یک روز خوب، یک روز حالگیریست!

یکی از دوستام طی اس.ام.اسی، تصمیم گرفت که بره نمایشگاه کتاب و بقول خودش “یه داوطلب” می خواست تا بره. با زبون بی زبونی داشت میگفت بیا دیگه!!!
منم که داوطلب، از دانشگاه بدو بدو اومدم تهران که ساعت ۳ یا ۴ مطب دکترم، میدون فلسطین باشم. روبروی مطب دکتر دانشگاه یکی دیگه از دوستام هست، اونم رفتم دیدم. از اونجا اومدم چهارراه ولیعصر و دوباره بدو بدو رفتم میدون ولیعصر.
نمایشگاه که غوغا بود بس که آدم ریخته بود توش. هوای سالن هم که محشر!!! واقعا داشتیم میمردیم. بقول من به نام علی، بکام ولی شد این نمایشگاه رفتن ما. دوستم می خواست کتابارو ببینه و بخره، فقط من برای خواهرم کتاب خریدم.
از اونجا رفتیم دارآباد و در دل طبیعت یک سری حرفهایی، از یک سری آدمهایی زدیم که چون تکرار خاطرات بود، بطور زیرپوستی و نامحسوس حال جفتمون اخذ گردید. بعدشم با تیر خلاص دوستم حال اینجانب ۲برابر اخذ گردید. …اما بیخیال!
بطور نامتعارفی که تو زندگیم بی سابقه بود، تا میتونستم سوتی دادم و چرت و پرت گفتم. برای خودمم جایی بس شگفت داشت این حد سوتی، پنداری Overdose کرده بودم.
دیدی یه موقع هایی می خوایی زمان زود بگذره، همچین کش میاد. یه موقع هایی هم می خوایی کش بیاد، آب میره؟!
Salam
vaght bekheir
…Az emailaie ghashangeton mamnon
پ.ن: تلاش نکنید منظور رو متوجه بشین، چون فقط خودم میدونم!
یه شب که تو سایت دانشگاه بودم چشمم به ایمیل رئیس دانشگاه خورد و پیش خودم گفتم یه ایمیل بزنم و وضعیت رو براش توضیح بدم. شاید جواب داد. به هر حال سنگ مفت و گنجیشکم مفت.
این چند هفته -که حدودا یک ماه میشه- جوابی به ایمیلم داده نشد و بیخیالش شدم کلا. تا الان که رفتم ایمیلم رو چک کنم میبینم در جواب برام نوشتن:
به نام الله
سرکار خانم آ
سلام علیکم
با توجه به وضعیت تحصیلی شما که بسیار مطلوب و شایسته تقدیر میباشد برای نیمسال تحصیلی جاری ۲۰٪ تخفیف در کل شهریه منظور نمودم.
موفق باشید- دکتر ولد آبادی.
هنوز به حسابم چیزی واریز نشده. اگر واریز نکنن(زبونم لال) با مامور میرم سر وقتشون میگم پولمو بدین.
دیشب تا صبح پلک رو هم نذاشتم. خواب یه بنده خدایی رو میدیدم که از خونشون قهر کرده و اومده خونه ما. منم بهش گفتم تو بخواب تو اتاق من و من میرم اونور می خوابم. اونم نامردی نکرده و همه جای اتاق منو بهم ریخته و هر چی تو کمدام داشتم ریخته وسط اتاق. از این طرفم که این وضع رو دیدم (منم آدم خیلی مرتب و منظمیم) کلی گریه میکردم که چرا باید اتاق منو بهم بریزه؟! حالا تو این وضعیتی که کلی درس دارم چطوری باید جمع کنم اتاقمو؟…
خلاصه که تا صبح بیدار بودم.
یکی از دخترای دانشگاه، رزا -یکی از همونایی که هفته پیش تو اتوبوس دعواشون شد- با یه پسره، علیرضا، دوسته که کاردانیش رو تو دانشگاه ما بوده. امروز دوستاش نبودن و تا تهران با من اومد. صداش هم از این لوسا هست که وقتی می خواد حرف بزنه کلمات رو کش میده. تیپشم که…حالا فکر کن منه بیچاره تا ایستگاه نواب که این پیاده بشه چی کشیدم تو این اتوبوس و مترو. به قول شاعر “اون یه ذره آبرویی هم که داشتم سگ خورد!”
