انتظار برای یک بهار قشنگ دیگر!

اینم اون عکس پانیا که قول داده بودم.

                             پانیا


دیروز که نشد برم خونه خواهرم چون همش مشغول درس بودم. شب هم که تاریک شد ترسیدم از خونه برم بیرون. امروز می خواستم برم که… بازم نشد برم. واقعا لعنت بر بعضی از آدمها که برنامه آدم رو با حضور خودشون خراب میکنن. دلم داره غش میره برای پانیا که ببینمش.


بهار زیبای ۸۸ هم با همه خوبی هاش تموم شد. بهار امسال خیلی چیزای خوب برام داشت. کلی بارون از آسمون اومد، پانیای کوچولو به جمعمون اضافه شد و کلی چیزای خوب دیگه. با اینکه بهار تموم شد اما خاطرات خوبش همیشه برام موندنیه. ۶ ماه اول سال، مخصوصا بهار رو خیلی دوست دارم. هر موقع تموم میشه دلم میگیره. اما منتظرم تا سال دیگه که یه بهار قشنگ دیگه بیاد.


از مردهایی که تازه بعد از ازدواجشون یادشون میافته که از دوران مجردیشون چیزی نفهمیدن و کم بوده، حالا باید جبران کنن خیلی بدم میاد…شوهر یکی از دوستام اینطوریه. خیال میکنه زن گرفته که لنگه جوراباشو از زیر مبل و تخت پیدا کنه و بشوره فقط. یا زن گرفته که گارسونش باشه.


امتحانهای دانشگاه ما از این هفته شروع شده. برای اون امتحان هایی که کنسل شده بود برنامه دادن. یه برنامه فوق العاده افتضاح. ۸ و ۹ تیر، ۲تا درس ۳واحدی خفن دارم، حسابداری دولتی و حسابداری صنعتی. بعد، از ۹ تااااا ۱۷ تیر باید منتظر باشم که اندیشه امتحان بدم. اونم چی؟! استادمون ۲۰تا سوال داده که بخونیم. واقعا مسخرست!

+ نوشته شده در ;دوشنبه یکم تیر 1388ساعت;7:6 بعد از ظهر; توسط;papary; |;

نوشته شده توسط در 22 ژوئن 2009 مربوط به موضوع خاطرات یک دانشجوی ترم آخری, روز نوشت هام, روز نوشت های دانشگاهیم, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا 7 نظر

ورود پانیا قلمبه

وقتی میشینم درس بخونم هیچی امکان نداره بتونه من رو از تو خونه جدا کنه ساعتی که درس می خونم. اما امروز کاملا برعکس این قضیه پیش اومد. امروز پانیا رو آوردن خونه به سلامتی. خدا میدونه چقدر شیرینه این بچه. البته هنوز خیلی کوچولو و حالا حالاها باید وزن اضافه کنه. کوچیک ترین لباسی که براش گرفتیم -سایز ۰- به تنش آویزونه.(البته خیاط بد دوخته، وگرنه بچمون کلی پهلوونه برای خودش) اما با این حال من بهش میگم “پانیا قلمبه”. اما خداروشکر نسبت به ۲ هفته پیش که به دنیا اومده بود خیلی خوب شده. خدا جونم واقعا شکرت.

شیر که می خوره و می خوابه، اگه بهش بگی پانیا بخند، تو همون خواب میخنده. باهاش که حرف میزنیم چشماش رو باز میکنه و بادقت گوش میکنه چی داری میگی. از خواب که پا میشه -بزنم به تخته- اصلا گریه نمیکنه و کلی خوش اخلاقه. اگه انقدر کوچولو نبود امروز چلونده بودمش. خلاصه اینطوری بگم که کلی دل برده.

عکس ازش گرفتم اما واقعا الان نمی تونم آپ لود کنم چون سرعتم خیلی پایینه. ایشالا تو پست بعدی عکسشو میذارم.

ظهر به مامانم میگم نمیذارم کسی نگاه چپ به پانیا بکنه و اذیتش کنه. حتی شده تا پای جونم هم براش میرم و حامیشم. مامانم میگه “فکر نمیکردم تو این همه غیرت داشته باشی یا خوشحال باشی یا تا این حد احساساتی باشی که خواهرت بچه دار شده!”…تورو خدا میبینی مامان آدم چجوری فکر میکنه در مورد آدم؟ ۲ هفتس دارم ثانیه شماری میکنم که پانیا رو ببینم، کلی دعا کردم که زودی خوب بشه، حتی از خدا خواستم از سلامتی من بگیره و به اون بده، اونوقت اینا اینطوری میگن! جل الخالق!


