در راه صعود تا گواهینامه (۱۳)

امروز و فردا اون ۲ جلسه ای که افتاده بودیم رو داریم میریم. امروز تصمیم گرفتیم که ۵ دقیقه دیرتر بریم و بقول من سنت شکنی کنیم. در حالی که کلی خوشحال بودیم حتما از ما اسکلترم هست که زودتر بیاد، ده دقیقه به ۸ رسیدیم. در آموزشگاه بسته بود و یکی از مربی ها هم بود. این صحنه رو که دیدیم می خواستیم برگردیم بیاییم خونه و ده دقیقه بعد بریم که لااقل اینطوری جلوی یکنفر ضایع شده باشیم. اما مربیه خیال کرد ما بهمون بر خورده که در بسته هست و گفت “من زنگ زدم به آقای {مدیر آموزشگاه} الان میاد باز میکنه” و منصرفمون کرد. اگر مربیمون یهو سر میرسید حسابی ضایع بود. حتی احتمال اینو میدادیم که یه چیزی تو مایه های همون قبلی هم بهمون بگه.
تو این مدت یک بار نشد ببینم مدیر آموزشگاه ژولی پولی باشه یا لباس دیروزش تنش باشه، کفشاش خاکی پاکی باشه یا چمیدونم، ریشاش تیغ تیغی شده باشه. وقتی اومد موهاش سیخ سیخی بود که معلوم بود نرسیده شونه کنه، چشا ورم کرده که تابلو بود یه آبم نزده و زودی اومده بیرون از خونش که درو باز کنه.
خدارو شکر مربیمون بعد از همه این قضایا رسید و لو نرفتیم. اما اگه میرسد حسابی مرگ بود!
امروزم در حد خودش کرکر خنده بود. با اینکه میدونم فوضولیتون داره میترکه اما حیف که نمی تونم تعریف کنم چون اینطوری بیمزه میشه، باید تو جو میبودین تا بفهمین چی میگم.
معاینه پزشکیم رو امروز انجام دادم. دکتره بجای اینکه بیاد وضعیت قلب و ریه و اینای منو ببینه، بهم گفت “بشین…پاشو…دستاتو ببر بالا…حالا بیار جلوی صورتت…انگشت منو نگاه کن…”
چه ربطی داشت نمیدونم!
صبح پاشدم رفتم بیمارستان دم خونمون که آزمایشم رو بگیرن. زودم رفتم که نفر اول باشم. مثل شیر خودم تنها رفتما! خانمه تا نسخم رو دید گفت ما اینا رو نداریم و برو آزمایشگاه … اونجا که رفتم نسخم رو که دید سوال کرد “برای چیه؟” و منم مجبور شدم یه قسمتی از ماجرای سوزناکم رو تعریف کنم. اما خانمه عین چی! فقط نگاه کرد و گفت “برو اونجا تا من بیام.”
دکترم نامردی نکرده و قند ۲ نوبتی نوشته. یه آزمایش دادم و اومدم خونه و صبحانه خوردم و ۲ ساعت بعدش دوباره رفتم. تو این ۲ ساعتی هم که خونه بودم از یکی از بیمارستانهایی که طرف قرار داد بیممون هست تونستم یه دکتر چشم پزشک پیدا کنم که زودتر نمرم رو بنویسه و علاف دکتر خودم نشم. چون دیروز میگفت “شاید اصلا عینک نیاز نداشته باشی و با یه قرص خوب بشی.”
حالا این وسط مامانم گیر داده که “چرا عجله میکنی؟…حالا عقب بیافته مگه چی میشه؟ بذار دکتر خودت بنویسه. شایدم اصلا عینک نخوایی و …” بالاخره برگم رو نشونش دادم که اون خانم دیروزیه توش نوشته بود “عینک”. یعنی اینکه تا با عینک نمره دار نرم برگم رو امضا نمیکنه. پیش هر دکتر دیگه ای هم که برم چون اون خانمه وسط برگه نوشته، نمیشه کار دیگه ای کنم. خلاصه که آخرش راضی شد و تازه فهمید من چی میگم و دردم چیه. اوووووف!
آزمایشم رو دادم، و دکترم هم نمرم رو نوشت و نسخه رو عینک سازی دادم و اومدم خونه. اما هلاک شده بودم واقعا دیگه تو گرما از یه طرف اینکه همه کارا باید تا قبل از ۱۲ ظهر تموم میشد. چون عینک سازی میبست و میافتاد بعد از ظهر. بعد از ظهرم که میافتاد یه روز دیرتر عینک رو میدادن…فردا جواب آزمایشم و عینک آماده هست.
دوستم با ۴ تا غلط آئین نامش رو قبول شده. همه سوالا مثل همونایی بوده که تو کتاب بوده بغیر از ۴-۵ تا که انحرافی.
شدیدا مربی خودمون و اونی که ازمون امتحان گرفت هفته پیش سراغ من رو میگرفتن از دوستم که من پس چرا نرفتم؟ دوستم که بهشون گفته کارم گوریده تو هم و هفته دیگه میرم، کلی ناراحت شدن و با آه و سوز و گداز برام سلام دادن که دوستم برسونه به من و آرزو کردن که هفته دیگه حتما همه رو قبولیم……
امروز برای معاینه چشم رفتیم. چشمم اون شیفتولک ریز ریز ریزه ها که شبیه شونه هستش رو نمیدید. خانم دکتره -که خیلی هم عنق بود- ازم سوال کرد “عینک میزنی؟” گفتم نه اما ۸ سال پیش چشمم رو لیزیک کردم. تا اینو گفتم، گفت “پس برو پیش دکترت تا دوباره بهت عینک بده. بعدش بیا تا دوباره معاینه کنم و برگت رو امضا کنم”…… برگم رو امضا نکرد و برگشتم آموزشگاه. آموزشگاه هم گفت “تا معاینه پزشکیت انجام نشه نمی تونی امتحان بدی، حتی آئین نامه رو.” این یعنی اینکه فردا دوستم میره آئین نامش رو میده و من هفته دیگه جفتش رو با هم باید بدم. یعنی این همه که خونده بودم و کتاب آئین نامه رو قورت داده بودم، فرت!
