اگر پسر بودم چی میشدم؟!

۱- مطمئنا اگه پسر بودم مامانم ازم اصلا خوشش نمی اومد، چون اصلا دوست نداشته که بچه هاش پسر باشن. البته اگر هم داشت خدارو شاکر میبود. و البته خدا هم هواش رو داشته و ۲تا دختر عین ماه! داد بهش.
۲- مطمئنا باز هم مثل الان که دخترم دیوانه وار عاشق مادرم و خواهرم بودم.
۳- مطمئنا اگر پسر میشدم خیلی شیطون تر از الان که دخترم میشدم. تو این یه مورد واقعا خدا رحم کرده.
۴- مطمئنا هیچ موقع سمت دودیجات و الکلی جات نمیرفتم.
۵- مطمئنا هیچ موقع سعی نمیکردم زنم رو اذیت کنم و تلاشم بر این میبود که بیشتر حامی و پشت و پناهش باشم. هیچ موقع خر عیرتی نمیشدم. در کل علاقم به خانواده یه چیز تو مایه های الانم میشد.
۶- مطمئنا پدر خوبی برای بچه هام میشدم. اصلا دوست نداشتم از این پدرایی باشم که فقط اسمم جهت ترسوندن بچه ها تو خونه باشه. همیشه سعی میکردم ۶ عصر خونه باشم که به بچه هام و زنم برسم.
۷- دیگه تابستونا مشکل گرما نداشتم.
۸- مطمئنا هیچ تعطیلی آخر و وسط و اول هفته رو تو خونه نمی موندم و -حالا چه با خانواده، چه با دوستام- میرفتم سفر. حتی تا همین چالوس.
۹- مطمئنا علاقم به خدا، تدریس، کتاب، آشپزی، غذاهای تند، قهوه یا نسکافه عین زهرمار و بچه های خوب (که کرم بریز و پررو و بی ادب نباشن) رو هیچ وقت از دست نمیدادم.
۱۰- و آخرین اما مهمترین اینکه، مطمئنا یه آدمی میشدم که هر کسی بخواد اسمی ازم ببره با افتخار این کارو کنه. نه اینکه با سرافکندگی. همه تلاشم رو میکردم که مایه افتخار خانوادم باشم.(هر چند که الانم تلاشم بر همینه!)
برادر مرتضی یه پیشنهاد داد، دیدم حیفه ننویسم.
۱۱- مطمئنا اگه پسر میشدم اگه از دختری خوشم می اومد -و البته اگر طرف ارزشش رو داشت- بدون اینکه دست دست کنم میرفتم و نظرم بهش میگفتم. این یعنی دقیقا کاری که الان که دختر هستم نمی تونم انجام بدم.

وقتیم یه رابطه ای رو تموم میکنم دیگه لزومی نمیبینم که شماره و آدرس و مشخصات اون آدم رو مثلا تو گوشیم -یا دفتر تلفنم- نگه دارم. وقتی تموم شده، یعنی همه چی تموم شده. اما اکثرا بقیه اینطوری نیستن و شماره و آدرس و هر راه ارتباطی که از من داشته باشن رو نگه میدارن.
نمونش دیشب! یکی مسج زده “سلام پریا خانوم! خوبین؟” هر چی فکر کردم این شماره کیه؟! منکه با هر کی کار دارم شمارش رو تو گوشیم دارم! نفهمیدم. اول نمی خواستم جواب بدم اما دیدم از ادب به دوره. شک کردم شاید از بروبکس دانشگاه باشه که شماره منو داره. بالاخره جواب دادم سلام. ممنون. شما؟ طرف جواب داده “من (…) هستم. دلم خیلی براتون تنگ شده. یادتون اومد من رو؟”
خندم گرفته بود واقعا. داستان همیشگی تکرار شد. خیلی دلم می خواست بعضی چیزا تو مخ بقیه تفهیم بشه که “آقا جون! خانم جون! وقتی یه رابطه ای -حالا به هر دلیل- تموم شده، یعنی تموم شده و رفته پی کارش. دیگه نباید برداری مسج بدی یا زنگ بزنی که دلم تنگ شده و ابراز احساسات کنی. اینطوری احساسات خودت رو انگار که زدی به بتون. احساسات اضافه داری؟” اما حیف که فقط می تونم تو مخ خودم بکنم اینو.
