مراسم آب بازی در چهل روزگی پانیا!

پانیا امروز ۴۰ روزه شد و باید یه سری از این مراسم هارو بجا میاوردن. یه کاسه بزرگ آب بود که مامانم ۴۰ بار هی یه کاسه آب کوچیک ترو از کاسه بزرگه آب میکرد و میریخت توش دوباره و همینطور دعا می خوند. آخرشم آبه رو تو حموم پانیا و خواهرم ریختن سرشون و کلی دعاهای خوب کردن.
بعد به پیشنهاد من رفتیم امام زاده صالح که هم اذان و اسم تو گوشی پانیا رو مامانم بگه، هم یه گشتی بزنیم بیرون چون هیچ شامی نداشتیم که بخوریم و اگه نمیرفتیم الان من باید گوشه مانیتورم رو گاز میزدم و هم اینکه نذرم رو ادا کنم. پیش خودم فکر میکردم که موقع اذان گفتن بازم مراسم آب بازی و از این حرفا داریم که خدارو شکر نداشتیم. وگرنه نمی دونم چطوری باید وسط خیابون مراسم آب بازی رو بجا میاوردیم. نمیشه هم که به مردم بگیم “قربونتون برم! تا دستت تمیزه یه دقیقه روتو بکن اونور اینا می خوان آب بازی کنن!”
نمی دونم چرا این نمره های لعنتی مارو اعلام نمیکنن که زودتر بدونم چه گلی! زدم و بتونم برم دنبال تسویه. شنیدم که داستانیه برای خودش این تسویه هم! ۱۵ شهریور ثبت نام آزاده. سرتاسری هم که نمی دونم جوابش کی میاد اصلا.
هیچ کدوم از شماها میدونه چرا توپولوفه(درست نوشتم؟) سقوط کرد؟…اما من میدونم چرا! مگه غیر از اینه که دست آمریکای جهانخوار، یا انگلیس خبیس تو کار بوده؟ دست اسرائیلم توش بوده! حالا اگرم تقصیر اونا نبوده مطمئنا سبز پوشان طرفدار یک کاندیدای خاص تو سقوطش نقش داشتن. دست آخر اگرم اینا نقش نداشتن و سیاه لشکر بودن، کار نابلدی خلبان رو که نمیشه انکار کرد. نشون به اون نشونی که فقط ۲تا گواهینامه پایه دو تو اخبار همش نشون میده که مطمئنم مال دوتا خلبانا بوده. احمقا هواپیما رو با ماشین اشتباه گرفتن! نچ نچ نچ…!
زیاد پرت نشم از حرفم! آقاهه داشت توضیح میداد و منم از اینور شروع کردم به توضیح که یعنی چی سفر حج؟ خنده داره! یه نفر این همه پاشه خرج کنه بره مکه و مدینه و همه اینارو ببینه و ۴تا دونه سنگم بندازه و بعدشم شونصدتا گونی سوغاتی پرکنه بیاره برای این و اون که اسم در کنه رفتم مکه و احترام الکی بخره برای خودش؟ که مثلا فلان جا اگه وام خواست بگن طرف مکه رفته هست و ثواب داره بهش وام بدیم. خب اگه به کار خیر کردنه که میتونه یه قسمتی از اون پول رو بده به یه بنده خدایی که محتاج، بشرطی که تو بوق نکنه. برای اینکه دل خودش رو هم بدست آورده باشه پاشه بره یکی از همین کشورای عربی و یه چرخی بزنه و بیاد. آفتاب داغ مثلا دبی با مکه مگه فرقی میکنه؟ تازه اگرم مثه پدیده -خواهرم- کرم سوغاتی خریدن داره چنتا چیزم بیاره. والا اینطوری هم ثواب کرده و یه بنده خدایی رو نجات داده، هم دل خودش رو بدست آورده، هم اینکه به یاد بقیه هم بوده و دل اونارو هم شاد کرده.
اینی هم که میگن کسی میتونه بره حج که تمام مایحتاج یکساله خونوادش رو تامین کرده باشه، برای این بوده که قدیما که می خواستن برن حج مثل امروز که هواپیما نبوده که تا سوار بشی چند ساعت بعدش هرتی رسیده باشی و از هواپیما پیاده بشی. باید با شتر و خر و الاغ میرفتن. رفتن و برگشتنشون یه سال طول میکشیده، تازه اگه تو راه گیر دزدا و گرگای بیابون نمی افتادن. برای این یه سالی هم که مثلا مرد خونه نبوده، زن و بچش که باید عذا می خوردن و زندگیشون رو بگذرونن، طرف باید مایحتاج یه سالشون رو تامین میکرده بعد میرفته که تو موقع نبودش دست زن و بچش جلوی اینو اون دراز نباشه. اما الان چی؟ پولای یارو تو حساب بانکیش داره خیس می خوره و امروز فردا بینشون جلبک سبز میشه، یه قرونشو به زن و بچش روا نداره بعد پا میشه میره حج که همه بگن “به به! چه کمالاتی دارن ایشون” و تو همه مهمونیا بالا بشوننش.
