه گفت برو صندلی بیار برای کسایی که رو پله نشستن و رفت تو یه اتاق. یه پسره از اونور یواشکی گفت این آقاهه که الان اومد باهاتون حرف زد رئیس دانشگاهه، کار دخترتون رو بهش بگی انجام میده. منم رفتم زودی پیشش و مشکل رو گفتم و …”
هم دم مامانم گرم، هم دم اون پسره و رئیس دانشگاه قیژژژژ. وگرنه که تا الان معلوم نبود چی شده بود…کلاسام خیلی پرت و پلاست. یکشنبه، پنج شنبه ۱ کلاس دارم و دوشنبه و چهارشنبه ۲ کلاس که بین دو کلاسم خیلی زمان دارم. چون ره نزدیکه شاید بتونم بیام خونه و برگردم. همه درسا بسته بود. از اول مهرم کلاسم شروع میشن و از همون روز اول ۱۰۰٪ میرم…امتحان شهرمم افتاد هفته دیگه… فردا می خوام برم شهر قدس و این دفعه برم پیش رئیس دانشگاه چون اون خانمه همچنان بی حس و حاله و کاری انجام نمیده. تورو خدا دعا کنین برام که زودتر کارم انجام بشه… خدا میشنوی دارم ازت کمک می خوام؟
جیکاب تاد بی آنکه کم بیاورد از سر شوخ طبعی گفت: یک شوهر هر چقدر هم که خنگ باشد باعث میشود تا زن سر حال بماند.
– من یکی را نه. برای من شوهر یعنی سرخر. هیچ چیزی هم به من نمی دهد، که نداشته باشم.
– بچه چی؟
– آقای تاد، خیال می کنی من چند سال داشته باشم؟
– خیلی داشته باشی، هفده!
– اذیت نکن! بخت من گفته که الیزا را دارم.
– من بدپیله ام میس رز، دست بر نمی دارم.
– متشکرم آقای تاد. با این همه شوهر زن را سرحال نگه نمی دارد، بلکه خواستگار های زیاد او را شاداب می کند.
دختر بخت، نوشته ایزابل آلنده، ترجمه اسداله امرایی، انتشارات کتابسرای تندیس، 4500 تومان، صفحه ۴۵ تا ۴۶
مدتیه بی اینکه به کسی حرفی بزنم همش دارم رو یه قضیه فکر میکنم و اوضاع رو سبک سنگین میکنم باخودم. درسته نصف بیشتر این قضیه هم به کودک! مربوط میشه، اما اگر بخوام دل کودک رو کامل بدست بیارم، به اون هدفی که داریم نمیرسیم. در نتیجه هم من، هم کودک باید از نصف خواسته هامون بطور مساوی بگذریم تا بشه به اون هدفه برسیم. نظر تو چیه خدا؟
پ.ن. سوال نکنید که عمرا بگم چیه. حتی شما دوست عزیز!
این چند روزه همش دارم آلبومهای Yanni رو گوش میدم. کمکم میکنه بتونم به افکارم نظم و جهت بدم. همه کاراش رو میپرستم اما بیشتر از همه Acropolis رو دوست میدارم، مخصوصا Reflections Of Passion.
همیشه تصور اینکه یه روز تو تخت جمشید کنسرت بده تو ذهنم وول میخوره.
فردا ثبت نام آزاده و اگر وقت بشه امتحان شهر، البته “به امید خدا!”