چرا همه فکر میکنن چون من یه آدم بگو بخند و شیطونی هستم تقریبا، پس باید یکی دوتا دوست از نوع مذکر داشته باشم؟
تا حالا شاید ۱۰۰ نفر این سوال رو ازم کرده باشن. وقتی بهشون میگم نه، بلا استثنا همشون میگن “دروغ میگی! خر خوردتی!” یا یه چیز تو همین مایه ها! برای خودم واقعا جالبه این قضیه!
همین اول میگم که چیزی که می خوام بنویسم شاید یه ذره طولانی باشه، اگر حوصلشو ندارید نخونین لطفا. (البته یه ذره هم عصبانی هستم. ببخشید اگر لحنم تنده.)
امروز از اون روزایی بود که فقط کرکر خنده بود برام. (البته به لطف بعضی از نزدیکان الان از دماغم در اومد.)…امروز از ساعت ۱ظهر تا ساعت ۷ عصر با دوستم -الهام- و یه قسمتیش هم با مامانم کلی تو خیابون فقط راه رفتیم…اول رفتیم خیاطی. چون اولین بار بود میرفتیم کلی راه رفتیم تا پیداش کردیم. حدودا ۲ساعت اونجا بودیم و سر مدلی که می خواستم چونه میزدم. بعدش من و الهام رفتیم یه جایی که فقط نامردها رو راه میدن. از اونجا رفتیم انقلاب. الهام با دوستش قرار داشت برای خرید نمیدونم چی چی، که یهو بطور ناگهانی شارژ گوشیش تموم شد و شماره دوستشم تو گوشی بود فقط. قرارمون جلوی پنجاه تومنی گندهه بود (همون در دانشگاه). عین این آدم دیوونه ها کلی زل زدیم به مردم که ببینیم دوستش رو پیدا میکنیم یا نه؟! بالاخره دوستش رو پیدا کردیم و برای خرید رفتیم.
تو اون پاساژه روبروی دانشگاه که اینا داشتن خرید میکردن، همه کتاب فروشی هاش رو من دور زدم و کلی کتاب جدید پیدا کردم و کلی بررسی کردم، اما اونا هنوز تو مغازه بودن و داشتن خرید میکردن. بالاخره بعد از یه ساعت که اومدیم بیرون، به الهام پیشنهاد کردم که بریم کافه فرانسه و یه کافه گلاسه بخوریم. از جلوی در دانشگاه تا سر وصال چقدر راهه!؟ میگفت ماشین سوار بشیم. بهش میگم رانندهه هنوز دنده یک رو ۲ نزده، باید وایسته ما پیدا بشیم. به خدا اگر بهمون فحش بده حق داره. گیر داده بود باید با تاکسی بریم…به هر ماشینی میگفتم “سر وصال” خیال میکرد دارم شوخی میکنم و گازشو میگرفت میرفت. الهام برگشته میگه “خب اگه “سر وصال” نمیرن، بگو “سر فراق” شاید بردن!!!” بالاخره پیاده اومدیم و من به کافه گلاسم رسیدم.
از اونجا رفتیم تو بزرگمهر که بریم صحافی کارآموزیم رو بدم صحافی کنن. یه گربه تو پیاده رو افتاده بود. تا اودم بگم الهام ببین این بیچاره مرده، یهو پاشد وایستاد و شروع کرد دنبال من اومدن. هر جا میرفتم اونم دنبالم بود. منم که میترسم از گربه! یه پسره که مغازه دار بود این صحنه رو دید، بیشعور گربه رو پیشت میکرد سمت من. از ترسم پریدم تو خیابون، اگه الهام یه ذره دیرتر کشیده بود منو امشب تو پزشک قانونی بودم…به الهام میگ لابد گربهه تا چشمشو باز کرد و منو دیده، تو دلش گفته “منو این همه خوشبختی محاله ه ه محاله!” پیش خودش حساب کرده “آخ جون غذای یه ماهم جور شد!” و این بود که بی خیال من نشد و ولم نمیکرد
.