پانیا که اومده خونه حالا حس میکنم یه همبازی پیدا کردم…چه میکنه این کودک درون!


پدربزرگ دوستم دیشب سکته مغزی کردن و حالشون خوب نیست. تورو خدا براشون دعا کنید اون چیزی که خیر خدا هست زودتر پیش بیاد.

+ نوشته شده در ;یکشنبه سی و یکم خرداد 1388ساعت;0:0 قبل از ظهر; توسط;papary; |;

نوشته شده توسط در 21 ژوئن 2009 مربوط به موضوع خاطرات یک دانشجوی ترم آخری, روز نوشت هام, روز نوشت های دانشگاهیم, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا 6 نظر

پوست کوتاه!

این روزا با هر کسی که حرف میزنم بهش التماس میکنم که مواظب خودش باشه. خیلی کم طاقت شدم و بیخودی استرس میافته به جونم. کافیه خبر دار بشم فلان جا شلوغه و یکی هم بیرونه. تا برسه خونش (یا خونه) و خبر بده که رسیدم (یا خیالم راحت بشه که پیشمه) خدا میدونه تو این دل من چی میگذره. دل نازک شدم اصلا. برای هر چیزی دلشوره میگیرم و فورا اون حالت استفراغ لعنتی بهم دست میده. همش نگرانم. بظاهر نشون نمیدم و نیشم بازه، اما تو این دلم غوغاییه.

اما انگار همه اینا توهمه. این توهم هم عین آنفولانزی خوکی و مرغی و گاوی و شتری و خری و …(هزارتا آنفولانزی دیگه که کم کم مد میشه) انگار یه اپیدمیه که جدیدا افتاده به جون ماها! 


اوضاع روحیم خیلی خوبه، گل بود به سبزه نیست آراسته شد! دیشب پشت بوم بودیم. پایین که اومدم دیدم خونه در عرض یه ربعی که بالا بودم بهم ریخته و مامانم با یه حالت خیلی بدی که مسترس میکنه آدم رو میگه “برو بیرون!….برو!…زود برو بیرون و اینجا نباش!…” واقعا حول کردم که چی داره میگه و اصلا چه اتفاقی افتاده؟! بهش میگم چی شده؟ دوباره همون حرفارو تکرار میکنه (از این اخلاقش که جواب آدم رو همون اول نمیده بدم میاد). واقعا داشتم سکته میکردم. بالاخره (لابد چون دید رنگ به رو ندارم) برگشته میگه “شماها که رفتین یه مارمولک اینجا بود (اشاره کرد به بین در ورودی و جلوی آشپزخونه)، تا اومدم بگیرمش در رفت پشت بوفه. سم پاشیدم روش یهو فرار کرد تو اتاق تو. الانم برو پایین که نری تو اتاقت و جیغ و داد را بندازی…”

اینو که شندیم بیشتر به درجه سکته نزدیک شدم. خونه رو دیشب مامان سم پاشی کرد و انگار مارمولکه یه کناری مرده. دیشب تا صبح همش خواب مارمولک میدیدم. امروز که می خواستم درس بخونم اصلا نمی تونستم بشینم تو اتاقم و تمرکز کنم رو جزوه هام، پاشدم رفتم خونه همسایه پایینیمون اونجا درس می خونم. الانم پا توهم و وحشت نشستم اینجا. متوهم شدم واقعا!


پانیا (همون خان جون خودم) احتمالا شنبه میاد خونه. خدا میدونه چه بچه شیرینیه از حالا. اینو جدا میگم نه اینکه چون خواهرزاده منه. فینگیلی خواب که باشه خواهرم بهش میگه بخند میخنده. خان جون بی دوندون بامزه میشه. فقط این بیاد خونه، میدونم چی کارش کنم من.

یه چیز جالب رو از فیلمهایی که ازش دیدم کشف کردم. پانیا وقتی می خوابه دهنش بازه (اینش دقیقا عین منه، چون تو خونواده تنها کسی که با دهن تنفس میکنه منم). وقتی چشماش رو باز میکنه، دهنش خود به خود بسته میشه. کشف کردم که پوستش یه چند سانتی کوتاهه که اینطوری میشه (اما من وقتی چشمامم بازه، بازم با دهنم تنفس میکنم).