علیرضا زنگ زد، اینطوری جوابش رو داد: “سلام عزیزززززم، قووووربونت برم من، خوبی عشقم؟ خوب خوابیدی عسلم؟ دلم برات یه ذره شده عزیزززززم…” جدا اگر میتونستم از خجالت میرفتم زیر صندلیای مترو که چشمم تو چشم مردم نیافته.
حالا بماند که هر جایی میرسیدیم زرتی زنگ میزد به این پسره که من فلان جا هستم و زرت زرت گزارش میداد. فکر کنم اگه روش میشد به علیرضا میگفت که پریا حسابی دستشویی داره و داره میترکه. خلاصه که امروز کلی گونی لازم شده بودم.
انگشت اشاره و شصتم خوب شده اما انگشت وسطیم همچنان آش و لاشه و بدتر میشه هی. اگر حواسم نباشه و دسته لیوان رو با این انگشتم بگیرم دلم حسابی غش میره.

انگزه(انقزه) راه رفتیم و بار کشی کردم، پاهام ورم کرده. از این طرفم این کیسه کتابا آویزون بود و هی می خورد به ساق پام، دقیقا همون جاییش که تاندون پاره شده، اونم درد گرفت. خونه که رسیدیم تازه حالیمون شد کجا بودیم و چی به سرمون اومده.
اما شاید دوباره این هفته برم اگر بشه. اگر خواستین برین حتما صبح برین که خلوت تره، در غیر اینصورت مردم رو سر کولتون آویزون میشن. خداروشکر همه اون کتابایی رو که می خواستم خریدم. دقیقا به اندازه ۵تا خر قبرسی راه رفتیم. اونوقت حالا هی خر وارد میکنن!
صبحم که میرفتیم مامانامون اولتیماتوم دادن که تا ۱۲ نفر رو پیدا نکردین برنمیگردین خونه. ما هم جفتمون بیعرضه و وارفته، دست از پا درازتر با گردن کج برگشتیم خونه.
رفته بودیم غرفه کتابسرای تندیس که کتاب “دختر بخت” از “ایزابل آلنده” رو بخرم که فروشندش گیر داده بود که الا و بلا اون یکی کتابش رو هم بگیر. از منم انکار که بهم گفتن همین رو بگیرم، اگر از این نویسنده خوشم اومد میام اون یکی کتابش رو هم میگیرم. اینو که گفتم آقاهه گفت “نه ه ه! کسی که این کتاب رو ویراست کرده کارش عالیه. ترجمه هم میکنه. همین انتشارات نگاه (از پیشخونش آویزون شده بود و غرفه نگاه رو نشنون میداد) برو بگو کتاب “گلهای آفتابگردان” رو با ترجمه “سالمی” می خوام. بعد که گرفتی بیا اینجا من برات یه چیزی رو توضیح بدم. نویسندش جایزه پولیتزر رو هم برده”
منم خیال کردم داره تبلیغ میکنه برای همکاراش. یه پسره داغون اسگلتر از ما هم اونجا بود و مخ اونم بکار گرفته بود آقاهه. اونم دنبال ما اومد که کتابرو بخره. بالاخره هر طوری بود با شک و دو دلی گرفتم. از شعاع ۸ متری غرفه آسه آسه داشتیم میرفتیم که مبادا آقاهه دوباره بهمون گیر بده که کلش رو از غرفه بیرون کرد و داد کشید “کتاب رو خریدی؟ بیا اینجا!” پیش خودم گفتم ددم وای ی ی! الان می خواد بشینه اندر فواید کتاب بگه و یه ساعتی مخ بخوره.