از اول که رفته بودیم بیرون گیر داده بودم که من از این روبان سبزا می خوام. عین بچه ها شده بودم به جون خودم. از سر فلسطین تاکسی سوار شدیم که بیاییم خونه. یه ون بود. من ته نشستم و الهام جلوی من روی این صندلی تاشو ها. میدون فردوسی پشت چراغ بودیم که یهو دیدم یه سری پسر دارن تراکت تبلیغاتی سبز(!!!) پخش میکنن. گیر دادم که تورو خدا پیاده بشیم بریم ازشون روبان بگیریم بعد بریم خونه. حالا همه مسافرا، انگار که اومده باشن باغ وحش میخ من شده بودن. بالاخره هر طوری بود پیاده شدیم و رفتیم تو پیاده رو. حالا روم نمیشه برم جلو سوال کنم که! بالاخره هر طوری بود سوال کردم و پسره گفت “برین اونور خیابون از بچه های اونور سوال کنین.” منی که همیشه وایمیسم تا چراغ عابر سبز بشه، این دفعه اصلا صبر نکردم و همینطوری رفتم وسط خیابون. بازم واقعا الهام نجاتم داد. اگرنه که میشدم اولین شهید راه انتخابات.
از فردوسی تا خونه هم پیاده اومدیم. یهو الهام گفت “دیوونه! سر خیابون (…) هم که یه ستاد هست. از اول میرفتیم اونجا. لازم نبود این همه منو بکشونی اینور اونور که!” خوشحال و سرمست رفتیم دم ستاد و میگم آقا از این روبان سبزا دارین؟ آقاهه میگه “می خوایین ببندین به دستتون؟” گفتم حالا اگر دارین بدین یه کاریش میکنیم. آقاهه دو تااز اون روبانا بهم داد و گفت “اگه ماشین دارین هم از این پوسترها بزنین به ماشینتون.” گفتم من ندارم اما دوستم داره. حالا آقاهه ول نمیکرد. خدا میدونه چجوری از دستش فرار کردیم و قول دادیم حتما این کارو میکنیم.
نزدیکای کوچمون ۳تا پسر داشتن میرفتن که روی شونه دوتاشون سپر جلو و عقب پراید بود. انگاز از تعمیرگاه سر شریعتی می اومدن. اونی که سپر عقب رو شونش بود برگشته به اون یکی میگه “الان هر کی به من بزنه مقصره ها!” تا خود خونه ما دو تا کبود شده بودیم از خنده از این حرف پسره.
میشه یه نفر خیر خواه پیدا بشه به من توضیح بده چرا News Feed من در صفحه Internet Explorer وقتی یکی از سایت ها یا وبلاگ هایی که توش قرار دادم، آپ دیت میشه، چیزی به من اعلام نمیکنه؟
حتی وبلاگ خودم رو هم توش گذاشتم برای امتحان، اما چیزی نشون نمید
همیشه سعی کردم این اخلاقم رو یه ذره اصلاح کنم که انقدر دلبسته کسی نشم. چون موقع دوری ازش -حالا چه موقت و چه کامل و برای همیشه- تا مدتها خیلی اذیت میشم تا به شرایط جدید آشنا بشم و خو بگیرم.
هر چی به آخر ترم نزدیک تر میشم بیشتر یاد روزای اولی که این دانشگاه می اومدم می افتم و بیشتر دلتنگ میشم.
اما واقعا عین بنز گذشت! انگار همین دیروز بود که با مامانم پاشدیم بریم ببینم دانشگاه کجاست و ثبت نام کنم! یادم نمیره روز اولی که رفتیم اونجا وحشت کرده بودم که اینجا دیگه کجاست؟ همش فکر اینو میکردم که چجوری باید ۲ سال تموم بیام و برم؟ و هزار تا “چرای” دیگه که الان به همه جواباشون رسیدم.
حدودا ۵۰۰ متر پایین تر از دانشگاه ما قبرستون شهر به اسم “بهشت فاطمیه” هست. بقول من مرکز تفریحیه بچه های دانشگاه هست. هر باری که از جلوش رد میشم یه خدا بیامرزی برای امواتش میگم و اگر سرحال باشم هم یه فاتحه براشون می خونم. اما همیشه هم یاد یه خاطره می افتم.
ترم یک که بودیم یه روز با همون دوستم که داره از شوهر جدا میشه به سرمون زد که پاشیم بریم تو قبرستون و غسالخانه رو ببینیم. قبل از اونروزی بود که با مامانم غسالخانه بهشت زهرا رو دیدم. هم من ترسیده بودم و هم آیدا. اما بحساب خودم چون از اون ۵سال بزرگترم به روی خودم نمی آوردم که نکنه پس فردا برام دست بگیره. اون گچ اولیه به پام بود و با عصا و بند و بساط وسط راه از اتوبوس پیاده شدیم. مثلا تیز بازیم درآوردیم و قبل از قبرستون پیاده شدیم که جلوی پسرایی که تو اتوبوس بودن ضایع نشیم.