بیچاره خواهرم ۳روزه از صبح تا شب میره بیمارستان پیش بچه. عصرا میاد خونه یه دوش میگیره و دوباره آخر شب میره تا فردا عصری که بیاد خونه و … جدی جدی تا گوساله گاو شود، دل صاحبش آب شود!

+ نوشته شده در ;جمعه بیست و نهم خرداد 1388ساعت;1:43 قبل از ظهر; توسط;papary; |;

نوشته شده توسط در 19 ژوئن 2009 مربوط به موضوع روز نوشت هام, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا 6 نظر

بنشین بر لب جوی و گذر عمر ببین

نسبت به هر چیز سبز رنگی که میبینم خیلی حساس شدم. یه جورایی شدم عین بچه هایی که نسبت شکلات حریص میشن. باور نمیکنین، حتی به اسم قورمه سبزی هم حساسم و تا میشنوم ته دلم یه جوری میشه.


۳شب پشت سر هم هست که به حافظ تفال میزنم و ار 3شب هم یه نیت میکنم. قبلا هم گفتم که به حافظ خیلی معتقدم. نیتم مربوط به رنگ سبزه. جالبه که تو این ۳شب همش یه غزل رو بهم جواب میده. همونی غزلی که توش میگه “بنشین بر لب جوی و گذر عمر ببین” و بعدشم میگه صبر داشته باش و تحمل کن.

تا حالا پیش نیومده بوده که اینطوری بهم جواب بده. شده بوده که یه نیت رو چند بار، در زمانهای مختلف کرده باشم، اما هر بار هم جوابای مختلفی بهم داده. خدایا خودت حق رو به حقدار بده.


سرعت اینترنتم شده عین Dial Up. به سختی وارد بلاگفا و Yahoo Mail یا Gmail میشم. SMS  هم که تعطیله. چی می خواد بشه آخرش؟؟؟


دیروز تو مترو تو راه دانشگاه بودم که بروبکس زنگ زدن که نیا و امتحانا تا شنبه کنسل شده. ظاهرا شیشه های دانشگاه بطور یهویی(!!!) خودشون شکستن.


دیروز بابای خان جون شناسنامه ش رو گرفت. حالا بچمون هم اسم داره و هم هویت داره. اما همچنان خان جون Nickname شه. اسمش رو گذاشتن “پانیا” به معنی محافظ و نگهدارنده…دلم داره پر میزنه که بقلم بگیرمش و بچلونمش.

+ نوشته شده در ;سه شنبه بیست و ششم خرداد 1388ساعت;2:49 بعد از ظهر; توسط;papary; |;

نوشته شده توسط در 16 ژوئن 2009 مربوط به موضوع خاطرات یک دانشجوی ترم آخری, روز نوشت هام, روز نوشت های دانشگاهیم, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا 7 نظر

شوک

اصلا نمی تونم باور کنم. هنوز تو شوک بدیم. اون شب تا ۶ صبح بیدار بودم و همش دعا میکردم، به حافظ تفال زدم و از خدا کمک می خواستم، اما همش بر آب شد. اگر یکی بیاد تو روم بگه “خری” به خدا قسم که اینطور ناراحت نمیشم و شوکه نمیشم که الان شدم.

هفته پیش شنبه همش فکر اینو میکردم که این هفته چه حالی داریم و چه نقشه هایی که تو سرم داشتم. اما چی شد؟ همش شاشیده شد توش. واقعا حیف این همه شور و عشقی که اینطور داره گند زده میشه توش.


از فردا امتحانام شروع میشه. خدا میدونه این ترم چی میشه! خدایا کمکم کن. این چند روزه اصلا نشد درست درس بخونم.


حال خان جونم خوبه و اکسیژن رو ازش گرفتن و خودش داره تنفس میکنه…این دوروزه پدر و مادرش رو که میبینه حسابی گریه میکنه و بخش رو میذاره رو سرش فینگیلی. اما همچنان زمان اومدنش به خونه نامعلومه.

بچه هنوز بی هویته و اسم نداره.

+ نوشته شده در ;یکشنبه بیست و چهارم خرداد 1388ساعت;9:27 بعد از ظهر; توسط;papary; |;

نوشته شده توسط در 14 ژوئن 2009 مربوط به موضوع خاطرات یک دانشجوی ترم آخری, روز نوشت هام, روز نوشت های دانشگاهیم, نوشته هاي قديم پپري در بلاگفا 8 نظر