تا ساکت شدم و داشتم یه قاشق از غذامو می خوردم همون آقاهه که تو تلویزیون بود یهو اندر فواید حلالیت طلبیدن شروع کرد به گفتن. نامرد انگار چشم نداشت ببینه دارم با لذت فراوان، با تک تک اعضا و جوارحم قرمه سبزی می خورم!!!…تا اینو گفت من دیگه جوش آوردم و گفتم از نظر من فلسفه حلالیت طلبیدن چیزی در اندازه های شرررر! بیشتر نیست. یعنی چی آخه؟ بزنی دل طرف رو بشکونی، دست طرف رو قطع کنی، مالشو بخوری، به زن و بچش یا شوهرش نگاه هیز بندازی و هزارتا بلای دیگه سر طرف بیاری، آخر سر دم سفر حج رفتنت که شد با یه قیافه ارواح عمت مظلوم پاشی بیایی بگی “تورو خدا منو حالا کن دارممیرم مکه” خب چرا از اول همچین علطی رو خوردی که بعدا به گوه خوردن بیافتی؟ اصلا حلالیت طلبیدن مگه تنها برای سفر زیارتی رفتنه؟ مثلا اروپا بخوایی بری و حلالیت نطلبیده باشی ممکنه یهو قزن قورتک بگیری و بیافتی بمیری؟ تا همین توالتم که می خوایی بری و ببینی چه هنری داری و چند مرده حلاجی، اگه حلالیت پشت سرت نباشه همچین یبوستی میگیری که تا سه روز سنگای کف دستشویی رو به صورت سینه خیز، سه دور در ثانیه گاز بزنی.
اصلا مگه خدا تنها تو مکه و مدینه و عربستانه؟ اونایی که به اسلام ایمان ندارن پس خدایی هم ندارن که باهاش راز و نیاز کنن و خواسته هاشونو بهش بگن؟ خدا همه جا حضور داره. اصلا حضور خدا یعنی اینکه حس کنی خدا تو قلبت، هر ثانیه کنارت هستش و کارایی رو که میکنی میبینه و طبق اون کارایی که کردی بهت جواب میده. اگه به هر دلیلی دل یکی رو بشکنی، مال یکی رو بخوری، زن و بچه و شوهر یکی رو نگاه هیز بهشون بندازی، به خود خدا قسم صد برابر بدترشو همچین میذاره تو کاست که نفهمی از کجا اومده و به غلط خوردن بیافتی که خدایا غلط کردم!
از اینجا به بعد رو چند ساعت بعد اضافه کردم…وقتی خونوادت ازت می خوان که از لاک خودت بیایی بیرون و این همه تو کنج لونت (قبلا گفتم که مامانم به اتاق من میگه لونه) تنها، با کتابات نمونی و یه استراحتی به خودت بدی تا خستگی درس و این چیزا از تنت بره بیرون و یه نفسی بکشی، یا یه سفری بری و به اصطلاح خودشون تا میتونی از جوونیت استفاده کنی، وقتی می خوایی برای یک روز و نیم با کسایی که خودشون اوکی میدن بری سفر، در صورتی که اولش خیلی استقبال کردن از این موضوع و بعدش یه “نه!” گنده میذارن جلوت، تو چه حسی بهت دست میده؟ جز اینکه سعی کنی بیشتر بمونی کنج لونت و تو خودت و کتابات فرو بری؟
دقیقا دارم همین کارو میکنم و سعی میکنم بیشتر و بیشتر خودمو بکشم کنار و تنها باشم. لااقل اینطوری کمتر پاپیچم میشن!
وشته شده در ;جمعه بیست و ششم تیر 1388ساعت;5:19 بعد از ظهر; توسط;papary; |;
واقعا برای اولین بار خدا رو شکر کردم که مونث آفریده شدم. نه اینکه حالا همچین زیاد دل خوشی دارم که مونث آفریده شدما، اما این بار فرق میکرد. شکرم برای این بود که اگر مذکر بودم و یه همچین خبری رو بهم میدادن، از فرداش نگاه های مردم تو خیابون به چشم یه آدم بیمصرف علاف بیکار بهم، نگرانم میکرد، کابوسم هم این موضوع بود که دیگه اگر خواستگاری هم برم و هر چی بگم خونه و ماشین و اسب شاخدار سفید و فلان شغل و غیره و غیره رو دارم، دختر که بهم نمیدن هیچ، با نثار یک لگد به نقطه استراتژیکم -تازه در بهترین حالت اگر این کشف محققان رو مستقیم به روم نمیاوردن- از خونشون بیرونم میکنن و باید در صدد جور کردن ویزا باشم که برم کشور بلاد و کفر برای تغییر جنسیت!