کتاب رو از من گرفت و اسمم رو پرسید…… تو صفحه اول کتاب نوشت “با احترم فراوان خدمت خانم پریا…امضا: سالمی!”…آقا منو میگی همچین شاکی شده بودم که این آدم {…}! ماهارو اسکل کرده که بریم کتابه رو بخیریم. بعدشم ور میداره توش مینویسه تقدیم به فلانی. می خواستم بگم “شما که انقدر مشتاقین بقیه کتابتون رو داشته باشن میرفتین چنتا میخریدین میذاشتین تو غرفتون، از هر کی خوشتون اومد میدادین بهش.”
دیشب بطور اساسی ۳تا از انگشتهای دست چپم سوخت. خواهرم لیوان رو گذاشته بود کنار شعله گاز، اومدم وردارمش که نترکه یهو از گرما، دسته لیوان چسبید به انگشتامو…
چند دقیقه پیش از خواهرم شنیدم که پیمان ابدی فوت کرده. واقعا شوک و ناراحت شدم.
شاید باید یه ذره غیر قابل دسترستر باشم از این به بعد.
ظاهرا فردا رو باید تنهایی گز کنم برم نمایشگاه.
از یه طرف ذوق نمایشگاه رو دارم، از طرفیم اصلا دوست ندارم تنها برم.
چند وقتیه بطور زیر پوستی تو نخ ۲تا از دافی های (با اینکه واقعا از این کلمه متنفرم، اما مجبورم که استفاده کنم تا منظورم رو دقیق برسونم…من شرمندم واقعا!) دانشگاه هستم. ورودی مهر ۸۶ هستن و الانم ترم ۳ان. تو این مدت که تو نخشون بودم دستگیرم شده که با ۱۲ تا از پسرای دانشگاه و ۵تا پسر بیرون از دانشگاه دوستن. با اونایی که تو دانشگاه دوستن به همشون گفتن که تو محیط دانشگاه عادی رفتار کنن و خارج از دانشگاه دوست باشن با هم. اون بیرونیا رو هم خدا عالمه.
یعنی از عصری که از این ۲تا ۱۰۰٪ مطمئن شدم تو شوک بدی رفتم و هی دارم به خودم میگم “یعنی خاه ه ه (همون خاک اما با لهجه) بر سر…خاه ه ه بر سر!”
امروز از مترو که اومدم بیرون دیدم داره بارون شدیدی میاد (دقیقا چند دقیقه قبل از اون تگرگا). با اینکه از مترو تا خونه پیاده راهی نیست، از ترس اینکه مبادا جزوه هام خیس شن، چترم رو از تو کیفم درآوردم. تا اومدم بازش کنم یه پسره احمق گرفت کشیدش و چترم رو شیکوند. انقزه عصبانی شده بودم که حد نداشت. منم تا می خورد با همون چتره زدمش احمقو.
یعنی دیگه سوتی های من به حد اعلا رسیدن به جان خودم. اگه یه روز سوتی ندم جدا میمیرم. آخه آدم {…} نمیتونی کتابی و ادبی حرف بزنی، حرف نزن که اینطوری گند بزنی.
امروز بعد از کلاس خودم (در حالی که بشدت هم عجله داشتم) رفتم تو کلاس یکی از استادام (که ترمای پیش باهاش کلاس داشتم و خیلی دوستش دارم) روزش رو تبریک بگم، میگم “سلام استاد…خوبین؟…خیلی فوری اومدم روزتون رو تبریک بگم و یه عرض اندامی کرده باشم خدمتتون!!!!”
اینو گفتم، استادم و بروبکسی که دورش بودن از خنده پخش زمین شدن. خودمم بعد از نیم قرن تازه فهمیدم که چه درافشانی کردم. درستش کردم اما دیگه کار از کار گذشته بود.
یعنی خیلی پررویی بشر!
حامد.ب امروز اومده میگه “میشه جزوتون رو به من بدین ببرم؟” میگم شما که پنج شنبه منو کاشتین حسابی!! (حالا اصلا جزوه نبرده بودم با خودم. دروغ گفتم)…بعد از کلی التماس، قرار شد براش کپی بگیرم فردا ببرم.