غسالخانه هم همین جلوی در هست. بالاخره پشت در غسالخانه که رسیدیم میترسیدیم در بزنیم. حالا انگار قرار بود مرده ها درو باز کنن برامون. آیدا یکی از عصاهای منو گرفت و شروع کرد به در زدن. هر چی میزد کسی جواب نمیداد. همینطور که داشت در میزد یهو یه صدای خیلی کلفتی از پشت سرمون برگشت گفت “خواهرا چی می خوایین اینجا این موقع ظهر؟” هم من و هم آیدا با هم یه جیغ کشیدیم و ۱۵ متر از جامون پریدیم.
خودمو جمع کردم و گفتم چیز خاصی نمی خواییم، فقط اومدیم مرده ها رو ببینیم چطوری میشورنشون! آقاهه گفت “امروز که کسی نمرده! برین یه روز دیگه بیایین!” یهو آیدای دیوونه برگشت گفت “ااا! چه حیف! ما می خواستیم امروز مرده ببینیم. حالا یه روز دیگه دوباره باید وسط راه پیاده بشیم و بیاییم اینجا”. آیدا که اینو گفت آقاهه چشماش یه لحظه گرد شد. منم تا دیدم هوا پسه و الانه که بدتر بشه و شاید یکیمون مجبور بشه نقش جنازه رو بازی کنه که اون یکی ببینه چجوری مرده میشورن، سریع عصامو گرفتم و گفتم مرسی آقا از راهنماییتون. چشم یه روز دیگه میاییم. خدا همه رفتگانتون رو بیامرزه و آیدا رو کشیدم که بیاد بریم.
حالا بماند که دقیقا همون موقعی که ما می خواستیم بیاییم دانشگاه قحطی اتوبوس شده بود و چجوری خودمون رو رسوندیم. اما تا مدتها بعدش آیدا همچنان ناراحت بود که تلاش اون روزمون بی نتیجه مونده. انقدر خنگ بود هر چی بهش توضیح میدادم حالیش نمیشد چی به مرده گفته.
شاید خودخواهی باشه، اما این ترم به هیچکس جزوه ندادم. حس میکنم اینطوری ازم سوء استفاده میشه. اصلا به من چه ربطی داره که جور اونارو بکشم؟ سر کلاسا همشون بیرون تو راهرو ها و محوطه ولو هستن و میچرخن و معلوم نیست چه غلطی میکنن.
مدیر گروهمون -که اتفاقا هم این ترم من باهاش کارآموزی دارم- یه آدم خیلی ی ی ی خونسرد و ریکلسیه. حالا بماند که یه چند باری اون اولا لج منو ناجور درآورده بودا! هر وقت دیدمش یا تو محوطه بوده یا تو راهروه ساختمون گروها. همیشه هم انقدر تند تند راه میره که آدم بهش نمیرسه. قدشم بلنده و خب طبیعتا قدم هاشم بلند. همیشه که باهاش کار دارم باید در حال راه رفتن اینو ببینم و کارم رو بهش بگم. حالا فک کن یه جوری باید بدویی که ازش عقب نمونی، در همین حالم باید حرفتو بزنی و کارتو راه بندازی.
هیچ موقع هم نشده بیشتر از ۳تا جمله ۵-۶ حرفی جواب سوالتو بده.
امروز سر کلاس صنعتی ۲ اگر از ترس نمره نبود جدا سرمو میزدم تو دیوار بس که این استادمون لج درآورد. با حضور و غیاب، نمره های امتحان هفته پیشم داشت میگفت. به نمره اون {…} خانم و دوستاش که رسید برگشت گفت “خانم {…} و دوستاشون نمره هاشون از همه بهتر شده و از ۴نمره ۴ گرفتن…یه ذره شماها هم یاد بگیرین و درس بخونین!” بعدشم نمره منو اعلام کرد که اتفاقا منم ۴شده بودم.
انقزه لجم گرفت که برگشتم گفتم استاد خب اونا کارشناسی هستن و ما کاردانی. نباید ماهارو با هم مقایسه کرد… جدی جدی اگه از ترس نمره نبود سرمو میزدم تو دیوار کلاس بس که لجم گرفته بود.
تو دنیا چه آدمایی پیدا میشه! نه به اون شور حسینی اولشون، نه به اون بیقی آخرشون. جل الخالق!
بعدا نوشتم: در ساعت ۲۲:۳۰ خبر دار شدم که فیلتر فیس بوک باز شد…هر کی فیلترشو برداشته اجرش با خود آقا!