27 تیر تولد یه بنده خداییه. از اونجایی که همیشه خرید کادو برای آقایون از مشکلترین کارایی هستش که تو زندگیم میتونم انجام بدم، بعد از کلی تحقیق و تفحص تصمیم گرفتم که برای این بنده خدا عطر بخرم. حالا یه مشکل اساسی سر راهم بود و نمی دونستم از چه عطری خوشش میاد. مادره جاااان!
دو هفته پیش بالاخره تصمیم گرفتم یه عطری رو که خودم از بوش خوشم میاد براش بخرم و در عین خودخواهی استدلالمم این بود که اگر خوشش اومد فبها، اگرم خوشش نیومد مشکل اونه نه من…حالا دیگه توضیح نمیدم چنتا عطر بو کردم و به اقاهه کمک کردم(!!!) جای پیشخون مغازشو با قفسه هاش محض تنوع عوض کنه و قیافه اون آقاهه رو با شاتوت اشتباه گرفتم تا اون عطری رو که خوشم میاد پیدا کنم.
خدا میدونه که تو این 2 هفته با این عطره تو کمدم چه رویایی داشتم (نه بخاطر اینکه شاید خوشش بیاد، بخاطر اینکه خودم دیوونه بوش هستم) و هی وسوسه میشدم که بازش کنم و یه فیس ازش بزنم. اما کابوس اینکه کادو رو دادم و طرف بو برده که پلمبشو باز کردم و یه فیس ازش زدم و آبروم رفته، جلو چشام می اومد و پشیمون میشدم و شیطون رو لعنت میکردم که رفته تو جلدم (مگه دفتر مشقم که جلد داشته باشم؟). اینم اضافه کنم که من اصولا واله و شیدای عطرهای مردونه مخصوصا Cool هستم و اضافه تر میکنم منظورم از یه فیس یه چیز تو مایه های یه دوش 30 ثانیه ایه که تو یه چشم بهم زدن محتویات شیشه ناپدید میشه…بالاخره به خودم کلی قول دادم که وقتی کادوش رو باز میکنه از چنتا فیس بی نصیب نمونم. دقت کنید، چنتا فیس!
پنج شنبه ای که گذشت، یعنی 18 تیر. به این بنده خدا یه چیزی گفتم. البته این یه چیز رو خودش گفته بود و قرار بر این شده بود که در اولین فرصت مقتضی من خبرش رو بدم. و فرداش -تو این 25 سال عمری که خدا بهم داده همیشه فردای پنج شنبه جمعه بوده- یه جوری که خیلی از “خیلی تابلو” تابلوتر بود که داره میپیچونه قضیه رو، پیچوند. از اونجایی که اصلا انتظار نداشتم همچین کاری انجام بده، تا روز دوشنبه همش فکر میکردم که آیا عطر رو بدم بهش؟ یا ندم؟…بدم؟ یا ندم؟
بالاخره دیشب قال قضیه رو کندم و پلمبشو باز کردم و به اندازه چنتا از همون فیس معروفا ازش استفاده کردم.
نتیجه اخلاقی: این موضوع برای شما هیچگونه نتیجه اخلاقی در بر نداشت و تو این اوضاع وانفسا بیکاری کاملا سر کار بودید. اما برای خودم این نتیجه رو در بر داشت که 1- در این فقره خاص دیگه آرزو به دل از دنیا نمیرم. 2- از دیشب تا حالا کلی با بوی عطره دارم حال میکنم. 3- تو تقویم امسال اصلا روزی به تاریخ 27 تیرماه نداریم و ترتیب روزا 25 ام، 26ام، 28ام و الی ماشالا هست. 4- برای اینکه فکر اون پول بی زبون رو نکنم به خودم دلداری دادم که اینم یه کادوی کوچولو از طرف خودم به خودم برای اینکه درسم رو با موفقیت تموم کردم. جل الخالق!