عصری رفتم پیش دکتر خودم تا قضیه رو بهش گفتم چشماش ۴ تا شد که چرا نباید ببینم. بعدشم بجای اینکه نمره چشمم رو بنویسه تا برم زودتر یه عینک بگیرم که کارامو ردیف کنم، یه آزمایش قند خون نوشت. نیست منم خیلی از آزمایش خون نمیترسم!!!
حالا فردا صبح دوستم میره آموزشگاه، منم میرم آزمایشگاه. تو جفتشون تست میگیرن اما یه ذره دیکته هاشون فرق داره.…لابد خیر خدا در این هست که من دیرتر امتحان بدم، نمی تونم خودم رو بکشم که!
دیشب تا صبح عین سیخ خوابیدم از درد کمر. خوب بود، اما نمیدونم چرا یهو شروع کرد به درد و …
تو پست قبلی نوشتم کمرم درد گرفته؟! امروز کار دستم داد… صبح داشتم کفشامو میپوشیدم که برم دانشگاه برای کارای تسویه. همین که دولا شدم و یه کفشم رو پوشیدم و بندشو بستم؛ تا اومدم صاف بشم که اون یکی رو بپوشم، همونطوری دولا موندم. دقیقا حس کردم که یه بار ۲۰۰ تنی گذاشتن رو کمرم که نمی تونم صاف بشم. جدا نفسم بالا نمی اومد

دانشگاه هم که رفتم یه بساطی بدتر از سه شنبه داشتم. امضایی که باید کارشناس گروهمون میگرفت -همونی که گفته بود حسش نیست برو بعدا بیا- نگرفته بود و انداخته بود گردن من. طبیعی بود که به من هم به این راحتیا امضا نمیدادن. حالا هی برو و بیا! این وضع رو که دیدم دیگه واقعا قاطی کردم و به این نکته بردم که “اگه می خوایی کارت زودتر انجام بشه فقط و فقط باید با داد و بیداد باهاشون برخورد کنی، اگر نه که کلاهت پس معرکست!”… حالا خوبه کمرم درد میکرد و دادی که میزدم از ته دلم بود، وگرنه که تره هم خورد نمیکردن برام.
نامم رو بردم بایگانی که دختره تایپ کنه ببرم امضای مدیر آموزش و مهر ریاست رو بزن زیرش که بیام، دختره برگشته میگه “من الان نمی تونم اینو تایپ کنم که! تایپش خیلی زمان میبره. بده به من نامتو برو حدودای ۲ بیا!” حالا کل نامم تو یه برگه A5 نصف صفحه رو هم پر نکرده. منم عصبانی شدم گفتم می خوایی من بجات تایپ کنم تا سر کار علیه لم بدن زیر کولر؟ آبمیوه میل دارین؟ تایپ ۸ خط چقدر زمان میبره مگه؟ بگو نمی خوام کار کنم…بعدشم عین میر غضب در جهنم وایستادم بالا سرش و زول زدم تو چشماش تا زودتر نامم رو تایپ کنه.
بااین کمرم امروز انقدر از پله بالا و پایین رفتم، از این ساختمون به اون ساختمون رفتم و از سر دانشگاه به ته دانشگاه، از وسط به طرفین و حالا برعکس رفتم که دیگه حد نداره. بالاخره تونستم این نامه کوفتی “فراغت از تحصیل” رو بگیرم. حدودای ۳ بود که رسیدم خونه. تنها کاری که کردم یه قرص خوردم و تشک برقی* رو گذاشتم روی کمرم و خوابیدم تا عصر. اما همچنان درد دارم اما خیلی بهتر از ظهر هستم.
* یه تشکچه کوچولو هست که المنت برق توش داره. از درجه ۰ تا ۳ داره و به برق که بزنی بر حسب درجه تنظیم شده، گرما ایجاد میکنه.
دوستام امشب اومدن بالا تا این سریالهای بعد افطار رو ببینیم. ۲-۳ روزی میشه که شروع کردم به دیدن “خورشید پنجم” اونم فقط برای اینکه از این داستانای سفر در زمان خوشم میاد. هر چند که از حالا تهش معلومه… پسره با هر بدبختی که هست برمیگرده سال ۶۴ و یه کاری برای دختره میکنه. خواهر مادر و دوستش رو به راه راست هدایت میکنه. آخرشم برمیگرده سال ۸۸ و به خیری و خوشی با هم مزدوج میشن و لی لی لی لی…!
سریالا که تموم شد یهو چشم باز کردیم دیدیم ۱۲ شده و اونا زودی رفتن پایین که بخوابن و سحر پاشن. قبلش بهشون میگم خاک تو سر ماها که یه ماه تموم میشینیم اسکل صدا و سیما میشیم این سریالا رو نگاه میکنیم. هر کانالیم که میزنی این برزو گوزو* (برزو ارجمند) و باباش رو داره نشون میده. بیچاره ها، آخر ماه رمضون همشون با هم عروسی میکنن و میرن خونه بخت، اونوقت بازم ما سه تا میمونیم بی شوهر با ۳ ت سر بی کلاه. شوهر که گیرمون نیومد هیچ، یک ماه رو از پرداختن به این امر مهم! از دست دادیم.
* نمیدونم چرا هر موقع می خوام اسم “برزو” رو بگم ناخود آگاه پسوندشم خودش میاد!