تو زندگی یه لذتایی هست که هیچ موقع نمیشه با صدتا لذت دیگه جاشو عوض کرد…وقتی میبینم که -خدارو هزار بار شکر- خواهرم و شوهرش -و الان هم پانیا- اینطور زندگی خوبی دارن، اینطور بفکر هم هستن، برای همدیگه اینطور احترام قائل هستن، همدیگه و زندگیشون رو دوست دارن، واقعا بهترین لذت دنیا هست. حتی میتونم این لذت رو تو چشمای مامانم هم ببینم…واقعا خدارو شکر میکنم که جمع ۵ نفری خوبی داریم و میتونیم از با هم بودن لذت ببریم، نه اینکه از حضور همدیگه عذاب بکشیم.
امشب بالاخره بخت گوشواره های پانیا باز شد و طی یک عملیات محیرالعقول در جهت پیچوندن خواهرم (چون می خواستیم کادوهامون سورپرایز باشه)، من و مامان و پرهام رفتیم خرید. انتخاب رو گذاشتم بعهده پرهام…گوشای پانیا انقزه کوچیکن، بجای اینکه گوشواره هارو گوشش کنه، دو تا از انگشتای دستش و یا انگشت شصت پاش توش جا میشه. فکر کنم دیگه نیازی بخرید حلقه نامزدی نداشته باشه و با همین یه جفت گوشواره کار خودش و آقا داماد راه بیافته (با توجه به اینکه در سال اصلاح الگوی مصرف روزگار میگذرانیم!). یه دعایی هم به جون من میشه که یه سد از راهشون کم کردم.
امشب این زوج های خوشبخت رو که میدیدم اومدن برای خرید عروسی و از این حرفا همچین ته دلم خوشم اومد. اما فکرش رو که میکنم میبینم اصلا ارزش نداره “سری که درد نمیکنه بیخودی دستمال پیچش کنم.”
روزی که تصمیم گرفتم برم دانشگاه و درس بخونم، از خدا خواستم که انقدر بهم توان و انرژی بده که بتونم تو درسام موفق باشم تا یه گوشه ای از ذهن مامانم و خواهرم (و حالا پرهام و پانیا) از بابت درس خوندنم آزاد و بی دغدغه باشه و مایه سربلندیشون باشم، نه سرافکندگی. بتونم یه ذره از زحمتهای مامانم رو هم جبران کنم که این خودش همسان هدفی هست که دارم. به اون هدفیم که دارم برسم…الحق هم خدا همین کارو کرد و مثل همیشه هوامو داشت. واقعا شکرت خدا جونم .
حالا باید بیشتر تلاش کنم برای لیسانس و بهتر از این ۲سالی که گذشت درس بخونم. حس میکنم هیچی یاد نگرفتم…یکم امرداد کنکور سرتاسریه (همون سراسری). اینم قبول بشم که آزاد رو نرم عالیه واقعا.
امروز با خیاااال راحت، بدون اینکه استرس درس و امتحان و از این حرفا داشته باشم، تا ساعت ۱ظهر خوابیدم. تمام بدنم، انگار که ۴-۵ نفر با چماق افتاده باشم به جونم کوفته شده بس که خوابیدم
. از امروز تعطیلاتم شروع شد.
انقزه من رو دارم که دیشب وقتی رسیدم خونه بلند بلند اعلام کردم که امروز فوق دیپلمم تموم شد، حالا کادو چی می خوایین بهم بدین؟…کور خوندین که اگر بخوایین با کادوی تولدم یکیش کنین ها!! تازه برین خدارو شکر کنین که از کادوی کارنامم (از دبستان تا حالا وقتی کارنامم رو میگیرم مامان اینا یه کادوی کوچیک بهم میدن) چشم پوشی میکنم و میگذرم و دلم بحال بدبختتون سوخت.
الان که وسط ماهه و احتمالا و کفگیرهاشون به ته دیگ خورده، باید صبر کنم تا سر ماه ببینم می خوان چی کار کنن؟! البته شاید هم خودم بهشون پیشنهاد بدم که چی می خوام. خدارو خوش نمیاد که بیچاره هارو بندازم تو زحمت اینکه بخوان فکر کنن من چی می خوام خب! آدم باید انصاف داشته باشه!!!
دیروز از ناهار خواهرم اینا اومده بودن اینجا. شب، قبل از اینکه بیام خونه یه کیک کوچولو خریدم و تولد یکماهگی پانیا رو جشن گرفتیم.
دارم کتاب “قصه های مجید” نوشته “هوشنگ مرادی کرمانی” رو می خونم. تمام خاطرات بچگیام زنده شده. یادش بخیر! عصرای جمعه پای تلویزیون همه قسمتهای فیلم رو با چشام می خوردم. هر داستانی رو که الان می خونم صحنه به صحنه فیلم جلوم میاد.
